داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 27
راهروی تاریک
راهروی تاریکی بود که کفپوشهایش سن و سال داشت. گاهی یک معلول یا کاغذبهدستی از راهروها عبور میکرد. اتاق سوم بعد پلهها، اتاق گروه شبه خانواده و فرزندخواندگی بود.
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
- ببین مریم جان! دیگه سفارش نکنما... برای این خواهر همکار بد میشه اگر بفهمن ما برای چی اونجاییما... وانمود میکنیم که اتفاقی اون خانواده رو دیدیم...
- دقیقا تا دم در بهزیستی چند بار دیگه میخوای تکرار کنی این جملات رو رضا جون؟ به خدا کندذهن نیستم... ما خانم کریمی رو نمیشناسیم و اون خانواده که میخوان امروز بیان برای گرفتن نامه برای حضانت دائم رو اتفاقی میبینیم... حله... انقدر نگران نباش...
حالا رضا یه چیزی... اگه امروز نیان چی؟
- من با خواهر علی که دیروز حرف زدم و همه چی رو گفتم، گفت این خانواده طبق تاریخ باید این روز بهزیستی باشن و خیلی خانواده خوشبرخوردی هستن... حالا شاید مجبور بشیم فردا هم بیایم... نمیدونم... توکل به خدا.
راهروی تاریکی بود که کفپوشهایش سن و سال داشت. گاهی یک معلول یا کاغذبهدستی از راهروها عبور میکرد. اتاق سوم بعد پلهها، اتاق گروه شبه خانواده و فرزندخواندگی بود.
مریم بدون اینکه نفسش گرفته باشد، نفس عمیق میکشید.
- سلام... ما برای تشکیل پرونده اومدیم... باید کجا بریم؟
کمی برق آشنایی به چشمان خانم پشت میز نشست و گفت: «تشریف داشته باشید... باید اول کار این خانم و آقا رو راه بندازم و نامهای براشون تنظیم کنم و بعد در خدمت شما هستم...»
«نامهای براشون تنظیم کنم» را طوری گفت که انگار رضا و مریم بفهمند این خانم و آقا همانها هستند.
مریم سرش را کشاند کنار گوش رضا و گفت: «اینا که بچه همراهشون نیست...»
رضا هم بدون اینکه لبهایش خیلی تکان بخورد، گفت: «صبر داشته باش...»
آقای روبروی میز خانم کریمی، نامه را گذاشت لای پوشهای که دستش بود و از اتاق بیرون رفت، رضا بدون اینکه به مریم چیزی بگوید، پشت سر آقا از اتاق بیرون رفت و در راهرو شروع به حرفزدن کرد. خانم هم نشست کنار مریم روی صندلی. مریم لبخند کشداری به خانم کناری زد.
- خانم کریمی! الان این نامه رو دبیرخونه شماره بزنه، دیگه اینجا کاری نداریم؟
- نه... فقط زودتر ببرید دادگاه تا آخر وقت اداری امروز...
رضا نصفه وارد اتاق شد و مریم را صدا زد و گفت: «میاین بیرون؟»
- چی شد؟ استقبال کرد؟
- آره... خیلی خوشبرخورد بود... گفت فقط ممکنه خانمش خوشش نیاد... چی کار کنیم؟
- نمی دونم... خب چارهای نیست... اگر خوشش نیومد حرفهام رو ادامه نمیدم...
مریم و رضا که با هم حرف میزندند، آقا با نامهی شمارهشده وارد اتاق شد و بعد با خانم بیرون آمدند و بعد از کمی گفتگو، خانم به مریم و رضا نگاه کرد و بعد با چهرهای که شاداب نبود، به طرف مریم و رضا آمدند و احوالپرسی مختصری کردند. مریم به رضا نگاه کرد و رو به خانم کرد و گفت: «اگر به ما کمک کنید و از رابطهتون با فرزندخوندهتون بگید خیلی به ما لطف میکنید...»
خانم بدون اینکه به نگاههای همسرش اعتنا کند، گفت: «هلیا دیگه فرزند ماست... از لفظ فرزندخونده خوشم نمیاد... و دوست ندارم هی با شرح ماجرا به خودم یادآوری کنم مادرخواندهام... این مراحل اداری و... کافیه برامون. این همه مددکار اجتماعی! از اونها سوال کنید...»
و به سمت پلههای کوتاه و قدیمی انتهای راهرو رفت...
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر