عقابها در بند نمیمانند
بوی بهاران با تو آمد/ 44 ماه فراموشی در تکریت 11/ خاطراتی از اسارت در زندان ابوغریب
لا لا هذا الطفل» یعنی این بچه است نزنش و همین کوچـــک بودن و سن کم من باعث شد که از این ماجرا ســـــــالــــــــم بگذرم و توفیق شهادت را از دست بدهم.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- محمدرضا حیدری- حکایت مردانی که سالها اسارت در اردوگاهها و زندانهای عراق را به جان خریدند حکایت قهرمانانی است که برای دفاع از خاک وطن پای در میدان نبرد گذاشتند و سرنوشت برای آنها اینگونه رقم خورد تا سالها گمنام و دور از وطن زیر شکنجه دشمن، روزهای سختی را سپری کنند.
رشادت عقابهای تیزپروازی که آسمان را برای دشمن به جهنمی تبدیل کردند و همچون ابابیل عذاب را بر سر آنها فرود میآوردند هنوز هم پر از ناگفتههای بسیاری است. برخی از آنها سالها مفقودالاثر بودند و بدون آنکه نام ونشانی از آنها در جایی ثبت شده باشد سالها در اسارت بهسر بردند. در سالروز ورود آزادگان به ایران سرتیپ بازنشسته خلبان یدالله عبدوس و سرهنگ محمد ابراهیم باباجانی که 10سال در اسارت بهسر بردند از شکنجهها و اتفاقات تلخ و شیرینی که در دوران اسارت با آن مواجه شدند برای ما گفتند.
اسارت در مخوفترین زندانها
برخلاف بسیاری از اسرا که سالهای اسارت را در اردوگاههای عراق گذراندند تعدادی از خلبانان و افسران نیروی هوایی ارتش دوران اسارت را در زندانهای مخابرات(سازمان اطلاعات)، ابوغریب و الرشید بغداد سپری کردند. صدام این اسرا را مخفیانه در این زندانها به بند کشیده بود و هیچ اطلاعاتی از وجود آنها به صلیبسرخ نمیداد. او میخواست با استفاده از این اسرا از ایران امتیاز بگیرد. سرهنگ باباجانی از روزهایی که در این زندانهای مخوف عراق سپری کرده اینگونه میگوید: «وقتی به اسارت درآمدیم ما را به پادگانی منتقل کردند و برخوردهای بسیار خشن آغاز شد. بعد از آن ما را به بغداد و زندان مخابرات منتقل کردند. زندان مخابرات زندان اطلاعات عراق و یکی از زندانهای مخوف بود. از همان ابتدا وقتی اسیر شدیم عراقیها تصور میکردند که جنگ بهزودی تمام میشود. صدام گفته بود در یک هفته تهران را به تسخیر درخواهد آورد. ما مفقودالاثر بودیم و ما را به اردوگاهها منتقل نکردند و دوران اسارت را در زندان سپری کردیم. بعد از زندان مخابرات ما را به زندان ابوغریب منتقل کردند و 2سال نیز در این زندان بودیم و بعد از آن ما را به زندان الرشید بغداد منتقل کردند و صلیب سرخ نیز تا روز آزادی اسرا از وجود ما اطلاع نداشت».
او از روزهای زندان ابوغریب اینطور میگوید: «58نفر از ما را در زندان ابوغریب و در یک سلول زندانی کردند. 28نفر خلبان بودیم و بقیه نیز افسران نیروی زمینی و نیروی دریایی ارتش و تعدادی از نیروهای شهربانی بودند. «علی والی» قهرمان وزنهبرداری آسیا ازجمله اسرای شهربانی بود. علی والی قبل از انقلاب در مسابقات قهرمانی آسیا سال1979 که در بغداد برگزار شده بود به مقام قهرمانی رسیده بود. عراقیها او را بهشدت کتک میزدند زیرا او با شکست وزنهبردار عراقی قهرمان آسیا شده بود و این قهرمانی در خاک عراق بود. شهید حسین لشکری خلبان اف 5که از سوی مقام معظم رهبری به «سیدالاسرا» معروف شدند نیزهمراه ما در ابوغریب و الرشید بودند. 10سال با این شهید بزرگوار همسلولی بودیم و بعد از جنگ و مبادله اسرا، صدام او را به ایران تحویل نداد. او نخستین خلبانی بود که دشمن او را به اسارت گرفت و بارها شکنجه شد. صدام ادعا میکرد که ایران آغازکننده جنگ است و میگفت مدارکی نیز در این ارتباط دارد. او با شکنجه میخواست شهید لشکری را وادار کند که مقابل دوربین رسانههای خارجی اعلام کند ایران آغازکننده جنگ است اما هیچگاه در این کار موفق نشد و به همینخاطر شهید لشکری نیز 18سال اسارت را تحمل کرد». سرهنگ باباجانی ادامه میدهد: «ما 10سال مفقودالاثر بودیم و در زندانهای مخابرات، ابوغریب و الرشید و در سلولهای تنگ و تاریک سالهای سخت اسارت را تحمل کردیم. در زندان مخابرات سهماه در زندان انفرادی بودم و نمیدانستم شب و روز چه زمانی است. در زندان ابوغریب نیز یک سال و نیم آفتاب وماه را ندیدم. سلولی که در زندان ابوغریب 58نفر در آن زندانی بودیم بسیار کوچک بود اگر میخواستیم همه کنار هم بخوابیم نمیتوانستیم و چند نفر باید میایستادند و سپس جای خودشان را عوض میکردند».
ترفندی برای مبارزه با جنگ روانی
صدام برای از بین بردن روحیه بالای اسرای ایران، جنگ روانی در اردوگاهها و زندانها به راه انداخته بود. نیروهای عراقی با ادعای اینکه در جنگ پیروز شدهاند و هر روز شهرهای مختلف ایران سقوط میکنند سعی داشتند تا اسرای ایرانی را وادار کنند اطلاعات نظامی را در اختیارشان قرار بدهند. اما جنگ روانی و تبلیغات دروغ آنها با ترفند تعدادی از اسرا نقش بر آب شد. یکی از این ترفندها برداشتن رادیو از اتاقک نگهبانی زندانبان و راه انداختن آن و شنیدن اخبار درست از رادیو بود. سرهنگ باباجانی که در زندان ابوغریب و زندان الرشید با کسب اخبار از رادیو آنها را به اسرای دیگر منتقل میکرد، از نحوه بهدست آوردن رادیو و روشن کردن آن و ترفندهایی که برای شنیدن اخبار اجرا میکردند، میگوید: «در شرایط بد جنگ روانی دشمن سعی میکردیم با آنها مبارزه کنیم و در برابر آنها دستبسته نباشیم. کسی از مرگ نمیترسید و با وجود اینکه بارها ما را تهدید میکردند که نام شما جایی ثبت نشده و میتوانیم همه شما را از بین ببریم ولی بازهم کسی از تهدید آنها نمیترسید. فشار بسیار زیاد بود و عراقیها هر روز اخبار دروغی به ما میگفتند و ادعا میکردند که بسیاری از شهرهای ایران سقوط کرده و اگر همکاری نکنید شما را تحویل مسئولان جدید حکومت ایران خواهیم داد. در این فضای تبلیغی مسموم و جنگ روانی، کسب اخبار درست بهترین راهی بود که میتوانستیم روحیهمان را حفظ کنیم. در فرصتی که قرار بود زبالهها را بیرون ببریم بچهها از اتاقک نگهبانی هر چیزی که فکر میکردند میتواند به درد بخور باشد را برمیداشتند. مهمترین چیزی که توانستیم از اتاقک نگهبانی برداریم یک دستگاه رادیو بود. مرحوم رضا احمدی که از خلبانان اف- 4 نیروی هوایی ارتش بود رادیو را از اتاقک نگهبانی زندان برداشت. وقتی این رادیو را داخل سلول آورد میدانستیم که عراقیها متوجه خواهند شد و همه جا را جستوجو خواهند کرد. بلافاصله رادیو را داخل نایلونی قرار داده و آن را در یکی از چالههای دستشویی مخفی کردیم. بعثیها که متوجه گمشدن رادیو شده بودند همه سلول را تفتیش کردند ولی نتوانستند آن را پیدا کنند. بعد از چند روز تفتیش و بازجویی از اسرا وقتی به نتیجه نرسیدند جستوجوها را متوقف کردند. از آنجا که من تحصیلکرده رشته برق و الکترونیک بودم و سالها در مغازه الکتریکی پدرم کار کرده بودم و آشنایی زیادی با برق داشتم قرار شد رادیو را بهکار بیندازم. کار بسیار مشکلی بود. در یک عملیات دیگر زمانی که بچهها زبالهها را به بیرون از سلول میبردند با جستوجو در سطل زباله بعثیها 2عدد باطری مصرف شده پیدا کرده و آن را داخل سلول آوردند. پس از تنظیم موج رادیو موفق شدم رادیو ایران را پیدا کنم. ساعت 12شب بود. وقتی گوینده گفت« اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران» همه کسانی که در اطراف من بودند از خوشحالی اشک میریختند. نگهداری از رادیو به من سپرده شد و من کار خبرنگاری هم میکردم به این شکل که هر شب اخبار رادیو ایران را گوش میدادم و سپس همه اخبار را برای اسرای دیگر تعریف میکردم، به این ترتیب متوجه پوچ بودن ادعاهای دروغ عراقیها شدیم و آنها نتوانستند در جنگ روانی و تبلیغاتی بر ما غلبه کنند».
درس مقاومت
3سال بعد از پایان جنگ، صدام بهخاطر حمله به کویت سعی کرد با آزادی اسرا دل ایران را بهدست بیاورد؛ «25مرداد سال1365 یکی از ژنرالهای عراقی به سلول ما آمد. ما از رادیو شنیده بودیم که قرار است اسرای ایران و عراق مبادله شوند. آنها نمیدانستند که ما از طریق رادیویی که داشتیم از این موضوع باخبر هستیم. ژنرال عراقی وقتی وارد سلول ما شد گفت صدام دستور داده است که اسرا را آزاد کنیم. بچهها واکنشی نشان ندادند. او پرسید خوشحال نیستید؟ ما گفتیم در اسارت نیز با دشمن میجنگیم. آنها سعی میکردند از کوچکترین نقطه ضعف اسرا سوءاستفاده کنند. یکی از افسرانی که مسئول زندان ما بود به ژنرال گفت اینها خیلی وقت است که آزاد هستند، ما اسیر آنها هستیم و اگر این اسرا منتقل شوند ما از دست آنها راحت میشویم. ژنرال عراقی با شنیدن این جملات شوکه شد.» سرهنگ باباجانی روز آزادی را اینطور به یاد میآورد: «ما جزو آخرین گروههایی بودیم که آزاد شدیم. پس از اینکه وارد ایران شدیم ما را در منطقه قصر فیروزه تهران قرنطینه کردند. دهه آخرماه صفر بود که همان شب ما را برای زیارت به مرقد امامخمینی (ره) بردند. یکی از بچهها مداحی میکرد و همه ما سینهزنان به سمت حرم میرفتیم که از میان جمعیت یک نفر مرا به اسم صدا زد. برادرم بود که مرا پیدا کرده بود. صحنه عجیبی بود. همه کنار رفتند و من و برادرم در آغوش هم گریه میکردیم. مردمی که آنجا بودند با ما گریه میکردند. آنجا بود که برادرم خبر فوت پدر و برادر کوچکترمان را به من داد».
آبانماه سال59 به ما ماموریت داده شد تا مواضع دشمن در منطقه پنجوین عراق را منهدم کنیم. پس از خداحافظی با همسر و 2 دختر یک و 3 سالهام ساعت 7صبح با 2 فروند هواپیمای اف-4 به منطقه اعزام شدیم. من که در آن زمان سروان بودم در کابین جلو و کمک من ابوالفضل مهراسبی نیز در کابین عقب بود. وقتی وارد خاک دشمن شدیم در منطقه پنجوین موتورهای هواپیما آتش گرفت و بهدلیل اینکه ارتفاع کم میکردیم، مجبور شدم بمبها را رها کنم. همه تلاشم این بود که هواپیما را به خاک ایران برگردانم اما بهدلیل اینکه در ارتفاع پایین بودیم ناگهان عراقیها با موشک سام 7هواپیمای ما را هدف قرار دادند. هواپیما با سرعت بیش از 600مایل به طرف زمین سقوط کرد. در سرعت بالای 405 مایل اگر خلبان ریجکت کند دچار آسیب جدی میشود اما در آن لحظه ما باید ریجکت میکردیم. ابتدا من از هواپیما خارج شدم و بعد کمکخلبان از هواپیما خارج شد. همان لحظه اول متوجه شدم هردو دست من شکسته است و نمیتوانستم طناب هدایت چتر را بهدست بگیرم. نیروهای عراقی نیز از پایین به سوی ما تیراندازی میکردند و همه تلاش من و کمکخلبان این بود که چتر را به طرف خاک ایران هدایت کنیم و آنجا فرود بیاییم اما بهخاطر شکستگی دست نمیتوانستم. منطقه کوهستانی بود. هردو روی شاخه درختی فرود آمدیم. یک دست و پای ابوالفضل مهراسبی نیز شکسته بود، اما با وجود این چترم را از من جدا کرد و هر دو از درخت پایین آمدیم. بلافاصله اسلحه و نقشهای که در جیب لباس پرواز (جیسوت) بود را روی زمین انداختم و با پاشنه پاهایم چالهای کندم و آنها را دفن کردم. اگر نقشه دست عراقیها میافتاد ممکن بود عملیات لو برود.
برای نیروهای عراقی خیلی مهم بود که بتوانند از خلبانان اسیر ایرانی اطلاعات بگیرند و به همینخاطر با تهدید و ارعاب یا پیشنهاد پناهندگی و یا شکنجه سعی میکردند از ما اطلاعات بگیرند. هوا تاریک شده بود که ما را به استخبارات بغداد بردند. بعد از چند دقیقه، افسر بازجویی که فارسی حرف میزد وارد اتاق شد و به من پیشنهاد پناهندگی داد و گفت اگر با آنها همکاری کنم به من پناهندگی و همه امکانات را خواهند داد. از شنیدن این پیشنهاد عصبانی شدم و گفتم من باید درآسمان شهید میشدم و اگر اسیر شما شدهام تا مرز شهادت هم پیش خواهم رفت اما با شما همکاری نخواهم کرد. آنها وقتی این قاطعیت را دیدند عقبنشینی کردند و من را به بیمارستان الرشید فرستادند. در بیمارستان هردو دستم را گچ گرفتند و سپس به زندان الرشید منتقل کردند. در آنجا گاو صندوقهای بزرگی قرار داشت که به آنها زندان انفرادی میگفتند و من یک سال در این زندان بودم. بعد از آن به زندان ابوغریب و پس از آن نیز به اردوگاه الانبار منتقل شدم. پس از آن ما را به اردوگاه صلاح الدین بردند و بیشترین سالهای اسارتم در این اردوگاه سپری شد.
هر 2ماه یکبار نیروهای صلیبسرخ برای بازرسی به اردوگاه ما میآمدند. از بازرسان صلیبسرخ درخواست کردم تا کتاب در اختیار ما قرار دهند و آنها نیز چند جلد کتاب انگلیسی و قرآن و مفاتیح به ما دادند. با کتابهای انگلیسی به چند نفر از اسرا انگلیسی آموزش میدادم. در اردوگاه و همچنین زندان ابوغریب از امکانات پزشکی خبری نبود و اگر دچار درد دندان میشدیم پزشک اردوگاه بدون معاینه دندان ما را میکشید.
روزهای گرم و کویری خرداد1360که درسلول انفرادی بودم بایکی از نگهبانان عراقی درگیر شدم. در یکی از روزها وقتی به دستشویی رفتم بهعلت کمبود آب و اینکه هر دو دستم از 4نقطه شکسته بود و یکی از دستهایم داخل گچ بود کمی دیرتر از معمول همه روزه از دستشویی خارج شدم. یکی از نگهبانان به نام احمد که 20سال سن داشت پشت میز بند نشسته بود وقتی مرا دید شروع به ناسزا گفتن کرد. من هم نتوانستم خودداری کنم و همان دشنام را با غضب و فریاد نثارش کردم. او که انتظار نداشت، فردای آن روز مرا جلوی میز برد و با کابل به جان من افتاد. شروع به فریاد زدن کردم تا توجه اسرای دیگر را جلب کنم. آنها با شنیدن فریادهای من شروع به تکبیر گفتن کردند. از آنجا که مأموران در برابر مقاومت و از خودگذشتگی و شجاعت و وحدت ما بسیار ترسو و بزدل بودند پس ازسر و صدا و تکبیرگوییهای ممتد، من را رها کردند و به سلول بردند. تمام بدنم کبود شده بود. ازآن لحظه اعتصاب غذا کردم. اعتصاب غذای من چند روز ادامه داشت تا اینکه رئیس زندان قول داد مأمور خطاکار را تنبیه کند.این کار باعث شد که برای چندماه عدهای از ما که در این بند از زندان ابوغریب بودیم از شنیدن حرفهای رکیک و توهینها راحت شویم.
جنگ ما با عراق 8 سال طول کشید اما صدام بعد از 10سال اسرای ایران را آزاد کرد. آزادی اسرا یک معجزه بود چون صدام بارها در برابر درخواست صلیب سرخ برای مبادله اسرا مقاومت کرده و بهانه آورده بود. سرانجام 24شهریور با دیدن پرچم 3 رنگ ایران متوجه شدیم که وارد خاک کشورمان شدهایم. از اتوبوس پیاده شدم و به خاک وطن بوسه زدم و با صدای بلند گریه کردم. 10سال رنج اسارت را تحمل کرده بودم تا اجازه ندهم یک وجب از خاک کشورم به چنگ دشمن دربیاید. سالها از دوران اسارت گذشته است اما اثرات سوء آن بر جسم و روح من باقی مانده است. با همه وجود میگویم که شجاعت خلبانان تیزپرواز نیروی هوایی ارتش در روزهای ابتدایی جنگ اجازه نداد صدام به آرزویش که تصرف ایران در چندروز بود برسد، خلبانانی چون علی اقبالی که صدام با قساوت تمام او را به شهادت رساند یا 16خلبانی که با 8هواپیما در عملیاتی ویژه به نام اچ - 3 با عبور از مرزهای 3 کشور، پایگاه مهم الولید در غرب عراق را بمباران کردند. خبر این عملیات محیرالعقول در تمام دنیا اعلام شد و کسی باور نمیکرد که خلبانان ما با پرواز در ارتفاع کم همه رادارهای دشمن را از کار بیندازند و بتوانند این مسافت طولانی را بر فراز مرز 3 کشور ترکیه، اردن و سوریه طی کرده و غرب عراق را بمباران کنند. صدام پس از این شکست بزرگ، تعدادی از فرماندهان پدافندی و راداری را اعدام کرد. خلبانان شجاع دیروز که تعدادی از آنها نیز سالهای سخت اسارت را تحمل کردند امروز با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنند و نباید بهدست فراموشی سپرده شوند. آنها قهرمانان ملی هستند که باید رسانهها در کنار مسئولان آنها را معرفی کنند تا گردوغبار فراموشی آنها را دلسرد نکند.
یک روز در ابوغریب
غذاهایی که در زندانهای ابوغریب و الرشید به ما میدادند بسیار بیکیفیت بود و بسیاری از اسرا پس از خوردن این غذاها بیمار میشدند. برای صبحانه یک تکه نان که به آن سمبون میگفتند و شبیه نان ساندویچ است همراه با یک نوع سوپ و چای جوشیده به ما میدادند. معمولا چای را در سطلهای فلزی میجوشاندند و به ما میدادند. برای ناهار نیز گاهی اوقات برنج و گاهی نیز جوشانده خیار و کدو را به عنوان خورش به ما میدادند. برای وعده شام نیز غذای آبکی که اسرا به آن آبزیپو میگفتندو بیشتر آن نیز رب جوشانده بود غذایمان میشد. سه وعده غذای روزانه زندان به اندازه یک وعده غذای آزادی نبود و بسیاری از اسرا دچار سوءتغذیه میشدند. یک بار وقتی قرار بود یکی از مسئولان برای بازدید به زندان بیاید در وعده صبحانه به ما نیمرو دادند ولی از آنجا که خیلی وقت بود غذای سرخ شده نخورده بودیم دچار تهوع و دل درد شدیم. وقتی به زندان ابوغریب منتقل شدیم یک سال و نیم حق هواخوری نداشتیم و آنها به بهانههای مختلف وارد سلول ما میشدند و به مسئولان کشورمان توهین میکردند. همین امر باعث شد تا چند بار دست به اعتصاب غذا بزنیم و مقاومت ما باعث شد تا آنها هفتهای دوبار اجازه هواخوری به ما بدهند و به مسئولان کشورمان توهین نکنند. آنها وقتی متوجه میشدند که در اعتصاب غذا بسیار جدی هستیم وارد مذاکره میشدند. به آنها تاکید میکردیم که با افسران نظامی باید بر اساس قوانین ژنو برخورد شود و حق ندارید مانند زندانیان سیاسی با ما برخورد کنید.
برنامه روزانه ما در زندان ابوغریب و زندان الرشید تکراری بود. آنها تعداد محدودی قرآن و کتاب در اختیار ما قرار داده بودند و برپایی جلسات قرآن و همچنین گفتوگو و مباحثه از برنامههای هر روز ما بود. در این مدت سعی میکردیم نماز جماعت برپا کنیم و در پایان نماز نیز سرود خمینیای امام را همه باهم میخواندیم. عراقیها که نمیخواستند زندانیهای دیگر از وجود ما باخبر شوند بارها به داخل سلول ما هجوم آورده و در نماز جماعت ما را به شدت کتک زدند.
روزهای ابتدایی که به زندان ابوغریب منتقل شدیم بارها با کابل ما را کتک میزدند و چند باری نیز مرا فلک کردند. در زیر شلاقهای آنها فقط نام ائمه را فریاد میزدم و از آنها میخواستم تا به من تحمل بیشتری بدهند. عراقیها تعدادی از اسرا را از پنکه سقفی آویزان میکردند تا بتوانند از آنها اطلاعات بگیرند اما بچهها بهرغم تحمل درد شدید و شکسته شدن دستانشان بازهم لب به سخن باز نمیکردند.
سرتیپ خلبان یدالله عبدوس سال ۱۳۲۸ در سمنان به دنیا آمد. سال 1348 وارد دانشکده افسری ارتش و سال1351 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از آنکه مقدمات پرواز را در ایران آموخت برای تکمیل دوره پرواز به آمریکا اعزام شد و پس از بازگشت به ایران در گردان 11 شکاری تهران بدون گذراندن دوره کابین عقب مستقیما برای دوره خلبانی کابین جلوی هواپیمای اف-4 انتخاب و پس از گذراندن دوره خلبانی کابین جلو به گردان 31شکاری همدان منتقل شد. در 25عملیات حضور پیدا کرد و سوار بر هواپیمای اف-4 بسیاری از مواضع نظامی دشمن را منهدم کرد. وقتی 31شهریورماه سال59 عراق به خاک ایران تجاوز کرد برای نشان دادن قدرت نیروی هوایی ایران و همچنین انهدام نیروی هوایی عراق و کسب برتری هوایی روز اول مهرماه 140فروند هواپیما در عملیات «کمان 99» آسمان بغداد را برای صدام تبدیل به جهنم کردند. صدام که باور نمیکرد این تعداد هواپیمای جنگنده آسمان پایتخت را به تسخیر درآورد وحشت زده شده بود. با توجه به اینکه امامخمینی(ره) فرموده بودند ما به هیچ عنوان مناطق مسکونی و شهرها را بمباران نخواهیم کرد تعدادی از خلبانان تاسیسات نظامی را بمباران و تعدادی نیز اعلامیه بر فراز شهر پخش کردند و همگی سالم به پایگاه بازگشتند. سرتیپ عبدوس هم یکی از خلبانان این عملیات بود که با هواپیمای اف-4 در آن حضور داشت.
سرهنگ خلبان بازنشسته آزاده و جانباز محمدابراهیم باباجانی پاییز 1334در شهرستان بابل متولد شد. دوران تحصیل را در بابل سپری کرد و سال1353 بهخاطر علاقهای که به خلبانی داشت به استخدام هوانیروز ارتش درآمد. فرزند ارشد خانواده بود و علاقه زیادی داشت که در آسمان پرواز کند و همین علاقه او را به سوی دانشکده هوانیروز کشاند. دوران آموزش را در یگان هوانیروز گذراند. در پیروزی انقلاب، هوانیروز بهعنوان یک یگان تازه و جوان در بین سایر یگانهای ارتش بود. چند سالی بیشتر نبود که ایجاد شده بود و در حال گسترش بود و اکثر نیروهای آن در حال آموزش بودند. در 8 سال دفاعمقدس و قبل از آن در حوادثی که در نقاط کشور اتفاق افتاد هوانیروز نقش سرنوشتسازی داشت. سرهنگ باباجانی هم بهعنوان خلبان در ماموریتهای هوانیروز شرکت میکرد؛ از مبارزه با اشرار و قاچاقچیان در شرق کشور گرفته در همان ابتدای پیروزی انقلاب تا مقابله با ضدانقلاب در کردستان. با شروع جنگ تحمیلی، هوانیروز در خط مقدم بود. آبان سال 59یکماه بعد از آغاز جنگ در یکی از ماموریتها که با هلیکوپتر 214 برای شناسایی به منطقه شمالغرب در بانه و سردشت رفته بود بر اثر اصابت آتشبار دشمن در خط مقدم، هلیکوپتر دچار سانحه شد و سقوط کرد. سرهنگ باباجانی میگوید: در آن سانحه باید شهید میشدم اما اینگونه نشد. بارها از خودم پرسیدم چرا زنده ماندهام؟ من لیاقت شهادت نداشتم. بر اثر اصابت پدافند دشمن زخمی شدم و به اسارت دشمن درآمدم.
استقامت، انتظار و آزادگی
از کودکی تا امروز، هر وقت اسمی از آزادگان به میان می آید دو تصویر ماندگار و فراموش نشدنی در ذهنم نقش می بندد و تکرار می شود. اولی مربوط است به سال 69 و اولین تصاویری که از بازگشت آزادگان به کشور از تلویزیون پخش شد که همراه بود با این نغمه: به شهر شهیدان، به آغوش ملت، به ایران خوش آمدید... در بین آن نغمه های شورانگیز تصاویری می دیدیم از مردانی که بر خاک میهن بوسه می زدند و با در آغوش کشیدن عکس امام(ره) اشک می ریختند. مردانی که بعد از جنگی سخت و سال ها اسارت بازگشته بودند و حتی روی دوش دوستان و اقوام هم عکس امام راحل را در دست داشتند. بوسه های مادران آزادگان، پس از سال ها انتظار، بر پیشانی فرزندان قهرمانشان به راحتی از حافظه ما پاک نخواهد شد. تصویر بعدی که با شنیدن نام آزادگان در ذهنم نقش می بندد چهره شهید حسین لشکری است. مردی که سال 88 بر اثر جراحات دوران دفاع مقدس و اسارت به شهادت رسید. خلبانی که 18 سال اسارت با بدترین شرایط، بدون ثبت توسط صلیب سرخ و همراه با تهدید و تطمیع بی امان بعثی ها را عزتمندانه تحمل کرده بود. مردی که 15 سال بعد از آغاز اسارت اولین نامه را برای خانواده اش نوشت و سال 78 به میهن بازگشت. تصاویر تلویزیون از لحظه ورودش به ایران شگفت انگیز بود. دوربینی همراهش بود و دوربینی در شهرشان بود تا عکس العمل همزمان همسرش را ضبط کند وقتی بعد از 18 سال انتظار صدای حسین را می شنود. ما که بیننده بودیم استرس داشتیم، صدای همسرش می لرزید، اما خلبان شهید لشکری با صدایی شیرین و مصمم، جمله ای ساده و صمیمی با این مضمون گفت: «سلام حاج خانم، خوب هستین؟» توکل به خدا در استقامت از او مردی شگفت انگیز ساخته بود. می گفت: «وقتی رفتم فرزندم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود.» نقل می کرد روزی پس از اسارت میهمان یک مرکز پیش دانشگاهی پسرانه بودم، مسئولان مدرسه نگران شیطنت های دانش آموزان بودند، اما من از آن ها خواستم من را با تعداد زیادی دانش آموز تنها بگذارند، کمی که از صحبت شهید لشکری گذشت دانش آموزانی که به زعم مدیر مدرسه حوصله سخنرانی را نداشتند میخکوب شدند و صدایی از آن ها در نیامد. به راستی اگر داستان این رشادت ها به خوبی نقل شود باز هم همین اتفاق خواهد افتاد.
سیلی اسارت/ نگاهی به کتاب «آن بیست و سه نفر»
جنگ، بزرگ و کوچک نمی شناسد. وقتی که شروع می شود همه را درگیر خود می کند. وقتی به روزهای دفاع مقدس نگاه می کنیم، می بینیم که پُر است از حماسه ها و خاطراتی که به دست مردان و زنان و حتی نوجوانان و کودکان ایرانی رقم خورده است؛ از نوجوان سیزده ساله ای به نام حسین فهمیده که با نارنجک به زیر تانک دشمن می رود گرفته تا دختر هفده ساله ای که بیش از چهل ماه در اسارت دشمن می ماند و سپس با غرور و افتخار به کشورش برمی گردد و می شود «معصومه آباد». از این دست نوجوانان در تاریخ درخشان دفاع مقدس زیاد بوده اند که «احمد یوسف زاده» و بیست و دونفر دیگر از دوستانش نیز از همین گروه محسوب می شوند؛ آن ها که به «آن بیست وسه نفر» معروف و در دوران اسارت وادار شدند با صدام حسین، دیکتاتور و رئیس جمهور آن روزهای عراق ملاقات کنند. کتاب «آن بیست وسه نفر» شرح همین ماجراست که احمد یوسف زاده، خود به نوشتن آن همت گمارده.
مقام معظم رهبری در تقریظ شان بر این کتاب نوشته اند: «در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبایی ها، پرداخته سرپنجه معجزه گر اوست، درود می فرستم و جبهه سپاس بر خاک می سایم. یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم. ۵/۱/۹۴»
آن بیست و سه نفر را انتشارات سوره مهر با قیمت ۱۹ هزار تومان منتشر کرده و تاکنون دو بار تجدید چاپ شده است. با هم بخشی از این کتاب را که شرح به اسارت درآمدن راوی است، می خوانیم:
«کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می شد. سرباز عراقی می خواست ما را به بقیه اسرا برساند. جلوی هر تانک و نفربری که از آنجا رد می شد، دست بلند می کرد. اما کسی برای سوار کردن ما نمی ایستاد. عاقبت توانست راننده نفربری را که داشت دو درجه دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می کرد، راضی کند که ما را هم با خودش ببرد. به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم؛ خوابیده روی سطح صاف و داغ شده از گرمای آفتاب. مامور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر، که بی رمق خوابیده بود و به حسن، نگاهی انداخت. سیلی محکمی به صورت حسن زد. آمد به سمت من و بی سوال و جواب یک سیلی هم به من زد. پنجه سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک دفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم. سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را می خوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یک دفعه ناامیدت می کند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند می رود. خودت را دربست می سپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمان ها و زمین است. درد می کشی و تحقیر می شوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیه چرده ای سیلی می خوردم که با پوتین هایش روی خاک وطنم راه می رفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاک هست؛ این که کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت باشی درد این سیلی فرق می کند تا آن که آن سوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد! سرباز عراقی پشت کالیبر نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفتد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطه ای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می شد، از ماشین پیاده مان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند. آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.
از جلوی هرسنگری که عبور می کردیم، سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند. سرباز 16 ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش. داشتند مرا تحقیر می کردند. باید واکنشی نشان می دادم. باید حالی شان می کردم نترسیده ام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟ هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بی باکی نبود، جز این که مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم. سرم را گرفتم عقب، سینه ام را دادم جلو، گام هایم را استوار کردم و پابه پای افسر عراقی پیش رفتم».
گفتوگو با محمد سلطانیمهد از اسرای مفقودالاثر کربلای4/ 44 ماه فراموشی در تکریت 11
صغری خیل فرهنگ- همان دلاورمردانی که امام خمینی خطاب به آنها فرمود: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.» برای مرور مجاهدتهای آزادگان در دوران اسارت، به سراغ محمد سلطانیمهد رفتیم که طی عملیات کربلای 4 به اسارت دشمن بعث در آمد. او و همرزمانش اولین اسرای مفقودالاثر کشورمان نام گرفتند و در مخوفترین و بدترین شرایط، دوران اسارت 44 ماهه خود را سپری کردند. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با این آزاده سر افراز همدانی است.
* دوران رزمندگیتان که پیش زمینهای برای اسارت و آزادی بود چه زمانی آغاز شد؟
من از سال 1360راهی مناطق عملیاتی شدم. اولین حضورم مربوط به منطقه پدافندی غرب کشور بود. در جبهههای سر پل ذهاب و گیلانغرب. آن زمان 18 سال داشتم. مدتی بعد از حضور در غرب به همدان بازگشتیم. تیپ انصار الحسین(ع) همدان که تشکیل شد، از سال 1361 افتخار خدمت در این یگان را داشتم. مسئولیت این یگان این بود که در عملیاتهای آفندی وارد عمل شود. اولین عملیات والفجر 2 بود که در سال 1362 در منطقه غرب منطقه حاج عمران انجام شد. ما در این عملیات پیروزیهای زیادی به دست آوردیم و مناطق زیادی از خاکمان آزاد شد. مدتی بعد راهی گیلانغرب شدم و در روند عملیات والفجر 5 درفروردین سال 1363 در منطقه چنگوله به یگان انصارالحسین(ع) پیوستم.
* در کدام عملیات به اسارت دشمن در آمدید؟
من در عملیات کربلای 4 همراه 48 نفر از همشهریهایم به اسارت دشمن در آمدیم. نیروها از ابتدای تابستان سال 1365 جهت عملیات کربلای 4 آماده شده و در سد دزفول آموزش میدیدیم. شش ماه قبل از عملیات آموزش آبی خاکی بچهها آغاز شده بود. کربلای 4 عملیاتی که طبق طراحی مسئولان جنگ قرار بود وضعیت جنگ را مشخص کند در 3 دی ماه 1365 آغاز شد، اما متأسفانه عملیات لو رفت و نتوانستیم به موارد از پیش تعیین شده دست یابیم.
* نحوه اسارتتان چگونه بود؟
شب عملیات قرار بود که ما ساعت22:30 بعد از شکستن خط دشمن توسط غواصها حرکت کنیم و ادامه کار بدهیم. ساعت 11.5 بود که به ما دستور حرکت دادند. آن زمان نمیدانستیم عملیات لو رفته و عراقیها متوجه حضور نیروها شدهاند. به یکباره تیربارهای عراقی شروع به تیراندازی به سمت ما کردند. گلولههای رسام به سمت بچهها شلیک میشد. آسمان اروند با گلولههای منور روشن میشد و همه جا توسط نیروهای عراقی کنترل میشد. هر طور که بود ما از رودخانه عبور کردیم و خودمان را به خط عراقیها رساندیم. به داخل کانالهای دشمن رسیدیم و تا صبح شروع به جنگیدن با عراقیها کردیم. به ما گفته بودند که با روشن شدن هوا نیروهای تازه نفس به ما ملحق خواهند شد اما خبری از نیرو نبود. با آن روشنی هوا و دید کاملی که دشمن روی ما داشت کار سختتر هم شد. در نهایت 11 صبح 4 دی ماه 1365 بود که ما به محاصره کامل عراقیها در آمدیم و اسیر شدیم.
* اگر میشود برای تنور نسل جوان که کمتر با شرایط جبهههای جنگ آشنا هستند، شرایط لحظه اسارتتان را بیشتر توضیح دهید.
اوضاع عجیبی شده بود. پیکر شهدای ما با جنازه عراقیها روی هم افتاده بودند. شاید باورتان نشود اما بچههای 14- 13 ساله سربازان گمنام که به ندای رهبرشان لبیک گفته و راهی میدان نبرد شده بودند حماسهها آفریدند. همانها که با سن کم و عاشقانه جنگیدند و مجاهدتهای زیادی را به تصویر تاریخ دفاع مقدس کشاندند.
منظورم نوجوان 14 ساله سیدرضا اهل همدان است که وقتی عکس امام خمینی را از جیبش بیرون آوردند و او را زدند و از او پرسیدند چرا به جبهه آمده؟ با صلابت مردانهای پاسخ داد: من خودم با ارادتی که به ولایت امام خمینی داشتم، داوطلبانه راهی نبرد با دشمنان شدم. ما هر چه از او خواستیم که بگوید به اجبار او را به جبهه اعزام کردهاند، نپذیرفت و گفت من دروغ نمیگویم. من خیلی از این نوجوانان درس گرفتم. درس صلابت و مردانگی.
* بعد از اسارت شما را کجا بردند؟
اسرای کربلای 4 را به مدت 12 روز در بصره نگه داشتند. آنها دائماً خبرنگاران را دعوت میکردند و از ما فیلم و عکس میگرفتند و اینگونه وانمود میکردند که عملیات بزرگی را انجام دادهاند و جمع زیادی از نیروهای ایرانی را به شهادت رساندهاند و به اسارت گرفتهاند. در بصره یک بار ما را با اتوبوسها به میان مردم بردند و مردم استقبال گرمی از ما داشتند. سنگ و چوب به طرفمان پرت میکردند. سنگی به پشت خود من خورد و نقش بر زمین شدم. فریاد زدم: الله واحد، خمینی قائد. یک بار هم میخواستند من و تعدادی از بچهها را اعدام صحرایی کنند که یکی از نیروهای مردمی به آنها اجازه این کار را نداد و به آنها گفت: کشتن اسیر حرام است. درنهایت بعد از 12 روز ما را دست بسته با اتوبوسها به بغداد بردند و در بغداد در زندان الرشید، هر 55 نفرمان را در اتاقهای سه در چهار انداختند. بعد از دو ماه بازجویی و شکنجههای مختلف در زندان الرشید، در 5 اسفند 1365ما را به اردوگاه 11 تکریت بردند. این اردوگاهها برای اسرای مفقودالاثر ساخته شده بود و ما از اولین اسرای مفقود بودیم.
* معمولاً عراقیها اسرای تازه وارد را از تونل وحشت عبور میدادند، این تونلها نصیب شما هم شد؟
بله. وقتی ما را به تکریت بردند، از اتوبوس که نگاه میکردیم سربازان عراقی با چوب، میله و سیم خاردار منتظر پیاده شدن ما بودند تا از ما پذیرایی گرمی کنند. بچهها باید از تونل وحشتی که آنها آماده کرده بودند به سمت سالنهای بزرگ میرفتند. وحشتناک بود. آنها با چوب، میله، سیم خاردار و باتوم ما را به سمت سالنها راهنمایی کردند.
* همان طور که گفتید شما از اسرای مفقودالاثر بودید، بعثیها چه رفتاری با اسیری که نامش هیچ کجا ثبت نشده بود، داشتند؟
رفتار دشمن واقعاً وحشیانه بود، گاه میشد بچههای کم سن و سال را مقابل پیرمردها مینشاندند و از آنها میخواستند همدیگر را سیلی بزنند. بچهها اگر این کار را نمیکردند، عراقیها خود آنها را شکنجه میکردند. اما همان بچههای کم سن و سال و سربازان امام خمینی به حدی ایمانشان قوی بود که دوست نداشتند دستشان روی همرزم و هموطنشان بلند شود. آنها از عراقیها کتک میخوردند اما روی صورت و محاسن پدران و برادران بزرگ خود دست بلند نمیکردند. مدتها گذشت و هر روز عراقیها وعده میدادند که قرار است صلیب سرخ بیاید و شما را ثبت نام کند. امروز، فردا و همه وعده وعیدهایشان چهار سالی طول کشید یعنی 44ماه از اسارتمان گذشت. ما جزو اردوگاه اسرای مفقودالاثر بودیم که هیچ نشانی از حیات و مماتمان برای خانواده وجود نداشت. بعد از یک سال برای هر خوابگاه یک تلویزیون آوردند. دو کانال داشت. یک کانال بود که نیم ساعت برنامه فارسی داشت و یک ساعت هم برنامه سازمان منافقین پخش میشد. 15 دقیقه اول آن، برنامه فارسی مسئولان ما را فحش میدادند و بعد هم دو ترانه فارسی پخش میکردند، این کار باعث اذیت و ناراحتی بچهها میشد. برنامه سازمان منافقین را هم خیلی جذاب جلوه میدادند و به عنوان ارتش آزادی بخش ایران تبلیغ میکردند تا بچهها را جذب کنند. گاهی هم به اردوگاه میآمدند تا بچهها را به خودشان ملحق کنند و متأسفانه تعداد محدودی هم به آنها ملحق شدند.
* خبر رحلت حضرت امام یکی از خاطرات تلخ دوران اسارت هر آزادهای است، شما با این خبر چطور روبهرو شدید؟
سال 1368 که امام به رحمت خدا رفت ما از طریق اخبار متوجه رحلت ایشان شدیم. خبر ارتحال را وقتی از زبان خود سیداحمد آقا شنیدیم، باور کردیم. با شنیدن این خبر همه بچهها به کما رفتند. خیلیها باور نمیکردند و برای خیلیها هم قابل قبول نبود. بچهها در سکوت محض بودند و شرایط سختی را میگذراندند. اما گریه برای ما ممنوع شده بود. هر طور بود برای امام مراسم عزاداری بر پا کردیم. بچهها شلوار سرمهای و لباس سبز نظامی گرم را در خرداد ماه پوشیدند و با گذاشتن نگهبان عزاداری برای رهبرمان را شروع کردیم. ابتدای مراسم قرائت قرآن بود و سخنرانی و بعد هم سینهزنی. روز ششم بود که عراقیها از طریق جاسوسهای اردوگاه متوجه شدند. آنها هم بچهها را کتک زدند و آزار دادند. یکی از بچههای اصفهان از ضربه باتوم آنها، نابینا شد. که به حمد خدا یک سال بعد بینایی خودش را به دست آورد. برای ادای عزاداری امام خیلی به ما سخت گرفتند، چون میدانستند ما چه ارادتی به رهبرانقلابمان داریم.
* شما که نامتان در لیست صلیب سرخ ثبت نشده بود، چطور به وطن بازگشتید؟
تا روز آخر آزادی به رغم وعده وعیدهایشان خبری از صلیب سرخ نبود. روز آخر بود که به ما گفتند آماده باشید که صلیب سرخ میخواهد برای ثبت نام شما به اردوگاه بیاید. ابتدا باور نکردیم. 10 روزی میشد که اعزام اسرا به سمت ایران آغاز شده بود و هر روز هزار نفر به ایران باز میگشتند. ما اولین اردوگاه مفقودین بودیم و شب قبل از اعزام، خبر تبادلمان را شنیدیم. اما باور نمیکردیم. روز آخری که از صلیب سرخ آمدند نزیک اذان ظهر بود که 900- 800 نفری از بچهها که ثبت نام مان تمام شده بود با هم به نماز جماعت ایستادیم. عراقیها وحشت زده بودند. برای همین خیلی زود ما را سوار اتوبوسها کردند. نماز جماعتی دندان شکن خواندیم که هرگز از یادمان نمیرود. زمان آمدن هم از طرف صدام یک جلد قرآن به ما هدیه دادند. تا اتوبوس ما به سمت ایران برود، همچنان در ناباوری بودیم. 10شب بود که به مرز رسیدیم و منتظر آمدن اتوبوس عراقیها شدیم. نیم ساعت بعد، اتوبوس عراقیها رسید و چند نفراز برادران ایرانی به داخل اتوبوس ما آمدند و از ما خواستند تا آرام بنشینیم تا کار مبادله انجام بگیرد.
بچهها پیشانی بند درست کرده بودند که زمان ورود به خاک ایران به پیشانیهایمان ببندیم. عراقیها آنجا هم دست از تهدید بر نمیداشتند و به ما میگفتند که اگر شلوغ کنیم ما را به عراق باز میگردانند. تبادل انجام گرفت و ما وارد خاک کشورمان شدیم. سجده شکر بچهها برخاک پاک ایران هرگز از یادم نمیرود. روی خاک کرمانشاه که هر وجبش با خون شهیدی آغشته شده بود. تعدادی از بچهها لباسهای تنشان را در آوردند و به سمت عراقیها پرتاب کردند.
* لحظه ملاقات با خانواده پس از چند سال دوری چطور رقم خورد؟
بعداز ورود به خاک کشور سه روزی در کرمانشاه در قرنطینه بودیم. من همراه 48 نفراز همشهریان همدانیام بعد از تمام شدن قرنطینه درخواست کردیم که ابتدا به گلزار شهدای شهر برویم. برای همین به گلزار شهدا رفتیم و به محضر دوستان و همرزمانمان رسیدیم. از میان آن 48 نفر 44 نفر از بچهها که شهادتشان تأیید و اعلام شده بود، سنگ مزار داشتند. من جزو آن چهار نفری بودم که خبر شهادتم تأیید نشده بود، برای همین سنگ مزاری هم نداشتم. بعد از زیارت مزار شهدا به سپاه پاسداران همدان رفتیم و بعد هم به سمت خانه و محلهمان راهی شدیم. من زمانی که به اسارت دشمن درآمدم دو فرزند داشتم. یکی از فرزندانم متولد نشده بود که به اسارت در آمدم. در حال حاضر این فرزندم 28 سال دارد. بعد هم خداوند فرزند دیگری به من عطا کرد.
خاطرات مردی که در 16 سالگی به اسارت درآمد/ کبوترانه در اسارت
زهراخنداندل- تازه پشت لبش سبز شده بود که با دستکاری شناسنامه اش توانست مجوز حضور در جبهه را بگیرد. میان تیر و خمپاره و میدان مین قد کشید و مرد شد. در نامه اش به مادر نوشته بود که بعد از آخرین عملیات گردانشان به خانه برمی گردد. خانواده از خبر برگشت فرزندشان شاد بودند و همه اهل محل به آن ها سر سلامتی می دادند. اما بازگشتش سال ها طول کشید. چون اسیر شد. این قصه مردان زیادی از شهر و کشور ماست که مانند یک کوه ایستادند و دلیرانه صبر کردند. به خاطر این همه مردانگی سراغ یکی از اسیران هشت سال دفاع مقدس رفتیم تا برایمان از احوال خودش در اسارت بگوید.
خبرشهادتم را به خانواده ام دادند
سرهنگ بازنشسته سپاه، هاشم افشاریان، 45 سال دارد. در سال 65 در منطقه عملیاتی حاج عمران کردستان به عنوان تخریبچی به اسارت گرفته شد. وی درباره نحوه اسارتش می گوید: «هنگامی که وارد منطقه حاج عمران شدیم به کمین دشمن خوردیم، چون ستون پنجم که از نیروهای سازمان منافقین بود، محل شناسایی ما را لو داده بود. تا صبح هم در برابر حملات بعثی ها مقاومت کردیم، آن زمان من 16 ساله بودم و در ماجرای این درگیری کمر و قفسه سینه ام خمپاره خورد و مجروح شدم. من به دلیل خونریزی شدید از حال رفته بودم. یکی از همرزمان ما که در عملیات دیگری شهید شد، فکر کرده بود من شهید شده ام، به همین دلیل همان جا مرا گذاشت و رفت و خبر شهادتم را هم به خانواده ام داد.»
به مجروحان تیر خلاص می زدند
آقای افشاریان درباره لحظات پس از به هوش آمدن و قرار گرفتن در شرایط جدید می گوید: «بعد از اینکه منطقه به دست عراقی ها افتاد، همرزمان سالم را به اسارت گرفتند و به مجروحان تیر خلاص زدند. من هم تقریبا نزدیک های ظهر بود که به هوش آمدم و متوجه شدم عراقی ها منطقه را در دست گرفته اند. چون مجروح بودم یکی از عراقی ها برای زدن تیر خلاص به من نزدیک شد اما تا خواست شلیک کند صدای مافوقش آمد که گفت: «لا لا هذا الطفل» یعنی این بچه است نزنش و همین کوچـــک بودن و سن کم من باعث شد که از این ماجرا ســـــــالــــــــم بگذرم و توفیق شهادت را از دست بدهم.»
استقبال با دیوار مرگ
وی درباره لحظات ورود به اردوگاه اسرا توضیح می دهد: «هنگامی که وارد اردوگاه شدیم عراقی ها دو طرف ورودی ایستاده بودند و هرکدامشان کابل و چوب دستی به دست داشتند تا به محض ورود اسرا آن ها را به باد کتک بگیرند. به این استقبال از اسرا، دیوار مرگ می گفتند. من جراحتم تازه بود و مداوا نشده بودم ، تنها لخته شدن خون باعث جلوگیری از خون ریزی ام شده بود. چندتا کابل و چوب که خوردم، این لخته خون بیرون زد و زخم من شروع به خون ریزی مجدد کرد به شدتی که فرمانده عراقی ها دلش به رحم آمد و اشاره کرد که او را نزنید، یکی شان من را از آن میان کنار کشید و به عربی پرسید اسمت چیست، گفتم: هاشم، آنجا وقتی از ما می پرسیدند اسمتان چیست ما باید کامل اسم و فامیل را می گفتیم و من این موضوع را نمی دانستم، دوباره از من پرسید اسمت چیست؟ و من گفتم: هاشم. مرتبه سوم که این اتفاق افتاد آنچنان سیلی محکمی به من زد که من یک دور، دور خودم چرخیدم و خوردم زمین! تا خوردم زمین گفتم یا اباالفضل(ع)، عراقی ها به اسم حضرت اباالفضل(ع) خیلی حساس هستند، سربازان عراقی که آنجا بودند 6-5 نفری ریختند سرم و شروع کردند به کتک زدنم آن هم فقط به این خاطر که فکر می کردند شکایتشان را به حضرت اباالفضل(ع) کرده ام! و آنقدر از آن ها کتک خوردم که دوباره بیهوش شدم، وقتی به هوش آمدم که داخل سلول بودم.»
یک ایران کوچک برای خودتان ساخته اید
وی خاطره ای شیرین هم از دوران اسارت خود دارد که برایمان تعریف می کند: «ما در این اردوگاه یک فرمانده عراقی داشتیم به نام سرگرد مفید که در بین اسرای ایرانی به خاطر خشونت و جدیتش به رضاشاه معروف بود. بارها و بارها در اردوگاه گفته بود که شما اسیر ما نیستید ما اسیر شما هستیم، شما اینجا را تبدیل به یک ایران کوچک برای خودتان کرده اید، ما مانده ایم از دست شما چه کار کنیم؟»
از خنده درمانی تا تئاتر در اسارت/ پای صحبت آزادگان سرافراز
محیا فرجی- من جنگ را ندیده ام اما، جنگ را خوب می شناسم. جنگ را با خاطرات خانواده و دوستانم از موشک باران می شناسم. از رنج های جانبازانی که دیده ام، از عزتی که در نگاه مادران شهداست؛ من طعم جنگ را حس کرده ام. طعمی که به نظرم همیشه تلخ بود؛ تا روزی که از بزرگمرد آزاده ای شنیدم آن چه برای شما تلخ است، برای ما از قند هم شیرین تر است. هر چند بر کسی پوشیده نیست که دل دریایی مردان میدان نبرد، اجازه نمی دهد که درد و رنج روزهای جنگ و اسارت را با کسی شریک شوند، پس هر آنچه می گویند به شیرینی شکر است. در ادامه با همیاری تارنمای آزادگان، پای صحبت چند تن از آزادگان نقاط مختلف کشور نشستیم تا خاطرات شیرین خود را از روزگاران رفته، بازگو کنند.
مترجم امین صلیب سرخ
قطعنامه پذیرفته شده بود و طبق بند هفتم آن باید اسرای جنگی مبادله می شدند. ساعت ها تبدیل به روز و روزها تبدیل به ماه شده بودند از فرط انتظار. ماندن در آن فضا دیگر قابل تحمل نبود. کمیته صلیب سرخ وارد اردوگاه شد تا بچه های ما را تشویق به پناهندگی کند. که هرکس بخواهد می تواند در ممالک اروپایی یا سایر کشورهای دنیا به عنوان پناهنده زندگی کند. مامور صلیب سرخ به زبان فرانسه سخن می گفت و یک نفر مترجم حرف هایش را به فارسی ترجمه می کرد. این مترجم صدای بسیار آرامی داشت که هیچ کس به درستی آن را نمی شنید. من را مامور کرده بودند تا سخنان مترجم صلیب سرخ را به زبان فارسی و با صدای رسا برای سایر اسرا بیان کنم. مترجم گفت «اگر نمی خواهید به ایران برگردید می توانید به فرانسه بروید». من بلند گفتم هرکس دوست ندارد به ایران برود به افغانستان فرستاده می شود. مترجم که متوجه شیطنتم شده بود گفت تو مترجم امینی نیستی، من کی گفتم افغانستان؟ افغانستان جنگ است! برو بنشین. می خواستم بنشینم که بقیه سروصدا کردند و گفتند هیچ کس دیگر را قبول ندارند و من دوباره به کنار مترجم برگشتم.
خنده درمانی در اسارت
سال ها پیش، خندوانه رامبد جوان را ما در عراق تاسیس کردیم. زمانی که عراقی ها، کسی را کتک می زدند، در حد مرگ بود. چنان بر کتف هایش می زدند که دیگر قادر به دراز کشیدن نبود، بلایی سر پاهایش می آوردند که نه می توانست بنشیند و نه راه برود. هیچ جا را نمی دید از بس به صورتش زده بودند. اما این قدر روحیه ما شاد بود که وقتی بدن بی جانش را به آسایشگاه بر می گرداندند با خنده و شوخی و صلوات چنان ریکاوری اش می کردیم که آماده می شد برود یک ساعت دیگر کتک بخورد!
عباس جمالی- تاریخ اسارت: 20/10/59 - جاده آبادان به ماهشهر- مدت اسارت: 9 سال و 10 ماه
توضیح: بنا به گفته خودش، حاج عباس جمالی امشب میهمان خندوانه هم خواهد بود
مختارنامه در اردوگاه عنبر
در دوران اسارت، شادی و خنده شعار اصلی همه ما بود. شاد بودن و حفظ روحیه را وظیفه اصلی خود می دانستیم. در ایام جشن مانند عید غدیر، اعیاد شعبانیه و عید قربان، همیشه اجرای نمایش برقرار بود. هر آسایشگاه 8-7 نفر نیروی تئاتری داشت با یک مسئول. مسئول کل تئاتر اردوگاه هم من بودم. گاهی یکی از مسئولان به من می گفت فلان نمایش را دیشب بازی کردیم، خیلی جواب داد، من هم نمایشنامه اش را می گرفتم و شب های بعد برای آسایشگاه خودمان اجرا می کردیم. یک بار تصمیم گرفتم نمایشی در مورد مختار به اجرا در آوریم. خودم نمایشنامه اش را نوشتم که سه ماه به طول انجامید. چون به هیچ منبعی دسترسی نداشتم از تک تک افراد اردوگاه، مخصوصاً پیرمردها، در مورد مختار تحقیقات کردم. یک ماه هم آماده کردن دکور و وسایل صحنه زمان برد. هر آنچه یک تئاتر لازم داشت خودمان با آشغال ها می ساختیم. برای نمایش مختار هم با قوطی ها و حلبی ها، شمشیر و کلاهخود و زره درست کردیم، زندانی ساختیم از سریال مختارنامه بهتر. یک ماه هم مخفیانه تمرین می کردیم. تا این که بالاخره در ایام محرم، سه شبِ جمعه، نمایش را با بازی خودم در نقش مختار ثقفی برای اسرا اجرا کردیم.
دکتر هاشم زمان زاده- تاریخ اسارت: 21/12/61
عملیات والفجر مقدماتی، دهلران- مدت اسارت: 7 سال و نیم
صابون شست و شوی مغز
از صلیب سرخ جهانی آمده بودند برای بررسی وضعیت اسرا؛ شرایط بهداشتی و معیشتی اردوگاه را که دیدند گفتند این ها شش ماه بیشتر دوام نمی آورند. چون امکانات در حد صفر بود. فقط توکل و توسل، بچه ها را در آن شرایط نگه داشته بود و کمک می کرد که سختی ها و تنگناها را پشت سر بگذارند. گاهی هر آسایشگاه فقط یک قرآن داشت که 24 ساعت زمین گذاشته نمی شد و همه به نوبت از آن استفاده می کردند. ساعت چهار صبح به عشق این که نوبت قرآن خواندن ما شده، از خواب برمی خاستیم. روز آخر، یکی از عراقی ها گفت اگر صابونی می شناختم که با آن می شد مغز شما را شست و شو داد، حتی اگر الف دینار (هزار دینار) قیمت داشت، آن را می خریدم.
عباس شیرانی- تاریخ اسارت: 28/1/67
عملیات فاو - مدت اسارت: دو سال و نیم
ارسال نظر