روایت غواص آزاده کربلای ۴ از شکنجه توسط بعثیها
به گزارش پارس به نقل از تسنيم، این روزها با آمدن پیکر 270 شهید تازه تفحص شده و حضور 175 غواص شهید دست بسته کربلای 4 کشور حال و هوای متفاوتی به خود گرفته است، همه مردم دوباره به یاد 8 سال دفاع مقدس افتادهاند و دوست دارند از روایت لحظههای ناب عملیات کربلای 4 بیشتر بدانند. جعفر یوسفی و مرتضی شهبازی دو تن از غواصان حاضر در این عملیات بودند که همانجا به اسارت دشمن درآمدند. خاطرات آنان از کربلای 4، به بیان ناگفتههایی از حماسه غواصان ردیادل این عملیات اشاره دارد که در اوج مظلومیت و اقتدار به شهادت رسیدند. بخش اول گفتگوی تسنیم با دو غواص دریادل کربلای 4 روز گذشته منتشر شد.
جعفر یوسفی، یکی از غواصانی است که در عملیات کربلای 4 حضور داشت. او که اکنون استاد دانشگاه است، آن روزها در لشگر 21 امام رضا(ع) بود و خاطرات زیادی از این عملیات دارد. عملیاتی که در آبهای سرد و خروشان اروند انجام شد. عملیاتی که میگویند شکست خورد اما یوسفی میگوید شکست نبود و مقدمهای بود برای پیروزی کربلای 5 و ضربه محکم رزمندگان ایرانی به بعثیها بود. جعفر یوسفی یکی از همرزمان کربلای4 که در اسارت با او همراه و دوست بوده است را تلفنی پیدا میکند. یوسفی این همرزمش را اینطور معرفی میکند: «مرتضی شهبازی یکی از غواصان گردان یونس از لشگر 14 امام حسین(ع) بوده است. گردان یونس متشکل از نخبگان اصفهانی بود که در دوران دفاع مقدس از نورچشمیهای حاج حسین خرازی محسوب میشدند.»
مرتضی شهبازی در یک گفتگوی تلفنی به شرح حضورش در عملیات کربلای4 و خاطرات تلخ و شیرینش در این عملیات میپردازد. او دوستان زیادی را در جریان این عملیات از دست داد و لحظه شهادت خیلی از آنها را مقابل خود دیده است. و حالا با روایت جزئیات صحنههای شهادت غواصان کربلای 4 گویی دوباره به 29 سال گذشته باز میگردد. در میانه روایتهایش بغض میکند و صدایش میلرزد و همچنان معتقد است حال و هوای اروند و رزمندگان کربلای 4 در آن روز توصیف ناشدنی است. مرتضی شهبازی نیز از غواصانی است که در این عملیات به اسارت بعثیها درآمده است. و حالا هم رزمش به نمایندگی از تسنیم با او تلفنی گفتگو میکند:
*تسنیم: آقای شهبازی: از آغاز عملیات کربلای4 و حضور در میان غواصان گردان یونس بگویید.
چند روزی به عملیات کربلای 4 مانده بود که بچههای گردان یونس با توجه به اطلاعاتی که کم و بیش داشتند از شرایط عملیات مطلع بودند. من هم یکی از غواصان این گردان بودم. یک هفته قبل از عملیات، فرماندهان آمادگی لازم را به بچهها میدادند. بچهها حال و هوای خاصی پیدا کرده بودند. محوطه اسکان بچههای گردان یونس، سمت شرق کارون بود و از محوطه اصلی تجمع لشگر دور افتاده بود. به همین دلیل مسجد کوچکی بنا کرده بودند تا به خاطر این فاصله بتوانند از چنین فضایی استفاده معنوی ببرند. این مسجد سراسر معنویت بود و بچهها هر موقع که دلشان تنگ میشد به آنجا میرفتند. قبل از عملیات کربلای 4 گاهی به آنجا میرفتم و در تنهایی به وصیت نامه و توصیههای نهایی فکر میکردم.
یک روز وقتی از مسجد بیرون آمدم چند نفر از دوستان را دیدم که از دسته و گروهان خودمان بودند. آنها بچههای شوخ طبعی بودند تا چشمشان به من افتاد یکی از بچهها شروع کرد به خندیدن و به حالتی تمسخر و با شوخ طبعی زیاد من را با دست نشان میداد که فلانی این چه قیافهای است برای خود درست کردهای؟ من سعی میکردم بیتفاوت عبور کنم اما دیدم رفتار او از حالت شوخ طبعی به حالت تمسخر رسیده است. ناراحت شدم و به سمت این رزمنده که «احمد لطفی» نام داشت رفتم. او را محکم هل دادم و گفتم این کارها یعنی چه او هم تا خواست واکنشی نشان دهد دوستانش از اطراف مانع شدند. سرش را پایین انداخت من هم سرم را پایین انداختم و با ناراحتی عبور کردم.
آغاز عملیات کربلای 4 و ماجرای غواصان گردان یونس
روزها به سرعت سپری میشد و به عملیات کربلای 4 نزدیک میشدیم. یادم نمیآید که دیگر تا روز عملیات با احمد لطفی برخوردی داشته باشم. گاهی که اتفاقی نگاهم به نگاهش میخورد با ناراحتی نگاهش میکردم. شب عملیات وقتی به منطقه آمدیم نقطه رهایی نهر خین بود. بعد از ظهر آن روز هواپیماهای عراقی با حجم وسیعی بمباران میکردند و تعداد زیادی از آنها نیز فیلم برداری میکردند و این حاکی از آن بود که عملیات لو رفته است. اما ما هنوز اطلاع قطعی نداشتیم. به مغرب که نزدیک میشدیم بچهها با حالت معنوی خاصی برای حضور در نقطه رهایی آماده میشدند. همدیگر را در آغوش میگرفتند و خداحافظی میکردند. هر کدام از بچههای غواص گوشهای از نخلستانهای شلمچه شروع به نماز خواندن کردند. در این حین دیدم مهدی صمدانی بیسیم چی گردان با حالت عجیبی در گوشهای نماز میخواند انگار دستانش در آسمان و پاهایش روی زمین باشد هیچ تعلقی با دنیا نداشت. من هم به او اقتدا کردم و و نمازم را با او خواندم.
ستون آماده حرکت شد. وقتی به سمت خروجی نهر خین حرکت کردیم، در قسمتی از مسیر، تیربار عراقی شروع به تیراندازی بی هدف کرد. تیرهای رسام را میدیدیم که به سمتمان میآمد، تعجب کرده بودیم. میگفتیم ما که هنوز اقدامی نکردهایم که تیراندازی شروع شده است. در همان مسیر تیر به سینه یکی از بچهها خورد و درجا شهید شد. فرمانده گروهان، «مهدی مظاهری» تأکید میکرد که هر کدام اگر وابستگی خاصی به خانواده دارید یا اگر نان آور خانواده هستید و مشکلات شخصی دارید، نیایید. هنوز وقت هست که بازگردید.
انگار درهای آسمان به سمت اروند باز شده بود
ستون به سمت خروجی نهر خین حرکت کرد. وقتی بچهها آماده شدند از نهر خین وارد اروندرود شدیم. خیلی عجیب بود. صدای تیراندازی و آتش دشمن میآمد. مقداری که جلوتر رفتیم سرمای آب و آتش دشمن که ستون بچههای غواص را مورد هدف قرار داده بود همه دست به دست هم داد که کار خوب پیش نرود. سرم را از آب بیرون آوردم و دیدم که انگار درهای آسمان به سمت اروند باز شده و هر که دستش را به سمت آن میبرد، به سمت بهشت بالا میرود. بچهها تیر خورده بودند و ستون با گردابی به دور خود میچرخید. مهدی بیسیمچی گردان من و چند نفر دیگر از بچهها که به فاصله نزدیک از من بودند را صدا زد و گفت: مرتضی! ستون را رها کنید و بیایید اینجا. طنابی که دستمان بود و با آن بچههای غواص به هم مرتبط شده بودند و حالا مملو از شهدا و مجروحان شده بود را رها کردیم. مهدی گفت گروهان باید به سر جزیره امالرصاص میزده اما به دلیل آتش زیاد بچهها منحرف شدند. به ما اشاره کرد و گفت شما بروید به سمت جزیره امالرصاص وگرنه تیربارهای دشمن مانع عملیات بچهها در جزیره ماهی میشوند. گفت باید آتش را کنترل کنید.
گفتم: ولی تعداد ما کم است. گفت: چارهای نیست. همین چند نفر هم خوب است. به سمت جزیره شنا کردیم. در اولین موانع دست ساز دشمن از جمله خورشیدیها توقف کوتاهی کردیم. تیربارهای عراقی کار میکرد. یک تیر به سمت من آمد و به خروشیدی خورد و بعد کمانه کرد و به سمت گوش من آمد. با اصابت آن به گوشم چنان احساسی در سرم آمد که فکر کردم سرم منفجر شده است. تمام اعضای بدنم از کار افتاده بود. نمیدانم چقدر طول کشید تا به خود آمدم و دیدم هنوز زندهام. مهدی را دیدم که گفت: مرتضی! بچهها نتوانستهاند بیایند. ماندن ما هم اینجا فایدهای ندارد. بیا به آن سمت خط که صدای الله اکبر بچهها از آن بلند است برویم. احتمالاً بچهها خط را در آنجا شکستهاند. گفتم: من نمیتوانم بیایم تو برو من را اینجا بگذار. گفت: نه نمیشود. هرچه اصرار کردم فایده نداشت. مهدی گفت: تو خودت را روی آب رها نگه دار من تو را با خود میبرم. همین طور هم شد. شنا کنان من را با خود کشید و برد.
در میانه رود اروند بودیم که منورها روی آسمان بود. برگشتم نگاه کردم به نظرم رسید فاصله خیلی زیادی با آن سمت خط داریم. گفتم مهدی مرا رها کن و برو اینطور نمیـوانی بروی و فاصله زیاد است. مار ا میزنند. اما او کمی بعد گفت: اینجا که نمیشود رهایت کنم. تو را به سمت همان موانع ام الرصاص میبرم. مرا به سمت همان موانع بازگرداند. من حال خوبی نداشتم. سریعا روی خورشیدیها غلتیدم و از سیم خاردارها و موانع عبور کردم تا به خشکی رسیدم فکر میکردم چند لحظه دیگر جانم را از دست خواهم داد و میخواستم آن لحظه روی خشکی باشم. به صرافت افتادم که چرا مهدی هنوز نیامده است. برگشتم لب آب و دیدم او به سمت ساحل در حال حرکت است و دورش تا یک فضای چند متری پر از خون است. پریدم روی آب و او را گرفتم و به سمت خشکی کشیدم. صدایش کردم جوابی نمیداد. لبهایش تکان میخورد ولی حتی با نزدیک کردن گوشهایم به دهانش چیزی متوجه نشدم. چند لحظه بعد مهدی هم به شهادت رسید.
ماجرای شهادت احمد لطفی
من در کنار ساحل نه اسلحهای داشتم و نه مهماتی. تنها نشسته بودم که دیدم چند نفر از نیروهای غواص به آن سمت میآیند. متوجه شدم از بچههای گردان خودمان هستند. اشاره کردم گفتم بیاید اینجا 4 یا 5 نفر به سمت من آمدند به محض اینکه شروع کردند بیایند به سمت خشکی چند نفر از آنها به خاطر نارنجکی که در آب افتاد به شهادت رسیدند. سرشان توی آب بود و پاهایشان بالا به سرعت تکان میکرد.
یکی از آنها به خشکی رسید. چند متر آن طرفتر دیدم که نشسته است. جلو رفتم و گفتم اخوی دیدی هرکدام از بچهها که بالا آمدند به شهادت رسیدند؟ انگار فقط من و تو ماندهایم. گفت: بله. همه شهید شدند. یک دفعه احساس کردم صدایش برایم آشناست. خوب که دقیق شدم دیدم او احمد لطفی است. گفتم احمد تویی؟ گفت: بله؛ یاد آن روز مسجد افتادم و خجالت کشیدم. گفتم یادت هست بین ما چه مسئلهای پیش آمد؟ گفت بله. پاسخ دادم اینجا دیگر کسی باقی نمانده بیا از هم حلالیت بطلبیم. بلافاصله بلند شد و همدیگر را در بغل گرفتیم. همانطور که همدیگر را درآغوش کشیده و حلالیت میطلبیدیم و سینههایمان به هم چسبیده بود یکدفعه احمد گفت: آخ! تیر خوردم. گفتم: تیر به کجا اصابت کرد؟ گفت به سینهام.
دستش را به سمتی دراز کرد و گفت:«السلام علیک یا ابا عبدالله»
با حالت شوخی رهایش کردم و گفتم: اینجا هم شوخی میکنی؟ تو که سینهات به سینه من چسبیده است. تا رهایش کردم دیدم زانوهایش شل شد و دو دستش را روی سینهاش گذاشت و شروع کرده به فشار آوردن. از پهلو بود یا از پشت نمیدانم اما ترکشی به او اصابت کرده بود. قبل از اینکه به زمین بیفتد او را بغل کردم و گفتم: احمد چی شد؟ دیدم چیزی نمیگوید همانطور که در بغلم بود به طرز عجیبی دستهایش را دراز کرده بود. همانطور که دستش را باز میکرد آنها را از بالای شانه من دراز کرده و به سمتی اشاره میکرد. با اینکه در حالت شهادت بود اما یک نیروی عجیبی داشت. به سینه من فشار میآورد و به سمتی اشاره میکرد و بعد هم گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله». پشتم را نگاه کردم. کسی را نمیدیدم. دوباره همانطور دستش را دراز کرد و دوباره تکرار کرد: «السلام علیک یا ابا عبدالله». به گونهای که انگار خود حضرت روبرویش بود و انگار دستش را به دستهای حضرت(ع) نزدیک میکرد. نفسهای آخر را کشید و به شهادت رسید.
ماجرای اسارت در کربلای4
بعد از این ماجرا من به همراه چند نفر دیگر که آن اطراف بودند، تا فردا همانجا ماندیم و مقاومت کردیم. و قسمتی از جادهای را که عراقیها تدارکات را از آنجا میبردند، مسدود کردیم. ولی چون نیروی کمکی نرسید و بچهها نتوانستند موفقیتی داشته باشند، ما هم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. تا بعد از ظهر در قسمتی از نیزار پناه گرفته بودیم و منتظر بودیم که شب بشود تا بتوانیم با استفاده از جریان اب اروند و و تاریکی شب به سمت خط خودمان برگردیم. عراقیها ظاهرا بر بالای نیزار متوجه حرکت نیزارها در بخشی شده و مشکوک شده بودند. به همین دلیل رگبار گرفتند بر روی نیزار. از 5 نفری که بودیم سه نفر از بچهها تیر خوردند و مجروح شدند و بر اثر سر و صدای بچه هایی که تیر خوردند متوجه حضور ما میان نیزار شدند و ما را به اسارت گرفتند و به این ترتیب داستان اسارت ما از آن روز شروع شد.
گفتگوی تلفنی با مرتضی شهبازی که به انتها رسید. جعفر یوسفی به روایت مابقی خاطراتش ادامه داد. او از روزهای اسارتش در عراق چنین میگوید:
آغاز اسارت:بازجویی با آتش سیگار
پس از اینکه اسیر شدیم ما را بر روی زمین خواباندند تا تفتیش کنند. بعثیها یکی از دوستان به نام رجایی که با عراقیها دست به یقه شده بود و تعدادی از آنها را کشته بود را نشان کرده بودند، به محض اسیر شدن، یکی از بعثیها با رگبار اسلحهاش شهیدش کرد. دستهای ما را با سیم تلفن از پشت بستند و به سمت عقب آوردند در آن لحظه میدیدیم که چگونه خمپارههای ایرانی دقیق به سنگرهای بعثیها شلیک میشد ما را با ایفا همراه چند جنازه بعثی به عقب آوردند. هر جا که بعثیها جنازهای را به روی زمین میدیدند گریه میکردند و میخواستند ما را بکشند ولی فرماندهشان اجازه نمیداد. هنگام سوار شدن به ایفا وقتی دست یکی از رزمندگان که تیر خورده بود را گرفتم تا او به بالا بیاید، یک بعثی با لگد به شکمم زد و آنجا متوجه شدم که آنها چه کینهای از ما دارند.
هر 6 غواص دست و پا بسته با 6 بعثی همراه بود/گرداندنمان در شهر ما را یاد اسارت حضرت زینب(س) میانداخت
در خط عقب چشمهای ما را بستند و بازجویی میکردند. گاهی هم با آتش سیگار شکنجه میکردند تا جواب بگیرند. پس از آن ما را به بصره آوردند و در مقر سپاه سوم عراق جای دادند. وقتی که میخواستیم از ماشین پیاده شویم. بعثیها که هر یک چوب، چماق، میله یا کابلی به دستشان بود به طرف ما آمدند و ما را زدند. در بین بچهها ما حتی کسی را داشتیم که در پیشانیاش تیر خورده بود و 2،3 روز بعد شهید شد. پس از آن تصمیم گرفتند که ما را در شهر بچرخانند. هر 6 غواص را کف یک ماشین ایفا مینشاندند و همراه 6 بعثی که تجهیزات کامل داشتند در شهر میگرداندند. پاهای ما را هم با 3 طناب بسته بودند که در صورت پاره شدن باز هم نتوانیم فرار کنیم. در شهر صحنههای عجیبی رخ میداد. یاد اسارت حضرت زینب (س) میافتادیم. بعثیها جمع شده بودند و شادی میکردند.
بعثیها با حالت مستی ما را میزدند
با این حال هیچ کدام از رزمندگان حاضر نمیشدند شعار بدهند حتی یکی از بچههای همدانی به من میگفت در حالت نشسته در ماشین نماز میخواند و در هنگام دعای دست نماز وقتی دستهای من به سمت بالا بود آنها از من فیلم گرفتند من میترسم که از این فیلم استفاده کنند و بگویند که ایرانیها در برابرشان اظهار عجز کردند. عکسهای صدام را به ما دادند که دست بگیریم. اما آنها را دور ریختیم. پس از آن ماهر عبدالرشید به دیدن اسرا آمد و بعد همگی به سمت ساواک عراق منتقل شدیم. وقتی ما را از بصره به سمت ساواک میبردند، ماشین هیچ پنجرهای نداشت و بخاریها هم روشن بود. بچهها به شدت تشنه بودند وقتی ماشین به مقصد رسید، راننده پیاده شد و بخاری را زیادتر کرد. برخی از اسرا در همانجا شهید شدند. هنگامی هم که پیاده شدیم بعثیها که اکثرا مست بودند شروع به زدن ما کردند یکی از آنها میخواست با چماق به سر من بزند اما فرد دیگری جلوی او را گرفت و گفت اینگونه از بین میرود.
زندان الرشید: هر اتاق 9 متری سهم 40 اسیر بود/ماجرای شهیدی که بعد از شهادت بوی عطر میداد
بعد از 4،5 روز ما را به زندان الرشید منتقل کردند آنجا هم اتفاقات زیادی برای ما افتاد. در زندان سالنی بود که در هر طرفش 5 اتاق 9 متری قرار داشت و در انتهای سالن هم یک سرویس بهداشتی بود که هیچ وقت دوشش کار نمیکرد و اسرا مجبور بودند با دستهای خونین غذا بخورند. بچهها در آن محیط آلوده دچار عفونت شدند. هر کسی در آن شرایط باشد به سرعت از بین میرود. یادم میآید هر وقت میخواستیم پای یکی از رزمندگان را که چرک کرده بود از عفونت خالی کنیم مانند شیر آب از پایش چرک میآمد. زخم یکی از رزمندگان کرم گذاشته بود و به شدت بوی تعفن میداد اما با این حال بقیه از او مراقبت میکردند. یادم است وقتی او شهید شد بوی عطر عجیبی همه جا پیچید.
بعثیها در یک سلول 9 متری 40 نفر را جای میدادند و در را قفل میکردند تا کسی بیرون نیاد من آن زمان 21 سال سن داشتم. بچههایی که در سن و سال ما بودند جزو بزرگترهای جمع محسوب میشدند و حکم برادر و پدری داشتند. ما بچههایی در آنجا داشتیم که در زندان به سن تکلیف رسیدند. شب بچهها را به صورت کتابی میخواباندیم ولی با این حال برای چند نفر جا نبود و عدهای باید میایستادند. ما مجبور بودیم که نوبتی بخوابیم.
ماجرای اسارت در کربلای 4 و شهادت شهیدی که 15 سال بعد از شهادت، خون تازه از پیکرش روان بود
لازم است از یکی از رزمندگان کربلای4 که بعدا اسیر شد یاد کنم. «شهید علی محمدرضایی» طلبه دانشجویی بود که مسئول تیم عملیاتی منطقه بود. او روحیات عجیبی داشت. 3،4 روز بعد از اینکه همه ما اسیر شدیم او هم اسیر شد. او در نیزارها مانده بود و چند عراقی را هم کشته بود. اما در آخر او را اسیر کرده بودند. ما در آنجا یک لباس بیشتر نداشتیم که دوشنبهها آن را میشستیم و با لباس کوتاهی روز را به سر میکردیم تا لباسهای اصلی خشک شوند. یادم میآید در همین حال دو نفر از نگهبانان به نام «عدنان» و «علی آمریکایی» وارد سلول شدند. آنها که فهمیده بودند رضایی چند عراقی را پیش از اسیر شدن کشته او را به سمت حمام بردند. تابستان بود. آب مصرفی ما از تانکرهای هزار لیتری بالای ساختمان تامین میشد که در تابستان به شدت داغ میشد به صورتی که دستها را میسوزاند. در زمستانها هم همان آب داخل تانکر آب به قدری سرد بود که وقتی به صورت میزدیم بخار میشد. رضایی را به حمام بردند و آنقدر با کابل او را زدند که تمام گوشتهای بدنش بیرون زد. این را یکی از آزادههایی که برای بعثیها کار میکرد و اخبار را به ما میرساند، روایت کرد. بعد از آن به زخمهای رضایی نمک ریختند و او را بر روی برادههای شیشه چرخاندند و بعد زیر همان آب جوش تانکر گذاشتند. آب جوشی که از آبگرمکن میآمد. با این حال نتوانستند از او اعتراف بگیرند و بعد یک تکه صابون را در حلقش کردند و او شهید شد. پس از آن جنازه رضایی را بر روی سیمخاردارها انداختند و از او عکس گرفتند. 15 سال بعد وقتی پیکر او به ایران برگشت هنوز هم از جنازهاش خون تازه میآمد. او را در مشهد دفن کردند.
جنازه شهیدی که با آهک هم از بین نرفت/270 شهیدی که ما را تفحص میکنند
یادم میآید شهید حسین پیراینده، فرد دیگری بود که در دوران اسارت از اردوگاه تکریت 11 به اردوگاه دیگر منتقل شد و در آنجا او را به شهادت رساندند و جنازهاش را در زیر آفتاب گذاشتند تا از بین برود. با این حال جنازه از بین نرفت. حتی بر روی آن آهک ریختند اما جنازه از بین نرفت و مجبور شدند جنازه را به ایران منتقل کنند. با اینکه اکثر بچهها که هم سن و سال بودند ولی هیچ یک حاضر به جاسوسی نمیشدند. امیدوارم جامعه ما همیشه رنگ و بوی شهادت بدهد. دوران اسارت بسیار سخت بود اما الان به مراتب از اسارت سختتر است. زیرا در زمان اسارت ما تکلیفی نداشتیم. اما امروز متاسفانه از شهدا دور میشویم و حالا این 270 شهید آمدهاند تا ما را تفحص کنند تا چیزی درون ما پیدا کنند و اگر شد ما را با خود برگردانند.
ما به تکلیف خود در کربلای4 عمل کردیم/موفقیت کربلای5 نشان میدهد در کربلای4 شکست نخوردیم
*تسنیم: برخی معتقدند ما در عملیات کربلا4 شکست خوردیم. در حالی که طبق آموزه های اسلام از جهاد در راه خدا ما معتقد بودیم چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم. نظر شما درباره بد فهمیهایی که درباره عدم الفتحهای دفاع مقدس و کربلای4 وجود دارد، چیست؟
جنگ جنگ است و اتفاقات خود را دارد. یادم میآید زمانی این ذهنیت شکل گرفته بود که چرا همه فیلمها بعثیها را افرادی ضعیف و زبون نشان میدادند؟ این واقعیت نداشت. بعثیها به شدت در برابر ما مقاومت میکردند. رسول خدا(ص) در برخی از جنگها شکست خورد. خدا تضمینی در این باره نداده است. در برخی جاها به علت ناتوانی و برداشتهای غلطی که انجام میشد ما به ظاهر شکست میخوردیم اما این ماهیت جنگ است. من نمیگویم در کربلای 4 شکست خوردیم. زیرا یک ماه پس از آن کربلای 5 با موفقیتهای عمده خود، انجام شد. ما موظف به انجام تکلیف خودمان بودیم. یادم میآید وقتی برادر من پس از 10 سال اسارت به ایران برگشت وقتی از او پرسیدم آیا حاضری باز هم به عراق بروی؟ گفت: اگر آقا بگوید من باز هم حاضرم به عراق بروم. هر یک از شهدا و جانبازان تکلیفی داشتند که انجام دادند. برخی سعادت شهادت داشتند و برخی امثال من هم برگشتند. به قول امام ما چه بکشیم و کشته شویم پیروز هستیم. در جنگ شکستهای ظاهری وجود دارد و این به معنای شکست واقعی نیست که بتواند چیزی را ثابت کند.
بعثیها به خاطر کینه زیاد از غواصان، آنها را زنده به گور کردند
*تسنیم: پیکر مطهر 175 شهید غواص و خط شکن 15 کیلومتر جلوتر از خط مقدم کربلای 4 در یک گور دسته جمعی پیدا میشود که همه شان دست بسته بودند. در همان روزها چقدر پیش بینی چنین جنایاتی از صدام وجود داشت؟
هیچ جنایتی از صدام بعید نبود. همه اسرا دوستانی داشتند که بعثیها جلوی چشمشان آنها را کشته بودند. خیلی از رزمندگان در اردوگاهها شهید شدند. یادم میآید «حسین سلطانی» از ناحیه دست مجروح شده بود و تیری به کف دستش خورده بود. زخم او به راحتی قابل درمان بود اما عراقیها دست او را به مدت 10 روز با گاز وازلین بستند و وقتی باندها را باز کردند، 4 انگشت او قطع شد و الان تنها مچ او باقی مانده است. صدام از هیچ جنایتی رویگردان نبود حتی مردم حلبچه از عراق را با بمب شیمیایی کشت.
در کربلای 4 هم آب تعداد زیادی از غواصان را به این دلیل که عمدتاً مجروح شده بودند، و توان ایستادگی نداشتند، را به عمق خاک عراق برد. بعثیها کینه زیادی از ما به دل داشتند و به همین دلیل غواصانی را که به عمق خاک عراق رسیده بودند، دست بسته زنده به گور کردند. آب خیلی از این غواصها را هم به خلیج فارس برد و در آنجا کشته شدند.
ارسال نظر