همسرانههای شهید مهدی باکری/ در مهریه کلتکمری مهدی را انتخاب کردم
هنگام خرید وقتی به حلقههای ازدواج نگاه میکردم به دنبال ارزانترین حلقه ازدواج بودم و اصلا مدلها برایم مهم نبود. نهایتا یک حلقه ارزانقیمت انتخاب کردم و این تمام خرید عقد من بود. نه سفره عقد داشتیم و نه جشن ازدواجی، عاقد به خانه آمد و طی یک مراسم ساده عقد را برگزار کردیم.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- شاید حتی ٣٠ روز هم پشتسرهم، با هم زندگی نکردیم. حسرت دیدار او برایم مانده بود. زندگی ما همهاش دوری و اضطراب بود. از اهواز بهسمت ارومیه راه افتادیم اما دوست آقامهدی چیزی نمیگفت. داخل مسیر به او دایم یادآوری میکردم که من میخواهم پیش آقامهدی باشم اما او سکوت میکرد.
صفیه مدرس در پنجمین محفل «فرشتگان بال گشودند» از چهارسال زندگی مشترک و سادهزیستی با سردار شهیدمهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا و سبک زندگی این شهید والامقام از ازدواج با او تا شهادتش روایت کرد.
پنجمین محفل «فرشتگان بال گشودند» بههمت «موسسه آسمانهفتم» در حسینیه فاطمهالزهرا(س) واقع در میدان سپاه برگزار شد. پنجمین محفل از سلسله همایشهای «فرشتگان بال گشودند» به تجلیل از صفیه مدرس، همسر سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ٣١ عاشورا اختصاص داشت.
او در این مراسم با اشاره به دوران کودکی خود گفت: من در یک خانواده مذهبی سنتی بهدنیا آمدم. پدرم مرد سختگیری بود بهخصوص در موضوع تربیت فرزندان و حجاب آنها. اولین دختری از خانواده بودم که به مدرسه راه پیدا میکردم، بهخاطر مسائل اجتماعی و فرهنگی مدارس آن زمان در دوران ستمشاهی که اجازه داشتن حجاب در مدارس ممنوع بود از سال اول راهنمایی دیگر به مدرسه نرفتم. به قرآن روی آوردم و روخوانی قرآن را در کنار پدرم یاد گرفتم. بعد از آن به مسجد رفتم و برای تفسیر و معنی قرآن همانجا با دوستان مسجدی در فعالیتهای نهجالبلاغه و مطالعات کتابهایی مثل کتابهای دکتر شریعتی یا نوار سخنرانی علمایی که آن زمان ممنوع بود، شرکت میکردم.
وی افزود: از آن روزگار مسیر زندگیام عوض شد و سبک زندگیام باهمسن و سالانی که از نظر حجاب و شرکتکردن در مهمانیها و مجالس لهو با هم اشتراکنظر داشتند، تفاوت زیادی کرد. وقتی در سطح کشور راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی فراگیر شد، ما نیز وارد مسائل اجتماعی شدیم. یکی از اساتیدمان در سال٥٦ گفت، حالا شما باید به مسجد بروید و بهنام یاددادن قرآن به خانمها در مساجد با آنها از انقلاب و مسائلاجتماعی صحبت کنید. ما هم در مساجد با زبانترکی برای خانمها سخنرانی میکردیم و مسائل انقلاب را شرح میدادیم.
٢٠روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی از من خواستگاری کرد
مدرس با اشاره به فعالیتهایش پس از پیروزی انقلاب گفت: من بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته فرهنگی جهادسازندگی شدم؛ آنجا برای فعالیتهای مختلف به روستاهای دور و نزدیک فرستاده میشدیم. کارخانه قند در یکی از این روستاها بود که خانواده شهید باکری در آن زندگی میکردند. ما را به خانه آقامهدی بردند. برادر بزرگتر او علی که مهندسیشیمی دانشگاهشریف را خوانده بود در سال ٥١ توسط رژیم شاهنشاهی اعدام شده بود درحالیکه جنازهاش را به خانواده نداده بودند. خانواده به همین دلیل تحتنظارت شدید ساواک بود تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. مهدی باکری، مهندسی مکانیک دانشگاهتبریز قبول شده بود و درس میخواند و من در کلاسهای کمیتهامداد آموزش کار با اسلحه را نزد برادرش حمید که مربی اسلحه بود، یاد میگرفتم.
وی در ادامه تصریح کرد: ٢٠ روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی بود که آقامهدی کسی را برای خواستگاری از من فرستاد. درواقع یکی از دوستانم که ایشان را میشناخت به خانه ما آمد و قصد داشت اول قضیه را به خودم بگوید و بعد آن را در خانواده مطرح کند. چون مهدی شهردار ارومیه و از بچههای ناب سپاه ارومیه بود و شرایط خاصی داشت. به همین دلیل ترجیح میدادند اول پاسخ مرا برای این خواستگاری بدهند. من اولینبار مهدی را در یک مصاحبه تلویزیونی دیدم، صدایش را شنیدم و نگاهی کردم و گفتم این چه کسی است که بهعنوان شهردار انتخاب کردهاند که حرفزدن هم بلد نیست و نمیدانستم یکروزی با او ازدواج خواهم کرد.
یک حلقه ارزانقیمت، تمام خرید من برای ازدواج با مهدی باکری بود
همسر شهید مهدی باکری با اشاره به ماجرای ازدواجش با شهید گفت: مهدی در دوران جنگ از سمت شهرداری استعفا داده و برای اعزام به جبهه آماده شد، در همین فاصله به خواستگاری من آمد. ابتدا به برادرم و بعد توسط او ماجرا را به پدرم گفت. شناخت کاملی از آقامهدی نداشتم ولی میدانستم از بچههای خوب شهر ارومیه است. یک جلسه با هم صحبت کردیم و درمورد تصمیمگیری فکر کردیم و نهایتا تصمیم به ازدواج گرفتیم. قرار عقد گذاشته شد، من خرید عروسی را قبول نکردم و گفتم چیزی نیاز ندارم. دو روز مانده بود به عقد که وقتی از بیرون به خانه آمدم مادرم گفت آقامهدی با دوستش آمده بودند دنبال شما برای خرید حلقه که من گفتم چیزی نیاز ندارم. همان موقع دوباره سررسیدند و به زور و اصرار مرا با خود بردند. دوست آقامهدی گفت، آقامهدی معتقد است وقتی میخواهد برود به جبهه شما باید حداقل یک حلقه از ایشان داشته باشید تا همه بدانند ازدواج کردهاید.
او در ادامه گفت: هنگام خرید وقتی به حلقههای ازدواج نگاه میکردم به دنبال ارزانترین حلقه ازدواج بودم و اصلا مدلها برایم مهم نبود. نهایتا یک حلقه ارزانقیمت انتخاب کردم و این تمام خرید عقد من بود. نه سفره عقد داشتیم و نه جشن ازدواجی، عاقد به خانه آمد و طی یک مراسم ساده عقد را برگزار کردیم. مهدی باکری هم با سادهترین ظاهر در این مراسم حضور داشت؛ دامادی که نه کت و شلوار پوشید و نه کفش نویی داشت و با لباس خاکی و پوتین در مراسم خود حضور یافته بود. شاید ١٠دقیقه یا یکربع بیشتر نبود که بعد از عقد با هم صحبت میکردیم که یکدفعه در زدند و گفتند آمدهایم دنبال آقامهدی و او را با خود بردند. باید برای اعزام به جبهه آماده میشد. شب هم برق منطقه رفته بود. مهدی در تاریکی آمد با چراغ گردسوز شام را خورد و برای اعزام به جبهه رفت و تا سه ماه در منطقه بود. در این مدت فقط یکبار تلفنی با هم صحبت کردیم.
سادگی زندگی ما زبانزد همه مردم شهر شد
مدرس با اشاره به مهریه ازدواجش گفت: وقتی پدرم درباره میزان مهریه از من سوال کرد گفتم که میخواهم سنتشکنی بکنم. دوست داشتم زندگی را با آسانی شروع کنیم تا جوانها بتوانند زندگی یک پاسدار را الگوی خود قرار دهند. مهریهام کلتکمری آقامهدی و یک جلد قرآنکریم بود. از فردای آن روز سادگی زندگی ما بدون تشریفات، مهریه، جشن عقد و عروسی زبانزد همه مردم و علمای شهر در سخنرانیها، محفلها و منبرها بود. آقامهدی اخلاق خاصی داشت؛ اگر در یک میهمانی حاضر میشد و دو نوع غذا سر سفره بود، امکان نداشت که از هردو بخورد. اگر میزبان اصراری برای خوردن هر دو نوع غذا داشت، آقامهدی با خوردن آن غذا تصمیم به روزهگرفتن در روز آینده میکرد و به این وسیله درواقع خودسازی میکرد. هیچوقت دنبال غذای کاملی نبود. او و امثال او به خود ریاضت دادند و سختی کشیدند و قبل از انقلاب خود را ساختند تا شدند کسانی همچون سردار شهید مهدی باکری.
او در ادامه با اشاره به حضورش در مناطق جنگی گفت: مهدی معتقد بود، هرجا و در هر مسئولیتی که نیاز باشد باید به همانجا منتقل شود. میگفت یکبار نیاز بود به شهرداری رفتم، حالا نیاز است در سپاه باشم و اگر نیاز باشد به جهاد یا هر اداره دیگری خواهم رفت. سه ماه بعد از ازدواجمان فرمانده عملیاتی سپاه در یکی از درگیریهای پاکسازی اشنویه شهید شد و مهدی را بهجای او انتخاب کردند. چند ماه بعد از ازدواجمان بهخاطر وظایف سنگینی که برعهده او افتاد، شاید هفتهای دوشب هم در خانه نبود. بعد از مدتی به من گفت: «من میخواهم به جنوب بروم، تو هم با من میآیی؟» من هم برای اینکه به او نزدیک باشم، قبول کردم. در اهواز خانه گرفت، وسایلمان که همگی بهطور مختصری بود و در یک پیکان جای میگرفت، داخل ماشین ریختیم و با خود بردیم. سنگینترین اقلام جهیزیه من دو فرشماشینی با یکدست لحاف و تشک بود، مابقی هم ظرف و ظروف جزیی بود که اغلب کادوی اطرافیان بود.
وقتی خواب بود هم تماشایش میکردم
مدرس ادامه داد: یک خانه با کمترین امکانات درحالیکه پنجرههایش شیشه نداشت و فقط یک اتاق آن کولر و یک راهروی کوچک داشت که از آن بهعنوان آشپزخانه استفاده میکردیم. برق یا امکانات دیگری در آن به خوبی وجود نداشت دراختیار ما قرار گرفت. در اهواز که بودیم همیشه اولین نفری که برای آغاز عملیات به منطقه اعزام میشد مهدی بهعنوان فرمانده لشکر ٣١ عاشورا بود و آخرین نفری هم که از عملیات بازمیگشت مهدی بود. تنها چیزی که مرا در مدت زندگی با او آزار میداد همین دلتنگیها بود. دوری از همسر برای همه کسانی که کنار شوهرانشان در جبهه زندگی میکردند، سخت بود اما وقتی انسان راهش را انتخاب میکند دیگر باید استقامت و صبوری کرد زیرا محور اصلی زندگی ما خداست برای آنکه بتوانیم رنگ خدا را بگیریم باید سختیها را تحمل کنیم.
همسر شهید باکری با اشاره به دلتنگیهایش در زندگی با مهدی باکری گفت: ما حتی یکبار برای خوشی خودمان گردش، تفریح یا میهمانی نرفتیم. هیچ وقت یادم نمیرود گاهیاوقات برای آنکه دیگران را آزار ندهد آرام از دیوار به داخل میپرید و آرام بر در داخلی خانه میزد. وقتی در را باز میکردم با سرورویی خاکی، چشمهای قرمز و خستگی زیاد وارد خانه میشد. فقط خستگی و بیخوابیهایش به خانه میرسید. عکسهای کمسنوسالیاش را میدیدم، موهای پرپشتی داشت ولی در جبهه چون نمیتوانست زیاد حمام کند، موهایش ریخته بود. وقتی شبها با خستگی به خانه میآمد و میخوابید من مینشستم و نگاهش میکردم حتی وقتی در خواب پهلوبهپهلو میشد، میرفتم طرف دیگر مینشستم تا بتوانم چهرهاش را خوب تماشا کنم.
سه ماه یکبار از شهری به شهر دیگر منتقل میشدیم
صفیه مدرس با اشاره به سختی روزهگرفتن در ماهرمضان در شهر اهواز گفت: وقتی به اهواز رفتم ماهرمضان در مردادماه و به اصطلاح گرمای خرماپزان بود. پدر و مادرم میگفتند روزهگرفتن در این شرایط خیلی سخت است اما من میدانستم که آنجا را برای زندگی انتخاب کردهام. در ابتدا هیچ وسیله خنککنندهای در اتاقمان نداشتیم، با همسایهها صحبت کردیم یک سیم از بالای پشتبام داخل اتاق کشیدیم تا بتوانیم یک پنکه را راه بیندازیم. من ٣٠روز با زبان روزه چادرم را خیس میکردم و روی صورتم کشیده و جلوی پنکه میخوابیدم تا خنک شوم و وقتی چادر خشک میشد دوباره این کار را تکرار میکردم. شاید روزی ٥٠بار این کار را میکردم تا بتوانم گرمای هوا را در آن شرایط تحمل کنم. سه روز بعد که مهدی آمد، جریان را برایش گفتم، خیلی ناراحت شد و برای تهیه کولر اقدام کرد.
او با اشاره به سختیهای جابهجایی در سالهایی که با فرمانده شهید مهدی باکری زندگی میکرد، گفت: در زمان جنگ همهچیز کوپنی بود اما ما نمیتوانستیم از آنها استفاده کنیم زیرا در جای ثابتی زندگی نمیکردیم. گاهیاوقات در جنوب کشور عملیات بود و ما آنجا ساکن بودیم، گاهیاوقات که عملیات در استانهای غربی کشور بود، بساطمان را جمع میکردیم و به غرب کشور میرفتیم. عملیات تمام میشد و دوباره مجبور بودیم به جنوب بازگردیم و به این صورت هر سه یا شش ماه یکبار درحال انتقال از شهری به شهر دیگر بودیم و تمام این انتقالها را من بدون حضور مهدی انجام میدادم.
فهمیدم جنازهای ندارد
مدرس با اشاره به ماجرای شهادت فرمانده لشکر ٣١ عاشورا گفت: وقتی مهدی شهید شد، همه بچههای لشکر میدانستند. من از رفتوآمدها، صحبتها و رفتار خانم اورنگ از همسایگانمان و دیگر بچهها متوجه شهادت مهدی شدم. دایی مهدی و دوست صمیمی او بعد از خبر شهادت به خانه ما آمدند. من از دوستش آقای کیانی تقاضا کردم که اگر میتوانید هماهنگی کنید تا من از اهواز تا ارومیه در آمبولانس کنار آقامهدی باشم چون ما زیاد همدیگر را ندیدیم. شاید حتی ٣٠ روز هم پشتسرهم با هم زندگی نکردیم. حسرت دیدار او برایم مانده بود. زندگی ما همهاش دوری و اضطراب بود. از اهواز به سمت ارومیه راه افتادیم اما دوست آقامهدی چیزی نمیگفت. داخل مسیر به او دایم یادآوری میکردم که من میخواهم پیش آقامهدی باشم. اما او سکوت میکرد.
ساعتها مقابل قاب عکسش اشک میریختم
وی در ادامه اظهار داشت: ناگهان وقتی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم، پیش خودم فکر کردم نکند مهدی باکری هم جنازهای ندارد و بعد فهمیدم همینگونه است. برادر بزرگ او علی هم وقتی در دوره طاغوت به شهادت رسید، پیکری را به خانواده تحویل ندادند. بعد از مدتها یک قبری را نشان دادند و گفتند او را اینجا به خاک سپردیم اما کسی درست نمیدانست که علی واقعا آنجا خاک شده است یا نه. مهدی هم جنازهای نداشت تا بهخاک سپرده شود و گاهی وقتی دلتنگش میشدم، جلوی قاب عکسش میایستادم و با او درددل میکردم. گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم تا کمی آرام شوم.
همسر شهیدمهدی باکری با اشاره به گذشت و فداکاری شهدای ٨سال دفاعمقدس گفت: روزگاری کسانی مثل مهدی باکری همه خواستههایشان را گذاشتند تا این مملکت حفظ شود. پس بیایید قدرشان را بدانیم و به جای آنکه هنرپیشهها را الگوی خود قرار دهیم، الگوهای اصیل خود را درنظر بگیریم که همین شهدا بودند. مهدی باکری یعنی کسی که با بهترین تحصیلات و امکانات، آسایش را رها کرد تا در جبههها حضور فعال داشته باشد و امنیتی که امروز داریم مدیون همین فداکاری و گذشت آنهاست. باید قدر این شهدا را بدانیم و یادشان را زنده کنیم.
ولایتمداری یکی از ویژگیهای برجسته مهدی بود
مدرس با اشاره به فعالیتهایش بعد از شهادت مهدی باکری گفت: من علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم اما پدرم موافق نبود. بعد از ازدواج با مهدی هم او به من پیشنهاد تحصیل در قم را داد ولی من قبول نکردم چون گفتم اگر به قم بروم دیگر حتی سه ماه یکبار هم نمیتوانم او را ببینم. اما بعد از شهادت مهدی به قم رفتم و آنجا ادامهتحصیل دادم. دیپلم گرفتم. درس حوزوی خواندم و بعد در دانشگاه در رشته ادبیات عرب قبول شده و در این رشته لیسانس گرفتم و بعد از آن وارد بازار کار شدم. اگر زمان به عقب برگردد و باز مهدی به خواستگاریام بیاید حاضرم همان زندگی را در مقابل او داشته باشم زیرا تجربههای گرانقدری در این زندگی کسب کردم.
او با اشاره به جهتگیری برخی خانوادههای شهدای شاخص در مسائل سیاسی و زاویه گرفتن با مسأله ولایت فقیه گفت: یکی از ویژگیهای برجسته مهدی ولایتمداری است. در کنار اخلاق خوب، سادهزیست بودن و کمحرف بودن و ویژگیهای خاصی که زبانزد همه دوستان او بود، ولایتمدار خوبی هم بود. ولایتمداری تمام زندگی مهدی را تحتالشعاع قرار میداد و تمام زندگیاش هم بیانگر این مسأله و تفکر بود. با خیلی از دوستانی که در آن زمان با موضوع ولایت مشکل داشتند درباره این موضوع بحث میکرد. گاهی به او میگفتم «آقا مهدی! امام یا کس دیگر ادعای عصمت که نمیکند. هیچکدام معصوم نیستند و امکان خطا برای همه وجود دارد.» مهدی میگفت: «اشتباهترین، اشتباهترین تصمیم ایشان هم از درستترین، درستترین و درستترین تصمیم من درستتر است.» ما وقتی کسی را بهعنوان ولی قبول میکنیم باید چشمبسته حرفها و دستورات او را بپذیریم.
در انتهای این مراسم با حضور ارمغان، همسر شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر ١٧ علیبن ابیطالب(ع)، فاطمه هاشمی دختر صفیه مدرس و صادقیفر دبیر محفل فرشتگان بال گشودند از صفیه مدرس همسر سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ٣١ عاشورا تقدیر شد.
هنگام خرید وقتی به حلقههای ازدواج نگاه میکردم به دنبال ارزانترین حلقه ازدواج بودم و اصلا مدلها برایم مهم نبود. نهایتا یک حلقه ارزانقیمت انتخاب کردم و این تمام خرید عقد من بود. نه سفره عقد داشتیم و نه جشن ازدواجی، عاقد به خانه آمد و طی یک مراسم ساده عقد را برگزار کردیم.
شناخت کاملی از آقامهدی نداشتم ولی میدانستم از بچههای خوب شهر ارومیه است. یک جلسه با هم صحبت کردیم و درمورد تصمیممان فکر کردیم و نهایتا تصمیم به ازدواج گرفتیم. قرار عقد گذاشته شد، من خرید عروسی را قبول نکردم و گفتم چیزی نیاز ندارم. دو روز مانده بود به عقد که وقتی از بیرون به خانه آمدم مادرم گفت آقامهدی با دوستش آمده بودند دنبال شما برای خرید حلقه که من گفتم چیزی نیاز ندارم.
ارسال نظر