به گزارش به نقل از شبکه خبر، سمرا کسینوویچ ۱۶ ساله و سابینا سلیموویچ ۱۵ ساله، دو دختر اتریشی که از پدر و مادری بوسنیایی متولد شده اند، دو هفته پیش برای رفتن به سوریه از خانه فرار کردند و پس از یک هفته، سر از اردوگاه تکفیری ها در آوردند.

پلیس اتریش و اینترپل عملیات بازگرداندن این دو دختر را آغاز کرده اند، اما سابینا و اسمره پیام داده اند که بی جهت زحمت نکشید، دست هیچکس به ما نمی رسد.

28ZGCbwdTb84

متن گفتگوی دختران اتریشی جهادنکاح با همکلاسی ها

مادر سابینا با باز کردن صفحه ای در فیس بوک، خطاب به سابینا و اسمره نوشته است: پاره تن من، اگر این را خواندید لطفا برگردید. دل همه ما برای شما تنگ شده. ما دوستتان داریم. سابینا لطفا برگرد.

سایت های اتریشی باانتشار گزارش هایی درباره این دو دختر، نوشتند؛ در حالی که خانواده ها و دوستان سابینا و سمرا در نگرانی به سر می برند، به نظر می رسد این دو دختر ساعات سرگرم کننده ای را می گذرانند.
آنها با استفاده از اینترنت، در شبکه های اجتماعی با دوستانشان صحبت می کنند و حتی دیگران به تشویق به رفتن به سوریه می کنند.

آنها اززمانی که رفته اند چندین بار با دوستانشان صحبت کرده و به راحتی به سوالات آنها پاسخ می دهند.

در اینجا ما جدیدترین صحبت های آنها با دوستانشان را می خوانیم که در آنها می توان بسیاری از جزئیات را مشاهده کرد. سوال ها را افراد مختلفی پرسیده اند که به خواسته خودشان، نام آنها ذکر نمی شود.

KWfzKkGfqAhB

متن گفتگوی دختران اتریشی جهادنکاح با همکلاسی ها

* خوبید؟ به چیزی احتیاج ندارید؟
سابینا: ما خوبیم. من سابینا هستم. خیلی خیلی حالمون خوبه. همه چیز اینجا داریم. همین که به فکر کمک به ما هستید ممنونیم. خدا به شما پاداش دهد. آمین. ولی اگر می توانید به دیگران کمک کنید.

* سمرا هم اونجاست؟ در واتس آپ هم میایید؟

سمرا: بله، من میام انشاالله.

* با پدر و مادرتونم صحبت می کنید؟
سابینا: فعلا نه. ولی شما بهشون خبر بدید.

* چرا به فکر پدر و مادرتون نیستید؟ اونا هر دقیقه به امید بازگشت شما هستن.

سابینا: بجز خدا چیز دیگه ای برا من ارزش نداره.

* شما مجبور به ازدواج شدید؟
سابینا: تو دیوانه ای یا خودت را به دیوانگی زده ای؟

* میشه یه عکس از شوهرت بذاری؟
سابینا: نه، همسرم راضی نیست.

* باهاش چطوری صحبت می کنی؟ عربی؟
سابینا: نه! آلمانی حرف میزنیم.

* چرا رفتین سوریه؟
سابینا: من وین که بودم همیشه ناامید بودم. ولی وقتی دعوت شدم به راه مقدس و پذیرفتم همه چیز تغییر کرد. تو وین همیشه فکر می کردم زندگی تو سوریه خیلی مشکله. مخصوصا برا من که راحت و مرفه بودم. من فکر می کردم که در سوریه آب و غذا و تخت وجود ندارد. . ولی اینطور نیست، ما الان تو خونه های بزرگی زندگی می کنیم و چیزایی زیادی داریم.

* یعنی راضی هستید؟
بله، ما اینجا همه چیز داریم و لذت می بریم. هیچ ترس و نگرانی هم نداریم. من از شما و بقیه هم که هرجا هستن و میتونن بیان میگم که برا جهاد در راه خدا بیان اینجا.

* شما چطور رفتین؟
وقتی قصدش رو داشته باشین خدا راه رو نشون میده و آسان میکنه. اگه صادقانه از خدا بخواهید و پا در راه افتخار بذارید، همه چیز جور میشه. وضع منم مثل بقیه بود، ولی همین که اراده کردم یک خواهر من رو به جهاد دعوت کرد.

*عزیزم، لطفا مراقب خودتون باشین. دلم برات تنگ شده. دارم اشک می ریزم. خیلی دوستت دارم.
سابینا: خدا تورو حفظ کنه. منم تو رو دوست دارم، بیش از حد.

* پدرت اومده دنبالتون. او الان راه افتاده به سمت سوریه.
سابینا: امیدوارم اگه اومد اینجا، بمونه و به ما ملحق بشه.

* اگه پیداتون کنه برتون میگردونه.
سابینا: چه کسی می تونه ما رو پیدا کنه؟ اینجا حتی اگه آدم کافر هم بیاد به ما ملحق میشه.

* سمرا خبر داره که چه اتفاقایی برا خانوادش افتاده؟
سمرا: Iمن براشون دعا می کنم. شما بهشون خبر بدید و بگید که بخاطر رنجی که تحمل کردن ناراحتم.

* خبرهای درباره خودتون رو می خونید؟
سابینا: بله، هر بار که می بینم درباره ما صحبت کردن می خندیم.

* با کی ازدواج کردین؟ جوونه؟
سابینا: هر دو روز ۱۳ آوریل ازدواج کردیم.

* شما که از اسلام حرف میزنید باید بدونید که پدر و مادرتون را نباید عذاب بدید و اونا باید راضی باشن. نمی خواهید اونا رو ببینید؟
سابینا: درسته، ولی خدا مهمتره. علاوه بر این، همه ما یک روز می میریم و در بهشت به اونا ملحق می شیم.

* برای رفتن به جهاد اجازه پدر و مادر نگرفتید؟
سابینا: جهاد یه عقیده است. به پدر و مادر ربط نداره و اجازه اونا لازم نیست.

* کسی ادعاهای شما رو باور نمی کنه. حتی مادرتون. من شرط می بندم بخاطر چیزای دیگه ای رفتین ولی ادعا می کنید بخاطر خدا رفتین. مردای ۳۰ ساله برای دخترای ۱۵ ساله جذابن!
سابینا: خفه شو مارس، شما لازم نیست درباره من حرف بزنید. شرم بر تو، تو هیچ چیز از زندگی من نمیدونی.

* آیا می دانید که چند نفر دنبال شما هستن؟ آیا تا به حال به پدر و مادرتون فکر کردین؟ همه نگران هستن. پدرت رفته ترکیه.

سابینا: به پدرم بگید نگران نباشه. هر رنجی که میکشه اونو به بهشت نزدیک تر می کنه. امیدوارم تو بهشت ببینمش.

* آیا از وضع مادرتون خبر دارین؟ او تو فیسبوک صفحه ساخته و خواهش کرده که برگردین.

سابینا: طبیعیه که مادرم نگران باشه. البته مادر من همیشه نگران بود، من اونو خیلی دوستش دارم، خیلی زیاد. اون الان درد و ناراحتی تحمل میکنه ولی روز قیامت خوشحال خواهد بود.

* این درسته که شما رو در ترکیه دزدیدن؟
سابینا: خفه، دهنت رو ببند وقتی هیچی نمی دونی. منو ندزدیدن، یا هر چیز دیگه ای. من خودم داوطلبانه خدا رو انتخاب کردم.