از صفحه اجتماعی عمار ذابحی
همسفر خواستگار
یادت می آید آن روز که آمدی به خواستگاریم؟ گفتی: نیامده مسافرم. گفتی: با امام و انقلاب عهدی دارم.
گفتی: سفرمان مقصدش الی الله است و خطر در میانه راه بسیار، باید صبوری کنی و رنج سفر را تحمل.
گفتی: همسفر می خواهم که یاریم کند در این سفر عشق پا به پای من بیاید...
گفتم: حلاوت با تو بودن و همسفر شدن با تو در این سفر را با تمام دنیا عوض نمی کنم.
گفتم: شیرینی همراهیت مرهمی بر همه دوری ها و سختی هاست.
گفتم: نگاهم به نگاه توست که به افق های دور دست، به بیکران ها و پایان سفر که الی الله است دوخته است.
گفتم و همسفرت شدم و همراهت ماندم...
همسر شهید عبدالمهدی مغفوری
ارسال نظر