آیا درگذشت آیتالله طالقانی مشکوک بود؟
مجتبی طالقانی فرزند آیتالله طالقانی در گفتوگویی که اخیراً با یکی از رسانههای فارسی زبان خارج از کشور داشت، بعد از سالها بار دیگر ادعای مشکوک بودن مرگ پدرش را پیش کشیده است.
به گزارش پارس ، به نقل از تاریخ ایرانی « … ملاقات با سفیر شوروی هنگام صبح صورت گرفت. پس از خاتمه ملاقات، طالقانی مانند معمول سرخوش بود. ولی شب هنگام پس از صرف شام ناگهان حالش به هم خورد. نگهبانان شخصی اش به سوی تلفن هجوم بردند تا به دکتر خبر بدهند ولی خط قطع بود. کوشیدند به او آب بخورانند ولی جریان آب هم قطع شده بود. پیرمرد شانسی نداشت. مخالفانش همه چیز را تا آخرین جزئیات حساب کرده بودند. »
این روایت، بخشی از نوشته های جنجال برانگیز ولادیمیر کوزیچکین، مامور سازمان اطلاعات و جاسوسی شوروی سابق [کا گ ب] در ایران طی سال های ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲ است. او یکی از نخستین کسانی بود که در کتاب خاطراتش با عنوان « کا گ ب در ایران» مرگ آیت الله سیدمحمود طالقانی، روحانی مبارز و مشهور انقلاب اسلامی ایران در ۱۹ شهریور ماه ۱۳۵۸ را « مشکوک» و حاصل « توطئه ای حساب شده» دانست و ابهامی پرمناقشه را بر تاریخ انقلاب ایران بار کرد؛ ابهامی که برخی فعالان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی با مرور مواضع انتقادی و ناصحانه آیت الله در واپسین ماه های زندگی اش و همچنین شرایط خانه در شب آخر، طی ۳۴ سال گذشته قرینه هایی هم برایش دست و پا کرده اند؛ از جمله اینکه روز مرگ وی، پاسدار محافظش حضور نداشت یا اینکه تلفن خانه ای که او در آن درگذشت، قطع شده بود.
مجتبی طالقانی فرزند آیت الله طالقانی در گفت وگویی که اخیراً با یکی از رسانه های فارسی زبان خارج از کشور داشت، بعد از سال ها بار دیگر ادعای مشکوک بودن مرگ پدرش را پیش کشیده است. مجتبی طالقانی سه واقعه را در روزهای پیش از مرگ پدرش مشکوک می داند. نخست اینکه نامۀ قدیمی او به پدرش دربارۀ مواضع سازمان مجاهدین خلق در تیراژ وسیع پخش شد، دوم اینکه چند روز پیش از درگذشت آیت الله، گروهی ناشناس به منزل خلیل رضایی از نزدیکان آیت الله طالقانی دستبرد زدند و گویا به دنبال اسنادی می گشتند. به گفتۀ مجتبی طالقانی مورد سوم این بود که آن ها پس از مرگ آیت الله متوجه می شوند چمدانی حاوی اسناد که تنها خود آیت الله طالقانی کلید آن را داشت، مفقود شده است.
جز این ها محمد مدیرشانه چی رئیس دفتر آیت الله هم از جمله کسانی بود که در تابستان ۱۳۷۳ هنگامی که در پاریس زندگی می کرد، در گفت وگویی مرگ آیت الله را مشکوک دانست و به سهل انگاری میزبان آیت الله، آقای چهپور (پدرزن محمدرضا طالقانی) در اطلاع به موقع ماجرا اشاره کرد. روایتی که پس از بازگشت به ایران در گفت وگویی با مجلۀ « یادآور» هرچند تا حدودی آن را تصحیح کرد اما همچنان از تردیدهایش گفت و تاکید کرد: « به هر حال این امکان وجود داشت که در چنین شرایط حساسی بهتر و سریع تر عمل شود… »
مجلۀ « یادآور» تابستان سال گذشته ویژه نامه ای با عنوان « شناخت نامۀ آیت الله طالقانی» منتشر کرد؛ ویژه نامه ای که حاوی ده ها گفت وگو با چهره های مختلف سیاسی و فکری و نزدیکان آیت الله بود. در این بین از سه نفر به طور مشخص در مورد مرگ آیت الله طالقانی که بیش از سه دهه از سوی برخی مشکوک قلمداد می شود، سوال شده است. پاسخ های محمد مدیرشانه چی رئیس دفتر آیت الله، هاشم صباغیان عضو نهضت آزادی ایران و وزیر وقت کشور و مهندس اکبر بدیع زادگان برادر شهید علی اصغر بدیع زادگان و از اعضای دفتر آیت الله طالقانی، همگی به یک نتیجه ختم می شوند؛ شایعات صحت ندارد. « تاریخ ایرانی» با توجه به اهمیت موضوع، متن گفته های این سه نفر دربارۀ روزهای آخر و شب درگذشت آیت الله طالقانی را عیناً در پی می آورد:
شانه چی: شب آخر حالش خوب بود
آقای طالقانی به سفیر شوروی وقت داد. آخر شب وقتی کارهای دفتر تمام شد، به منزل آقای شهپور (چهپور) رفتم. آقای مجتهد شبستری و یکی دو نفر دیگر آمده بودند و از ایشان می خواستند در مجلس خبرگان بیشتر شرکت کند، چون ایشان رای اول مجلس را داشت و در رده بندی آرا، فاصله ایشان با نفر بعدی هم زیاد بود. ایشان نمایندۀ بخش زیادی از مردم و تفکرات موجود در جامعه بود و چون کمتر به مجلس خبرگان می رفت، برای همه سوال برانگیز بود. آن ها می گفتند اگر شما باشید قطعاً هم افکار متفاوتی مطرح می شود و هم فضا تعدیل می شود. خاطرم هست در همان روزها، احمدآقای خمینی که فهمیده بود آقای طالقانی کمتر در مجلس خبرگان شرکت می کند، تلفن زده و گفته بود: « بیشتر در مجلس شرکت کنید» و حتی این را هم گفته بود: « مجلس خبرگانی که شما در آن نباشید، چه فایده ای دارد؟ » این گذشت تا سفیر شوروی آمد و صحبت ها شروع شد. همانطور که حدس می زدیم ایشان آمده بود بگوید که ما خودمان را با انقلاب ایران همراه می دانیم و با طبقۀ فرودست که بخش اعظم این انقلاب هستند، احساس همدردی می کنیم و مقداری هم پیرامون اسلام و کمونیسم صحبت کرد و مجلس تمام شد.
خاطره ای که آن شب اتفاق افتاد و هنوز هم از یادآوری آن خنده ام می گیرد این است که سیگار کشیدن برای آقای طالقانی مضر بود و دکتر ایشان را اکیداً نهی کرده بود. ایشان وسط مذاکرات دو تا سیگار کشید. سومی را که خواست بکشد، من به بهانه این که می خواهم چیزی در گوش ایشان بگویم، رفتم و سیگار را خاموش کردم و با خودم آوردم. سفیر شوروی این را دید و خنده اش گرفت. من تا حدود ۱۲ شب آنجا بودم. حال ایشان هم سرجا بود و حتی آمد و تا در خانه، ما را بدرقه کرد، چیزی که کمتر سابقه داشت و معمولا در اتاق می ماند. آن شب تنها چیزی که در ایشان احتمال نمی دادیم، این اتفاق بود. البته این را هم عرض کنم که ایشان آن شب تنها بود. زن و بچه اش که رفته بودند مشهد و محمد، پاسدار ایشان را هم که همیشه بود، آن شب ندیدم. در واقع ایشان بودند و خانوادۀ شهپور.
من رفتم منزل و شام خوردم و خواستم استراحت کنم که تلفن زنگ زد که بیا که آقا حالش خوب نیست و شاید هم به من خبر داد که از دنیا رفته! یادم نیست. من اول مطلب را جدی نگرفتم و گفتم اگر چنین چیزی باشد، در محل سر و صدا می شود، چون منزل ما با منزل آقای شهپور بیشتر از ۵۰۰ متر فاصله نداشت. تلفن دوم و سوم که شد، فکر کردم که قاعدتاً باید چیزی شده باشد، در عین ناباوری بلند شدیم و رفتیم دیدیم جنازۀ آقا آن وسط است و دخترشان وحیده و شوهرش مخلصی هم هستند. سراغ از شهپور گرفتیم، گفتند رفت دنبال دکتر شیبانی! ایشان که آمد، گفتیم: « اولاً این دور و اطراف سه تا بیمارستان هست. بعد هم تو چرا سریع به من که همسایه ات هستم خبر ندادی؟ » گفت: « اولاً اگر به تو خبر می دادم چه کار می خواستی بکنی؟ ثانیاً هر دکتری را هم که نمی توانستم بالای سر ایشان بیاورم» . این اسباب تردید نه تنها برای من که برای خیلی ها شد که به هر حال این امکان وجود داشت که در چنین شرایط حساسی بهتر و سریع تر عمل شود. به هر حال تصمیم گرفتند جنازۀ ایشان را به دانشگاه بردند و باقی ماجرا را هم که خودتان می دانید. »
صباغیان: مرگ آیت الله طالقانی طبیعی بود
ما جزو اولین کسانی بودیم که همان نصف شب بالای سر جنازه ایشان حضور پیدا کردیم. نمی دانم آقای چهپور (شهپور) بود یا آقای بسته نگار بود که تلفن زد و خبر داد. ساعت حدود ۱۲ بود که به من زنگ زدند که مهندس بازرگان را خبر کنید… هر دو در نخست وزیری مستقر بودیم. خیلی ناراحت شد و گفت: « بلند شوید برویم. » رفتیم خانۀ آقای چهپور، هنوز خانه خلوت بود و معلوم بود که خیلی ها هم خبر ندارند. جنازۀ ایشان آنجا بود و عبایش را رویش انداخته بودند. عبا را از روی چهره اش پس زدیم. چهره ای بسیار نورانی داشت. کم پیش می آمد که مهندس بازرگان گریه کنند، ولی ایشان بالای سر جنازه آقای طالقانی گریه کرد… [درباره مرگ آیت الله طالقانی] اولاً می دانید که ایشان ناراحتی قلبی داشت، دیابت هم داشت، سیگار هم می کشید. جالب بود، می دانست مهندس بازرگان از سیگار خوشش نمی آید، جلسه که داشتیم می گفت: « من می روم بیرون سیگار می کشم. » به نظر بنده مرگ ایشان طبیعی بود. پزشک هم آوردند و تشخیص داد که سکته کرده اند. در مورد شخصیت های بزرگ این نوع شایعات طبیعی است. ایشان وصیتی هم نداشت که کجا دفن شود، فقط به خانواده اش گفته بود در کنار شهدا دفن شود که هم شهدای ۳۰ تیر مطرح بودند، هم شهدای بهشت زهرا، که با مشورت خانواده تصمیم گرفتیم که در بهشت زهرا باشد
بدیع زادگان: پزشک شخصی آقا گفت سکته قلبی است
آخرین حرف مربوط به زمانی است که آقا در تهران نبودند. فکر می کنم کرج بودند. تماس گرفتند و پرسیدند: « چه خبر؟ » جواب دادم: « سفیر روس می خواهد شما را ببیند و چند روز است تماس گرفته. آقای گلزاده غفوری و آقای مجتهد شبستری هم می خواهند شما را ببینند. » این دو نفر می خواستند به تاشکند بروند و در کنفرانس اسلامی شرکت کنند. پرسیدم: « چه کنم؟ » گفتند: « تماس می گیرم. » مجدداً تماس گرفتند و گفتند: « بگو این ها بیایند منزل آقای چهپور. » بسیار وقت شناس بودند. کارها را جمع کردم و تلفنی به آقا گفتم: « این کارها هم باقی مانده اند. » گفتند: « اگر خیلی مهم نیست، بماند، چون من خیلی خسته ام. » گفتم: « اگر این جور است مزاحم نمی شوم. » گفتند: « خدا پدرت را بیامرزد. » فکر می کنم تا ۸.۵، ۹ شب آنجا بودم. آقای شانه چی می خواست از دفتر برود منزل آقای چهپور. گفتم: « آقا خسته اند، این کارها هم هستند، بیشتر خسته شان می کنی، نرو. قسم خورد که والله! بالله! از کار حرف نمی زنم و از کارهای دفتر هیچ چیز را مطرح نمی کنم» . گفتم: « خدا خیرت بدهد، آقا گفتند خسته ام، به همین دلیل هم من نمی آیم. »
خداحافظی کردم و رفتم منزل. تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و دیدم یکی از دفتر با ناراحتی می گوید: « خبر داری آقا فوت کرده اند؟ » گفتم: « یعنی چه؟ آقا طوریشان نبود! » گفت: « خبرگزاری گفته. » گفتم: « تلفن زدی؟ » گفت: « تلفن خراب است. » تلفن زدم منزل آقای چهپور دیدم کار نمی کند. مجدداً زنگ زدم دفتر و گفتم: « این جوری نمی شود. در دفتر را ببند و برو خانۀ آقای چهپور ببین چه خبر است و به من تلفن بزن. » رفت و خبر داد که ماجرا صحت دارد. من دیگر نفهمیدم چگونه لباس پوشیدم. یکی از برادرهایم از خواب بلند شد و پرسید: « چه خبر است؟ » جواب دادم: « آقای طالقانی فوت کرده. » خانۀ ما در خیابان زرین نعل بود. از آنجا شروع کردم به دویدن! کمی بعد دیدم ماشینی بوق می زند. برگشتم دیدم برادرم است… با او رفتم خانۀ آقای چهپور و دیدم بله، صحت دارد… یک عده می گفتند در دست دادن سفیر روس با آقا اتفاقی افتاده و… ، ولی اصلا این چیزها نبود. از نظر حفاظت که محمد ترکان، محافظ ایشان، همیشه پشت در اتاق آقا می خوابید. ساختمان آقای رضایی آسانسور داشت. هر وقت آقا آنجا می رفتند، او در آسانسور می خوابید که اگر کسی روشن کرد و خواست بالا بیاید او بفهمد. این قدر فدایی آقا بود. من نمی توانم این حرف ها (مرگ مشکوک) را قبول کنم… آقا پزشکی داشتند که در بیمارستان ایرانشهر کار می کرد. خدا رحمتش کند دو سه سال پیش فوت کرد. او ایشان را معاینه و اعلام سکته قلبی کرد.
ارسال نظر