آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


مریم رو به رضا کرد و کمی نگاهش یخ کرد. با نگاه پریشانی به خانم عقبایی گفت: «حقیقتش اصلا نمی‌دونم چطور چنین چیزی ممکنه که آدم به موجودی که وابستگی خونی بهش نداره بتونه تا سر حد یک پدر و مادر خدمت کنه... دوستش داشته باشه... یا اصلا بپذیرتش حتی...»

رضا به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و به چایی‌اش روی میز خیره شد. و انگار توقع داشت که خانم عقبایی چیزی در جواب مریم بگوید. ولی سکوت دور میز می‌چرخید و خانم عقبایی با خونسردی مقداری چایی خورد و گفت: «این موضوع رو اگر نتونین درون خودتون حل کنید، بهتره هیچ‌وقت سراغ این کار نرید... اینکه وسع روحی هر کسی هم متفاوته یک واقعیته و لزومی نداره اجبار کنیم خودمونو در این رابطه... این بچه‌ها یک بار توسط تقدیر دچار بی‌مهری شدن و خیلی بی‌انصافیه اون‌ها را وارد خونه‌ای کنیم که هنوز آماده پذیرش اون‌ها نیستن آدم‌هاش... من توصیه می‌کنم خودتون رو در معرض این بچه‌ها قرار بدید... جاهایی که بهتون اجازه می‌دن... یا مثلا برید و رابطه‌ی فرزندخونده‌ها رو با پدر و مادرخونده‌شون ببینید... اون‌وقت بهتر می‌تونید توان روحی خودتون رو محک بزنید...»

رضا بدون اینکه به چشمان خانم عقبایی نگاه کند، از تکیه‌ صندلی جدا شد و گفت: «شما کی به خانواده‌تون گفتید؟»

  • ما... خب این مسأله برای هر خانواده طوری صدق می‌کنه... بعضی‌ها با همراهی بزرگ‌ترها و اعضای خانواده حال بهتری دارن و بعضی‌ها با شناختی که از خانواده‌شون دارن ترجیح می‌دن که تنها این تصمیم رو بگیرن... اما چیزی که واضحه اینه که اولا شما باید پدر و مادر بشید و خودتون باید نهایتا تصمیم بگیرید... و ثانیا به این مورد توجه داشته باشید که این بچه فقط پدر و مادر نمی‌خواد؛ پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمو و ... هم می‌خواد. پس طوری تصمیم بگیرید با توجه به ویژگی‌های خانواده‌هاتون که هر دو مقوله رو مورد توجه قرار بگیرن...»

خانم عقبایی به ساعتش نگاه کرد و صندلی را عقب داد و از مریم و رضا عذرخواهی کرد و سر کارش برگشت...

مریم دوباره پشت چایی یخ‌کرده‌اش نشست و انگشتش را می‌کشید به لبه‌ی لیوان و بادی که کمی شدت گرفته بود، روسری‌اش را از لابلای پته‌های چادرش تکان می‌داد...

  • خب رضا چطوری برم بفهمم این حسم درسته یا اشتباه؟
  • گفت که ایشون عزیز من! گفت خودتو در معرض این بچه‌ها قرار بده...
  • برم با مامانم صحبت کنم رضا!؟ یه دوستی داشت که خیلی سال پیش فرزندخونده داشت... بدون اینکه در جریان فکرم بذارمش باهاش حرف بزنم؟
  • منم فردا می‌خوای برم بهزیستی ببینم انجمنی چیزی دارن که بشه از اون طریق این پدر و مادرها رو دید؟ این خانم عقبایی سربسته جواب میده و انگار مایل نبود بیشتر از این چیزی بگه...
  • آره... یه طوری بود... انگار نمی‌خواست خیلی توضیح بده... اما کاش کمی واضح‌تر توصیف می‌کرد شرایط خودشون رو... یه جوری انگار از یه چیزی فرار می‌کرد... نمیدونم...

 

رضا، مریم را جلو در خانه مادرش پیاده کرد و گفت: «پس من تا موقع شام برم یه کم به کارای ماشین برسم...»

 

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم