گفتوگو با دختر اولین خلبانان شهید روز 31 شهریور ماه 1359
32 سال انتظار کشیدم تا استخوانهای پدر را در آغوش بگیرم
کنار ماکت هواپیما، قامت رشید یک شهید است که در قالب تندیسی ایستادگی او را تجلی میسازد. اما این سؤال در ذهنم ایجاد میشود که چرا شهید حیدری در گلزار شهدای مهاباد به خاک سپرده نشده است.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- صغری خیل فرهنگ- خالد حیدری از اولین خلبانان شهید کشورمان در دفاع مقدس است که طی عملیات کمان 99 در اولین روز جنگ به شهادت رسید. شهید اهل تسننی که با آسمانی شدنش وحدت را برای مردم استان آذربایجانغربی به ارمغان آورد. پیکر پاک شهید خلبان خالد حیدری به همراه شش تن دیگر از شهدای خلبان نیروی هوایی بعد از 32 سال تفحص شدند و در سال 1391 به خاک کشور بازگشتند. شهدایی که ثابت کردند نیروی هوایی ارتش برای مقابله با هرگونه تهدیدی علیه سرزمین اسلامیمان از آمادگی کامل برخوردار است. آن چه پیشرو دارید روایتی است از زندگی، شهادت و بازگشت شهیدخالد حیدری به آغوش خانواده در گفتوگوی «جوان» با طلا حیدری دختر شهید.
زیارت مزار شهید
برای دیدار با خانواده اولین خلبان شهید روز 31 شهریور ماه 1359 راهی شهرستان مهاباد میشوم. مهاباد در جنوب آذربایجان غربی قرار دارد. تمام مسیر به این میاندیشم شهید حیدری که بعد از دو ساعت از آغاز حمله سراسری عراق، در مرخصی به سر میبرد، چطور خود را به پایگاه شکاری میرساند و آسمانی میشود. ورودی مهاباد همه توجهم به مزار شهیدی جلب میشود که در ابتدای شهر آرام گرفته و نمادی از یک هواپیمای جنگنده بر بالای سرش خودنمایی میکند. هوای بارانی، دلم را آسمانیتر میکند و به سمت مزار شهید میروم. روی سنگ مزار شهید را میخوانم: شهید خلبان خالد حیدری.
کنار ماکت هواپیما، قامت رشید یک شهید است که در قالب تندیسی ایستادگی او را تجلی میسازد. اما این سؤال در ذهنم ایجاد میشود که چرا شهید حیدری در گلزار شهدای مهاباد به خاک سپرده نشده است.
حضور در خانه فرزند شهید
به خانه تنها فرزند شهید طلا حیدری میرسم. نگاه معصومانه و چهره آرامش همه التهابات و تشویشهایم را تسلی میبخشد. وارد خانه میشوم و در گوشهای از خانه مینشینم و همه توجهم به قاب عکسهای پدری خیره میماند که این روزها همه زندگی دخترک 35 سالهاش شده است.
طلا کنارم مینشیند و از اولین روزهایی برایم روایت میکند که از پس خاطرات مادر و عموها در دفتر خاطرات خود رقم زده است: بابای من متولد دوم آبان ماه 1329 در روستایی به نام قلقله از توابع شهرستان مهاباد بود. عمو وقتی میخواست برایم قصهای کودکانه بگوید از کارهای هنرمندانه بابا میگفت. از علاقهای که این کودک روستایی به شعر، هنر و ادبیات داشت و کارهای هنرمندانهاش بر دیوار خانه اقوام و دوستان هنوز هم خودنمایی میکند. پدر هنرمندانه خوشنویسی میکرد و نقاشیهای سیاه قلمش هنوز برایمان به یادگار مانده است.
روایت خاطرهها و شنیدهها
طلا که هنگام شهادت پدر نوزادی بیش نبوده، هرچه خاطره از پدر دارد از اقوام خود و خصوصا عمو شنیده است. او ادامه میدهد: عمو میگفت پدر خیلی به میهنمان علاقه داشت. برای همین میخواست تا بهترین نوع خدمت را انتخاب کند و وارد ارتش شد. سال 1350برای گذراندن دوره خدمت سربازیاش به نیروی هوایی ارتش رفت و بعد از پایان خدمت سربازی به دلیل علاقه و عشقی که به کارش داشت، در آزمون ورودی دانشکده خلبانی شرکت کرد و با قبولی در این آزمون به نیروی هوایی و دانشکده خلبانی وارد شد و در تاریخ یک خرداد 1352 به استخدام نیروی هوایی در آمد. اما یک سال بعد برای آموزش پرواز با هواپیماهای تی 37 و تی 38 و اف 4 به امریکا رفت و مجدد به کشور بازگشت.
طلا حیدری با چشمانی اشکبار ازمراسم ازدواج پدر و مادر برایمان میگوید: پدرم برای ازدواج به دنبال همسری بود که بتواند در کنار او باشد و او را در شرایط سختی که برای کشورش اتفاق میافتد همراهی کند برای همین با مادرم ازدواج کرد. مادر از پرواز هواپیماهای جنگنده دوستان پدر بر بالای روستا در شب عروسیشان همیشه به عنوان یکی از بهترین خاطراتش یاد میکند.
بغضها به تنها یادگار شهید امان نمیدهند. طلا خانم ما را به یکی از اتاقهای خانهاش میبرد. وقتی وارد میشوم دکوری از لباسهای رزم، وسایل و کلاه پرواز شهید را میبینم که در ویترینی زیبا به نمایش در آمدهاند. او همه آنچه از پدرش تفحص شده را برایمان میآورد.
پولهایی که در جیب پدر بوده و از همه زیباتر عکسی از طلا و پدرش. طلا اشکهای چشمانش را پاک میکند و از روز جدایی پدر و مادرش برایمان روایت میکند:
داستان شهادت
روز 31شهریور ماه 59 بابا درخانه بود. من آن زمان دو ماه داشتم. اما داستان اولین و آخرین روز رفتنش را مادر در میان لالایی کودکانه همیشه برایم زمزمه میکرد: من و پدرت در خانه سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان خبر حمله عراقیها به گوشش رسید. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کرد و مضطرب و با عجله وسایلش را برداشت. آن روز مرخصی داشت اما مرخصیاش را لغو کرد و راهی شد. آن زمان ما در پایگاه سوم شکاری نوژه همدان بودیم. من مخالفت کردم و از پدرت خواستم در کنارمان بماند اما او با حرفهایش من را قانع کرد و گفت: «من میروم شاید برگشتنی نباشد، نزد مادرم برو، اینجا برایت امن نیست.»
اینجا گریههای بیقراری دخترانه طلا خالدی امان نمیدهد و من مات همه دلبستگی نوزاد دو ماههای میشوم که آخرین اغوش گرم پدر را 32 سال قبل حس کرده و...
طلا ادامه میدهد: مادرم تعریف میکند که به خواست پدرت، تکهای از موهای تو را قیچی و برایش کنار عکس دوماهگی ات در آغوش پدر گذاشتم. آخرین روز تابستان 1359بود. پدرم 32 سال عکس کودکی ام را در آغوش کشیده بود. عکسی که زمان رفتنش در جیب لباس خلبانیاش داشت.
روایت همرزمان شهید
طلا از همرزمان پدر نیز در خصوص نحوه شهادت او پرسیده و به نقل از امیر سیاوش مشیری یکی از دوستان و همرزمان شهید خالد حیدری میگوید: خالد حیدری از خلبانان برجسته اهل تسنن بود. اما عاشق امام حسین (ع) و امام رضا (ع). ارادت زیادی به اهل بیت داشت. بسیار صدیق و وطنپرست بود. زمان انقلاب از اوضاعی که ضد انقلاب پیش آورده بودند بسیار ناراحت بود. با حمله وسیع عراق در روز 31 شهریور ماه 1359، ایشان یکی از خلبانانی بود که با اصرار مرخصیاش را لغو کرد و در خط نبرد با دشمنان حاضر شد. خالد به همراه کابین جلوی خودشهید صالحی برفراز آسمان به پرواز در آمدند و مأموریتشان بمباران پایگاه هوایی کوت در العماره، مرکز استان میسان عراق بود. سرعت هواپیماهای جنگنده هنگام عملیات بالای هزارکیلومتر در ساعت است. هواپیمای شهیدان خالد حیدری و صالحی برای اینکه رادار دشمن آنها را نشان ندهد، پایین میآید و با کابلهای برق برخورد و با سرعت بالای خود، در رودخانه دجله سقوط میکند و به همراه همرزمش محمد صالحی به شهادت میرسد.
رویای بازگشت پدر
در پایان همکلامیمان طلا حیدری از خوابی که قبل از آمدن پیکر پدر دیده بود برایمان اینگونه روایت میکند: از بچگی شنیده بودم که امام رضا غریب است و ضامن آهو. به زیارت ایشان رفتم و از ایشان خواستم که ضامن پدر غریب من هم شود و از خدا بخواهد که پدرم به آغوش من برگردد و بعد از 32 سال انتظار در اول آبان 91 روز دوشنبه به من خبر دادند که پیکر مطهر پدر به میهن میآید.
ایشان در دو آبان 1329 به دنیا آمدند. دو شب قبل از این خبر من خواب دیدم که از تهران برایم آهویی آوردهاند. خواب من تعبیر شد، دعایم مستجاب شد، امام رضا ضامن پدرم شد. بعد از استقبال از پیکر شهدا در شلمچه با بابا اولین سفرم را به پابوس امام رضا رفتیم. آن روز عرفه بود و من و پدر دعای عرفه را خواندیم. این اولین دیدار من با پدر و آخرین وداع با استخوانهای پدر پرپرم بود.
اما در نبودنهای پدر و 32 سال انتظار ما افرادی که معاند نظام و انقلاب بودند همواره ما را شماتت میکردند و میگفتند که پدرم در کشورهای غربی پناهنده شده و این نیامدن و بازنگشتنش بعد از مأموریت ارتباطی به شهادت و مفقودالاثر شدنش ندارد. من و مادر دیگر تاب این حرفها را نداشتیم و از خدا خواستیم تا خودش پاسخی به این معاندان بدهد که خبر تفحص پیکر پدر را برایمان آوردند. من از سردار باقرزاده بسیار سپاسگزارم که به همه این کنایهها پایان داد و در روز عروسی دخترش در مراسم تشییع پیکر پدر شرکت و دلمان را شاد کرد. برای همین طعنه و کنایهها بود که اجازه ندادم پدر در گلزار شهدای مهاباد دفن شود و به لطف خدا و همت نیروی هوایی ارتش پیکر پدر در ورودی ارومیه – مهاباد آرام گرفت.
ارسال نظر