روزهایی که در خنکای هوا، وقتی دست می‌دهد و نیمکت خالی پارک و بوستانی را جایی دنج برای خلوت خود می‌یابی، چشم‌هایت می‌سوزد از شدت آلودگی هوا و ناخودآگاه نگاهت می‌رود به جایگاه بازی بچه‌ها و نگران کودکان معصومی می‌شوی که در این وانفسا به اقتضای سنشان بازی می‌کنند و چند برابر حد معمول اکسیژن که نه، دود و سرب و گوگرد و بنزن و آزبست جذب ریه‌های نازک و در حال رشدشان می‌شود.

صبح‌ها که از خواب برمی‌خیزی و تهوعی ناشناخته آزارت می‌دهد، چند لقمه نان و پنیر را به‌زور و به نیت صبحانه در حلقت فرو می‌کنی و چون در اواسط روز، همین مختصر می‌خواهد بالا بزند، یاد سرشیر و عسلی می‌افتی که در سفرت به اردبیل و سرعین به بدن می‌زدی و تازه ساعت 10 احساس گرسنگی دوباره هم می‌کردی.

ظهرها که گرمای آمیخته به آلودگی تهران از غذا بیزارت می‌کند و اسمش هم تهوع‌آور است، نوستالژی‌باز می‌شوی و مادربزرگ را یاد می‌کنی و آب‌دوغ‌خیار پر از گردو و کشمشی را که ملاتش ماست محلی پرچرب بود، البته و نه آغشته به روغن پالم!

و شب‌ها که به خانه می‌رسی سرت درد می‌کند؛ خیلی‌ها که همیشه سردرد دارند در این شهر که روزگاری چنارستان بود و ییلاق ری و خوش آب و هوا.

دوش آب سرد که بگیری و جلوی کولر خیمه بزنی و لیوان به لیوان خاکشیر یخ‌مال بالا بدهی، آن‌وقت شاید بتوانی بر سر سفره‌ای بنشینی که از برای شام تدارک دیده شده است.

تهران و هوایش، تهران و گرمایش، اشتها را، سلامتی را، که زندگی را از ساکنانش غصب کرده است.

پایتخت دیگر آن شهر دوست‌داشتنی دوران کودکی‌مان نیست و البته تقصیری هم ندارد که خودمان این‌چنین از الزامات حیات عاری‌اش کرده‌ایم و حالا شهری که روزگاری مردمانش به آن می‌نازیدند و تهرانی بودن خود یک ژست بود، تبدیل شده به بدترین مکان برای زندگی از لحاظ شاخص‌های زیست‌محیطی و سلامت. تهران، ما را که سال‌هاست سرریز کرده‌ایم، هر روز می‌بلعد، به مرور و به نوبت.

باشد که به خود بیاییم و نیک بنگریم که چه کرده‌ایم با شهری که خنک کوهپایه‌ای در پایه قله‌ای سر به فلک کشیده بود و امروز بی‌در و پیکر مکانی در دود فرورفته که نفس کشیدن را برای همه صعب و دشوار کرده و حال مردمانش یکسره خراب.