داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 23
دکمههای راهراه
مادر رضا دکمه و انگشتهایش را که با هم روی راهراههای پیرهن مردانهای دایره نصب میکردند، روی دستهی مبل گذاشت و با ابروهایی که یکیش بالاتر بود بیشتر اوقات، گفت: «حرفا میزنی حاجی! بچهم حالا بعد نود و بوقی اومده اینجا، بره چایی بریزه؟ خودم براش میریزم...»
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
رضا میدید چیزی روی زبانهای مریم هست اما نمیگوید.
- میگم بابا جان! شما در مورد قوانین...
رضا پرید وسط حرف مریم و گفت: «یه چایی میریزی برام مریم جان؟»
- الان چایی خوردیم که... من میخوام از بابا در مورد قوانین...
- قوانین چی عزیزدل من؟ مگه بابای من کتاب قانونه؟
پدر رضا با طمأنینه همیشگی و انگشتر عقیقش کنترل تلویزیون را برداشت و گفت: «حالا عروسمون داره دو کلمه با ما حرف میزنه، تو نذار... پاشو خودت چای بریز...»
مادر رضا دکمه و انگشتهایش را که با هم روی راهراههای پیرهن مردانهای دایره نصب میکردند، روی دستهی مبل گذاشت و با ابروهایی که یکیش بالاتر بود بیشتر اوقات، گفت: «حرفا میزنی حاجی! بچهم حالا بعد نود و بوقی اومده اینجا، بره چایی بریزه؟ خودم براش میریزم...»
در راه آشپزخانه هم زیر لب چیزهایی میگفت، که همه میدانستند که مخاطبش همانقدر که بابای رضاست، بابای رضا نیست...
رضا با چشمهای گرد و ابروهایی که نامحسوس به بالا میرفت، میخواست به مریم بفهماند که سکوت کند. مریم هم بدون اعتنا به ابروها و چشمهای رضا پرسید: «داشتم میگفتم بابا! شما در مورد قوانین بیمه برای استفاده از بیمه بیکاری، چیزی میدونید؟»
رضا نفس عمیقی کشید و به طرف درگاه آشپزخانه رفت تا چای را از دست مادرش بگیرد.
- بیا مادر! نوش جونت... خرما هم روی میز هست...
- شما خودتون چی مامان؟ نمیخورید؟
- نه... من که نمیخورم... هر کسی که خواست قوری چای داره...
رضا چای را روی میز گذاشت و طوری که به مادرش بفهماند، جنس حرفش برای او ناخوشایند است، با لبهایی که به طرف بالا جمع شده بود، به او نگاه کرد.
مادرش بدون اینکه به رضا نگاه کند، دباره دکمهها را گذاشت روی راهراه پیرهن و هرازگاهی به تلویزیون نگاه میکرد.
رضا هیچوقت نفهمید که چرا مادرش، بدون اینکه دلیل موجهی داشته باشد، با مریم مشکل دارد. و سنگینی روابطشان همیشه قابل لمس بود.
- راستی مامان! مریم براتون سوغاتی آورده... فکر کنم یادش رفته بهتون بده...
به طرف اتاق و کیف مریم رفت، یک بسته نبات و یک کادوی کوچک را از کیف مریم درآورد، و بین صحبتهای پدرش و مریم روی میز گذاشت...
- ناقابله... کادوش سلیقهی مریمه، مامان!... باز کنید... فکر کنم خوشتون بیاد...
- شما خیلی میخواید من رو شاد کنید، این خونه رو از سوت و کوری در بیارید... الحمدلله درس مریم جون و بقیه بهانههاتون هم که تموم شد، یه خونه کوچیکم که خریدید... دیروز خاله شمسی میگفت عروس خواهرشوهرش بالای سی و دو سه سالشه و باردار شده و بچهش مغزش کوچیکه... بد میگم حاج محمود؟
پدر رضا چشمانش را چرخاند و گفت: «انشاءالله هر چی خیره و هر وقت که مناسبه... خب میگفتی مریم جان...»
مادر رضا کلافه پیرهن را روبروی چشمانش گرفت و نخی را از سرشانههایش برداشت و گفت: «حرف بزرگتر بده
روی زمین بمونه... شما یه سری چیزا رو نمیفهمید...»
رضا چایی را به دهان پر از قندش رساند و به گلهای قالی نگاه کرد و گفت: «ما هم تصمیم داریم نوهدارتون کنیم ایشالا...»
مریم بدون اینکه حواسش به صدای حاج محمود باشد، به رضا با دهان نیمهبازی نگاه کرد...
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر