از صفحه اجتماعي عمار ذابحی
اين سه برادر
حسن
حسن، پاسدار بود و یکبار که برای عزیمت به جبهه با من خداحافظی میکرد به او گفتم: تو تازه آمدهای چرا میخواهی بروی؟
گفت: تو راضی هستی من به جبهه نروم ولی کسانی که زن و بچه دارند، بروند؟
علی
علی هم که از ناحیه پا و دست مجروح شده بود، مدتی در خانه بستری بود و قبل از بهبودی کامل، دوباره قصد جبهه کرد، مادرم که تازه داغ حسن را بر دل داشت، گفت حالا نرو، بگذار خوب شوی بعداً برو.
علی گفت: مادرم! تو حاضری من در رختخواب بمیرم و شهید نشوم؟ آیا راضی هستی من در خانه بمانم و سنگر برادرم حسن خالی بماند؟
مادرم گفت: هرگز راضی نیستم.
و به این ترتیب علی هم رفت و شهید شد.
مهدی
یکبار که برای استراحت و بهبودی در منزل بود، پس از چند روز قصد جبهه کرد. پدرم مانع شد و گفت تو هنوز خوب نشدهای. مهدی گفت به شرطی نمیروم که شما به جای من بروید.
پدر پذیرفت و به جبهه رفت. از طرفی مهدی به حاج علی محمدی(سردار شهید) که فرمانده گردانشان بود، سپرده بود هر وقت به عملیات نزدیک شدیم، پدرم را به مرخصی بفرست تا من به جبهه بیایم.
پس از دو ماه از اقامت پدرم در جبهه، ایشان برگشتند و مهدی فهمید که عملیات در پیش است و رفت.
هدیه به ارواح شهیدان حسن و علی و مهدی حسینی
خوشا به حالشان
رفتند و با چه عزتي رفتند
آنها كه ماندند ، گويي در باتلاق ماندند ...