گفتوگوی با خسرو اسدپور از رزمندگان بازمانده عملیات بانه- سردشت
45 روز مقاومت در کمین گردنه دارساوین
ضد انقلاب گرای غلط به نیروی هوایی داده بود و آنها ما را به اشتباه بمباران کردند. به هرحال در آن زمان از این دست ناهماهنگیها زیاد بود. بنابراین ما آنطور که باید از پشتیبانی هوایی برخوردار نبودیم.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- علیرضا محمدی- این ستون کشی رزمندگان کشورمان که شرحی از آن در کتاب «در کمینگاه دشمن» آمده است، یکی از وقایع نسبتاً مهم و شناخته شده منطقه کردستانات پیش از آغاز جنگ به شمار میرود که برای آشنایی با آن و همچنین حضور رزمندگان اراکی در کردستان به گفتوگو با خسرو اسدپور از رزمندگان حاضر در عملیات پرداختیم.
آقای اسدپور چطور شد که مسیر زندگی شما به جهاد و حضور در کردستان کشیده شد؟
بنده از بدو پیروزی انقلاب در کمیته حضور داشتم و در تأمین امنیت شهر اراک به همراه سایر بچههای انقلابی فعالیت میکردیم. از برج ششم سال 58 عضو سپاه شدم و با شروع غائله پاوه و حوادثی که در کردستان پیش آمد، اعلام آمادگی کردیم به آن منطقه اعزام شویم که نهایتاً در اسفندماه 58 به پاوه رفتیم.
اعزام شما برحسب وظیفه بود یا داوطلبانه صورت میگرفت؟
وظیفه بود. البته وظیفهای که خودمان نسبت به حفظ انقلابمان احساس میکردیم وگرنه اینطور نبود که به ما حکم کنند حتماً باید بروید. همه ما با شوق و اشتیاق داوطلب اعزام میشدیم تا وظیفهمان را نسبت به انقلاب و کشورمان ادا کنیم. انقلاب را خود مردم انجام داده بودند و هرکسی نسبتاً به حفظش احساس دین میکرد.
توالی چه اتفاقاتی در کردستان شما را به شرکت در عملیات بانه- سردشت رساند؟
اسفندماه 58 که قرار شد بچههای اراک به کردستان اعزام شوند، شهر پاوه به این منظور درنظر گرفته شده بود. یک گروه پیش از ما به آنجا رفت و 15 روز بعد هم ما رفتیم تا جایگزین گروه قبلی شویم. نوروز سال 59 ما در همان منطقه بودیم و بچهها ارتفاعی را در سمت چپ جاده پاوه ( نرسیده به شهر) تصرف کرده بودند. یادم است در این ارتفاعات که دکل مخابراتی شهر هم روی آن قرار داشت، روستایی به نام مزیدی وجود داشت که در آنجا مستقر شده بودیم. ضد انقلاب برای اینکه به ما ضربه بزند، هرازگاهی حملاتی انجام میداد که با مقاومت بچهها موفق نمیشد. یک شب حمله شدیدی کردند و جانانه مقابلشان ایستادیم، روز بعدش جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان به محل استقرار ما آمد و از ایستادگی ما تشکر کرد و خسته نباشیدی گفت. اینها را به این دلیل عرض کردم که پای کار بودن بچههای اراک در کردستان و توانمندی که از خود نشان داده بودند، باعث شده بود نظر فرماندهانی چون شهید صیاد شیرازی و سردار صفوی جلب شود. بنابراین چند ماه بعد در تابستان 59 گروه بچههای اراکی را که حول و حوش 70 نفری میشدیم به سقز بردند و از آنجا هم به بانه رفتیم تا ستونکشی معروفمان به سردشت را انجام دهیم.
جنگیدن در شرایط کوهستانی شمالغرب کشور قاعدتا مشکلات و سختیهای خاصی داشت، شما که به تازگی رخت رزم پوشیده بودید، چطور خودتان را آماده میکردید؟
شهید صیاد شیرازی میگفت شما ( بچههای سپاه ) از نظر عقیدتی محکم هستید و بچههای ارتش از نظر تاکتیکی قویتر هستند. ایشان همیشه سعی داشت ترکیبی از این دو نیرو را استفاده کند. منظورم این است که انگیزههای اعتقادی ما به هر مشکلی غلبه میکرد. حضور چندین ماهه در کردستان و همین طور آموزشهایی که شهید صیاد شیرازی و سایر فرماندهان برای ما در نظر میگرفتند باعث میشد که از نظر ورزیدگی جسمی و تاکتیکی هم قوی شویم. وقتی ما را به سقز اعزام کردند، قبل از ما بچههای مشهد آنجا بودند. ما که رفتیم 26، 27 روزی آنجا بودیم و باز یک دوره آموزشی برایمان گذاشتند. از طرف دیگر در تأمین امنیت شهر و پخش آذوقه میان مردم و مسائلی از این دست وارد شدیم. بعد از این مدت به بانه رفتیم و در آنجا هم حدود یک ماه مستقر بودیم و آموزشهایی را پشت سرگذاشتیم. همه اینها سوای آموزشهایی بود که در پادگان امام حسین(ع) قبل از ورود به کردستان پشت سرگذاشته بودیم. در یک کلام حسابی آماده شده بودیم.
در مدت حضور در بانه درگیری هم با ضد انقلاب داشتید؟
پادگان محل استقرار ما در دامنه قله آربابا قرار داشت. پوشش گیاهی منطقه طوری بود که ضد انقلاب میتوانست لابهلای درختان و گیاهان مخفی شود و ضربه بزند. یادم است آنجا ما صبحگاه سرود «این بانک آزادی از خاوران خیزد...» را همنوایی میکردیم. یک بار پس از صبحگاه آموزش پرش از روی خودرو هنگام حرکت را داشتیم که دیدم راننده با سرعت خیلی زیادی میرود. ابتدا متوجه نشدم چرا آنطور سریع میرود و فکر کردم جزئی از برنامه آموزشی است. به هر ترتیبی بود پایین پریدم و بعدش قرار بود در محلهای از پیش تعیین شده پناه بگیریم. اما دیدم بعضی از بچهها به سمت دیوارها و نقاطی میدوند که امنیت بیشتری داشت. تازه آنجا بود که فهمیدم تعدادی ضد انقلاب از میان درختان به ما شلیک میکنند و در حال مانور یا آموزش نیستیم! به هرحال ما هم خودمان را از تیررسشان دور کردیم و به مقابله با ضد انقلاب پرداختیم.
عملیات ستونکشی به سردشت چه زمانی بود؟غیر از بچههای اراک چه گروهی در این ستون بودند؟
اوایل شهریورماه 59 بود. شهید صیاد شیرازی یک گردان هوابرد از شیراز آورده بود که ما هم با آنها همراه شدیم و ستونی تشکیل دادیم که دهها خودرو و نفربر داشت. بالگردهای ارتش هم مشایعتمان میکردند. قرار بود به طرف سردشت برویم تا با پاکسازی محور بانه به سردشت، به نیروهایی که در داخل پادگان سردشت در محاصره ضد انقلاب بودند کمک کنیم و این شهر را هم از لوث وجود ضد انقلاب پاک کنیم. اما مسیر کوهستانی و رخنهای که ضد انقلاب در اقصا نقاط این جاده داشت، باعث شد حدود 45 روز این ستونکشی طول بکشد.
یعنی حضور ضد انقلاب آنقدر قوی بود که طی فاصله این دو شهر 45 روز طول کشید؟
بله، آن زمان آقای فتحالله جعفری مسئول عملیات سپاه اراک و مسئول گروه ما بود. به گفته ایشان، ضد انقلاب در هفت نقطه از این مسیر کمین زده بود. البته خود من سه کمین عمده ضد انقلاب را به یاد دارم و این را هم بگویم که تقریباً هفت یا هشتمین روز از عملیات مجروح شدم و آنطور که از باقی بچهها شنیدم، سه کمین بزرگ به ستون ما زده شد که با کمینهای فرعی چیزی حدود هفت بار ضد انقلاب به ما کمین زد. بنده در گردنه دارساوین مجروح شدم. (در همین گردنه بعدها برادران زینالدین به شهادت رسیدند) همان جا هم دوره توقف و محاصره حدوداً 40 روزه ستون ما شروع شد. ضد انقلاب به شدت با ما مقابله میکرد. حتی گفته میشد عزالدین حسینی رهبری معنوی ضد انقلاب در کردستان گفته است هرکس به این ستون (ستون رزمندگان) حمله نکند، زنش بر او حرام است!
بنابراین 40 روز در همان گردنه توقف کردید؟ خود شما چطور مجروح شدید؟
تقریباً میشود گفت که به محاصره ضد انقلاب درآمده بودیم و شرایط کوهستانی منطقه هم باعث میشد تا پشتیبانی بالگردها و جنگندههای خودی نتواند آنچنان که باید باعث باز شدن گره کار شود. در این منطقه ضد انقلاب کمین خیلی شدیدی زد. یک سروان نوری از برادران ارتشی داشتیم که بنده به همراه تعدادی از بچههای پاسدار کنارشان بودیم و هنگام کمین شدید دشمن، همگی پشت خودروهایمان پناه گرفته بودیم. من به ستوان نوری گفتم اینجا که ایستادهایم کمی بعد گرایمان دست خمپاره اندازهای دشمن میافتد و ما و خودروهایمان را با هم میزنند. ایشان هم حرفم را پذیرفت و جابهجا شدیم اما در همین حین یک گلوله خمپاره کنارمان اصابت کرد و بنده به اتفاق جمعی دیگر از رزمندهها مجروح شدیم و از آنجا دیگر از عملیات خارج شدم.
پشتیبانی هوایی نمیتوانست حلال گره کمین ضد انقلاب باشد؟
اتفاقاً در این خصوص آنجا اتفاق عجیبی افتاد. دوبار جنگندهها به جای بمباران ضد انقلاب ستون ما را به رگبار بستند. به نظرم یک بار جنگندههای عراقی ما را زدند. اما بار بعدی جنگنده خودی بود که ستون را به رگبار بست. آنطور که در کتاب «در کمینگاه دشمن» نوشته شده، ضد انقلاب گرای غلط به نیروی هوایی داده بود و آنها ما را به اشتباه بمباران کردند. به هرحال در آن زمان از این دست ناهماهنگیها زیاد بود. بنابراین ما آنطور که باید از پشتیبانی هوایی برخوردار نبودیم.
عاقبت ستون کشی بانه به سردشت چطور رقم خورد؟
شهید صیاد شیرازی و آقای صفوی تدبیر کرده بودند که با تقویت ستون رزمندگان و از طرف دیگر اعزام نیروها از سمت سردشت به گردنه، الحاقی بین دو نیرو صورت بگیرد و تاکتیکها و فریبهایی که به ضد انقلاب زده بودند، عاقبت بعد از 40 روز قفل محاصره را شکست ما در آنجا دو شهید به نامهای محمد کاظم ثامنی و غلامرضا فریدی دادیم اما برادران ارتشی گردان هوابرد خیلی بیشتر شهید دادند.
از دو شهید اراکی این عملیات بگویید.
شهید محمد کاظم ثامنی روحیات خاصی داشت. در نوروز 59 که ما در ارتفاعات مشرف به پاوه مستقر بودیم، قرار گذاشتیم تا به نوبت و سه روزه به مرخصی نوروزی برویم اما شهید ثامنی از همین فرصت کم گذشت و به جای دیدار با خانوادهاش به پاوه رفت تا به سایر رزمندهها سر بزند. احساسش این بود که ما در محل استقرارمان تنها نگهبانی میدهیم و کار خاصی نمیکنیم. بنابراین برای اینکه وجدان بیدارش را آرام کند، سعی میکرد هرکاری از دستش برمیآید انجام دهد و از مرخصیاش هم به همین خاطر گذشت. ایشان یکی دو روزی بعد از مجروحیت بنده به شهادت رسید. اما شهید غلامرضا فریدی در همان درگیری که منجر به مجروحیت من شد، به شهادت رسید. فریدی از آن دست رزمندههای پای کاری بود که وقتی در بانه خیلی از بچههای همدستهایاش برگشتند، او که میتوانست برود، ماند و مردانه ایستادگی کرد. فریدی تنها فرزند ذکور خانواده از بین هفت خواهر بود. شهید سیاوش امیری لحظه شهادت کنار فریدی بود. امیری تعریف میکرد وقتی فریدی مجروح شد، طلب آب کرد. به او گفتم آب برای مجروح خوب نیست اما گفت برای کسی خوب نیست که امیدی به ماندنش است نه من که به زودی شهید میشوم. امیری تعریف میکرد از آنجا که آبی نداشتیم، به فکرم رسید زبانم را روی زبان فریدی بگذارم تا بلکه اندکی از عطشش کم شود. همین کار را کردم و او کمی بعد چون مولایش امام حسین(ع)تشنه لب به شهادت رسید.
ارسال نظر