از صفحه اجتماعي عمار ذابحی
ما زنده ایم، ما نمرده ایم…
مادرش می گفت:
بیشتر وقت ها خوابش را می بینم. انگار که هنوز هم پیشم نشسته و با همیم! یک شب خواب دیدم حاج رضا زخمی شده و بغلش گرفته ام. داشتم داد می زدم که کسی بیاید کمک، می گفتم بیایید الان است که رضایم بمیرد! انقدر چهره اش زیبا شده بود، فقط می خواستم تماشایش کنم، من که درخواست کمک می کردم، برگشت و گفت، مادر ما زنده ایم، ما نمرده ایم… بعد آرام گذاشتمش زمین و از خواب بلند شدم.......
شهید حاج رضا داروئیان
ارسال نظر