به گزارش پارس به نقل از باشگاه خبرنگاران انگار اکران هر روزه نام شهدا در تابلوهای هدایت مسیر و کوچه و پس‌کوچه‌های شهر تبدیل به روزمرگی شده بود و شکوه نام آنها در پیدا کردن پلاک آدرس غفلتمان کمرنگ شده بود.

اما من ساکت نماندم و در سایه نام‌آوران استقامت که شهر به حرمت آنان نفس می‌کشد، قلم به دست راه افتادم تا نقش مسیر نشان بی‌نشان‌ها را پررنگ کنم و پاسخ ابهام واژه‌های کلیدی این روزها را از او جویا شوم و حال و هوای ربّنا را در دمای سوزان و پرالتهاب خاکریزهای جبهه از او بپرسم.

نشانی را از اهالی محل جویا شدم، اما آدرس قهرمان روزهای جنگ برای اهالی شناخته شده نبود.

بالاخره جایی نزدیک غروب جاده، خانه‌ای که با آیه قرآن مزین شده بود نظرم را جلب کرد، با تردید دستم را بر روی زنگ فشردم که یکباره نمای حیاط با ویلچر پارک شده در کنار آن از چرخش لولای درب مقابل چشمانم خودنمایی کرد، یقین بر گام‌هایم سنگین شد!

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم ویلچر را باور کنم، چرا که نام مدافعان سرزمینم بی‌اختیار تصویر سروقامتان بی‌بدیل را برایم مجسم می‌کند، اما چند قدم که به پیش رفتم، دیدم که در پشت دیوار تنهایی این روزها سنگر گرفته بود و از آنجا که قدم‌های استوارش را هدیه به امنیت کشورم کرده بود، با نگاه مهربانش به استقبالم آمد.

حاج حمیدرضا، جانباز شیمیایی متولد دهه 30 که امام در سال 42 و در حالی که آنان سرگرم بازی بودند، آنها را در ردیف اول سربازان انقلاب نامید...

این روزها حال و هوای جبهه به حرمت ورود غواصان شهید به شهر بیشتر استشمام می‌شود و گپ و گفت صمیمانه من با شهید زنده با ساعات عاشقی شهر از ورود همرزمان حاج حمید یکی شده بود.

 

بیقرار بود، پای رفتن نداشت و قلبش را به میان جمعیت فرستاده بود و گونه‌هایش میهمان اشک استقبال شهدای غواص شده بود.

من اگرچه با شهر در تشییع جوانی پرپر شده غواصان همنوا نشده بودم، اما میهمان ردپای گمشده‌ای بودم تا احساس پرپرشده او را در شهر زنده کنم.

سوالاتم را به خط کرده بودم تا هرچه زودتر کلام را آغاز کنم و به قول خودمان سراصل مطلب بروم و حال و هوای رمضان جبهه را موشکافی کنم.

اما رنگ دلتنگی صدایش به دنبال گوش شنوا بود، کلام را کوتاه کردم و گوش شنوا را با نوای دلتنگی اش کوک کردم تا قدری از سنگینی وزن غصه‌هایش کاسته شود.

* تک‌تیرانداز جبهه ایثار شکار زمانه شده بود

21 ساله بود و هنوز خانواده داغدار برادر شهیدش بودند و ناراضی از رفتن او به جبهه که جوانی را در دست گرفت و خود را به آتش توپ دشمن رساند، در تپه‌های بازیدراز و الله اکبر و گیلانغرب امان دشمن را بریدند و به پیش رفتند.

حکایت عملیات آخر آلبوم زندگی او را به گونه‌ای حاج حمید از عملیات والفجر 8 ناو در سال 64 گفت که پدرم خانواده‌ام برای انصراف من از حضور در جبهه به منطقه جنگی آورد و به من تحویل داد و برگشت اما من خانواده به مادر همسرم سپردم و برای کشورم ماندم و جنگیدم.

حاج حمید تک‌تیرانداز عملیات والفجر 8 فاو بود که از گاز اعصاب حاکم بر منطقه بی‌نصیب نماند و زمین‌گیری میهمان ناخوانده این روزهای حاج حمید شد.

او که خاکریز دشمن را شلوغ می‌کرد، این روزها در شلوغی شهر آرام در گوشه‌ای دل به خدا سپرده و در خاکریز زندگی بدون دستان مهربان همسر و فرزندانش حتی قادر به نشستن و خوابیدن نیست و اسیر دست بستگی روزگار شده و بس...

او رزمندگی را در 3 کلمه عشق تعریف می‌کند؛ از عشق تخریب چی برای دویدن بر روی مین و بیقراری برای نبودن تا حال و هوای دلدادگی رمضان می‌گوید.

* پیوست عشق رمضان به ضمیر رزمنده

یادگار جنگ مقایسه رمضان این روزها با آن زمان را تنها در دلباختگی محصور می‌کند.

روزهای جبهه اگرچه به حکم مسافر روزه بر رزمنده واجب نبود، اما عشق پیوست شده به ضمیر رزمنده باعث شده بود تا به محض ورود به منطقه در پرسش سوال اقامت چند روزه برای روزه رمضان از هم سبقت بگیرند تا بتوانند خلوص حضور در جبهه را با عبادت روزه جمع کنند، یک پله به قرب الهی نزدیک‌تر شوند.

یادگار والفجر 8 می‌گوید : رزمنده از گرمای سوزان 60 درجه‌ای آن روزها نمی‌هراسید و اگر آفتاب در یک قدمی هم می‌آمد، در عزم او برای روزه و دریافت مدال شهامت در برابر خداوند کم نمی‌شد.روزهای عملیات فقط گرما و التهاب خط مقدم چاشنی رمضان نبود. خالی بودن افطار و سحر از سفره‌های غذا، روزه بازکردن با آیه‌ای از قرآن فقط بخشی از رنج رمضان جبهه است.

حکایت آن روزهای رزمنده، افسانه و داستان نیست و باید معبود قبله عشق باشی تا روزهایی را در جبهه و تب حرارت تنها با عشق سیر شدن همسنگرت و کنار کشیدن از سفره به نفع او بگذرانی حلاوت رمضان را در جبهه معنویت دوچندان کنی.

دیگر وقتش رسیده بود که از سوالم از سختی رمضان در گرمای این روزها عقب‌نشینی کنم !

امنیت و برقراری سفره افطار و سحر در برابر آن روزها، موضعی جز عقب‌نشینی نداشت.

باید دلباخته باشی تا جسمت را هدیه به امنیت وطن ، لقمه‌ای افطار را هدیه به همرزم و روحت را هدیه آسمان کنی و در نهایت نیز سجده شکر به خاطر توفیق آن به جا آوری.

او نیز دوست داشت به شهدا بپیوندد، چرا که این روزها جز آزار چیزی برای او ندارد.

* ایثار، جدول تناسب نمی‌شناسد

حاجی غرق در روایت دل‌نوشته‌های روزهای جبهه بود که یکباره درصد جانبازی‌اش را از او پرسیدم، لبخند سردی بر کنج لبانش نشست و گفت: ایثار را با درصد نمی‌توان سنجید!

جانباز شیمیایی که پوست، چشمان، ریه و پاهایش سال‌هاست میزبان یادگار شیمیایی 8 سال دفاع مقدس است، آن را مانعی برای رد کردن دعوت میهمانی خدا نمی‌داند و علی‌‌رغم توصیه اطرافیان برای معافیت از روزه اما همچنان پای ثابت ساعت عاشقی ربنا است.

حاج حمید می‌گوید: موقعیت، زمان، مکان و رنج در ادای فریضه از ارادت به معبودم نمی‌کاهد، البته هنر در وفاداری، اثبات در اوج ناتوانی است.

حسرت حال و هوای فراق از میهمانی خدا در روزهای درمانش داغی بر قلب او گذاشته بود.

 

پرسش سوالم، شکنجه آن روزها را برایش تداعی کرد. برخی از دوستانش ادای حق را با حضور در جبهه کافی می‌دانستند و من را با این کلام تسلی می‌دادند، اما روزهای جبهه وظیفه نبود، عشق بود و روزه وظیفه‌ای عاشقانه که خاطرات صمیمیت قبل از عملیات را در این دنیای بی‌توجهی برایم تداعی می‌کرد.شب‌های عملیات که فقط وصال آغوش پروردگار را برایم تداعی می‌کرد.اطرافیان از این حال و هوای من خبر نداشتند که چه دنیایی را به یاد من می‌آورد.لمس لحظات ربّنا مرهمی بر نامهربانی این روزهاست، نامهربانی جنس نادیده‌انگاری.

 

صحبت‌هایش با اشک خاتمه یافت، نمی‌دانم الان با خودت چند چندی؟

اما فکر نمی‌کنم روزه در این حال و هوا سخت‌تر از هدیه کردن جان به امنیت شهری باشد که آمادگی پذیرش چرخ‌های ویلچر بدل از گام‌های استوار فاتح جبهه را نداشته باشد. سخت است...