به گزارش پارس نیوز، 

مارکس گمان می‌کرد پیشرفت تکنولوژی و خودکارشدن فرایند تولید، کارهای طاقت‌فرسا را از دوش انسان‌ها برخواهد داشت و آزادی آن‌ها را بیشتر خواهد کرد. این تصور برای سال‌های طولانی بین متفکران انتقادی رواج داشت، اما این خوش‌بینی یک بخش از ماجرا را تصور نکرده بود: انحصار ساخت و مالکیت این ابزارهای تکنولوژیک در دست تعدادی محدود و ظهور نوع جدید و بسیار فراگیری از محرومیت و بردگی برای بقیه.

دونالد ترامپ موفق شد با طرح دو شعار به‌ظاهر ناسازگار پیروز انتخابات شود. شعار نخست دربارۀ نیاز به نجات و تقویت کارگران از طریق محدودکردن پیشرفت‌های تکنولوژیک و جهانی‌شدن بود. اگر به سخنان او دربارۀ اشتغال توجه کنید، صدای غژغژ و تق‌تق و وزوزِ وسایل صنعتی را خواهید شنید که کاری صنعتی انجام می‌دهند و دستان پرتوان کارگران ایالات متحده آن‌ها را کنترل می‌کند. به‌علاوه، رئیس‌جمهور سیاست خود را بر احیای شغل‌هایی مرده یا در حال مرگ در صنایعی استوار کرده است که چارلز دیکنز از آن‌ها حرف می‌زد: معادن و کارگاه‌ها و کارخانه‌ها و هر جای دیگری که مردم «عادی» کار «واقعی» انجام می‌دهند؛ کاری که ترامپ هرگز انجام نداده است.

اما این عهد -این نوید اشتغال که در طرح‌های آب‌رنگ پرسوز و گذارِ نرمن راکول1 بیان می‌شود -در لفاف داستانی دیگر مطرح می‌گردد: داستانی دربارۀ آزادی. به گفتۀ رئیس‌جمهور، امریکایی‌ها و جماعت شاغل ایالات متحده -موتور ماشین ملی- تحت فشار هستند. مالیات‌ها، مقررات و عضویت در اتحادیه -و البته تعهدات بین‌المللی نظیر «توافق‌نامۀ آب‌وهوایی پاریس» و عضویت پولی در سازمان ملل متحد- به آن‌ها ستم می‌کند.

در نگاه نخست، این داستان‌ها ناسازگار به نظر می‌رسند. در این داستان دوم، هم‌زیستی و هم‌بستگی در نقطۀ مقابل آزادی قرار می‌گیرند. در این بین، فداکاری‌هایی که برای حمایت از مالیات منصفانه، فعالیت‌های کاری عزتمندانه و همکاری بین‌المللی جهت حل بحران‌های جهانی لازم است، کاملاً مستبدانه تصویر می‌شوند.

اما اگر خودکارسازی (اتوماتیزاسیون) این دو داستان را به هم پیوند بدهد چه؟ دگردیسی به کار ربات‌محور برای هر دوی مریدان بازار آزاد و سوسیالیسم هم‌زمان تهدید و فرصت به شمار می‌رود. تکنولوژی‌های جدید تولید این خطر را دارند که برخی از شغل‌ها را از بین ببرند و برخی دیگر را متزلزل کنند، و سودهایی بالاتر به صاحبان ابزارهای تولید برسانند. اما اگر بتوان از همین تکنولوژی‌ها به‌عنوان راهنمایی در عصر آزادی بی‌سابقۀ مردم استفاده کرد چه؟

هربرت مارکوزه فیلسوف آلمانی-امریکایی بود که علاوه بر مسائل دیگر، در حوزۀ تکنولوژی و آزادی نیز صاحب‌نظر است. او تصور می‌کرد که ماشین می‌تواند امید ما به آزادی را تحقق بخشد، اما تنها اگر بتوانیم رابطۀ دیالکتیک بین پیشرفت‌های تکنیکی و حق حیات مدرن را بفهمیم. او کتاب انسان تک‌ساحتی: مطالعاتی در ایدئولوژی جامعۀ پیشرفتۀ صنعتی2 را با خلاصه‌ای از امکان دیالکتیک منطوی در جهان مدرن آغاز می‌کند:

یک نوع اسارت راحت، نرم، منطقی و دموکراتیک در تمدن صنعتی پیشرفته غالب می‌گردد؛ نشانی از پیشروی تکنیکی. به‌علاوه، چه چیزی می‌تواند از سرکوب فردیت در مکانیزه‌شدن رفتارهای الزامی اما دردناک اجتماعی منطقی‌تر باشد؛ تمرکز بنگاه‌های منفرد در شرکت‌هایی مولدتر و با بهره‌وری بیشتر؛ مقررات رقابت آزاد در میان فاعلانی اقتصادی که امکانات یکسان ندارند؛ قطع امتیازات ویژه و سلطه‌هایی ملی که مانع از سازمان‌دهی بین‌المللی منابع می‌شود. اینکه این نظم تکنولوژیک مستلزم نوعی هماهنگی سیاسی و فکری است نیز می‌تواند پیشرفتی تأسف‌برانگیز و در عین حال نویدبخش باشد.

این مارکوزه را آزار می‌داد که، به تعبیر او، «امکان واقعی» تضمین «خلاصی از نیاز» مستلزم وضعیت تمامیت‌خواهانه‌ای بود که در آن کار و تزلزل کافی بر زندگی غلبه کرده باشد. او می‌دانست که برای نیل به آزادی واقعی (یعنی آزادی «عینی») این شرایط ناگزیر بود، اما در نهادهای اجتماعی-اقتصادی، فرهنگی و سیاسی ما، مخالفت اثربخش با شرایط اجتماعی و سیاسی میسر نیست. کارگران برمی‌خیزند، به سمت کارخانه‌ها می‌روند، سخت کار می‌کنند، به خانه برمی‌گردند، برای خود و خانواده‌شان غذا تهیه می‌کنند و جلوی رادیو یا تلویزیون، یا امروزه جلوی کامپیوتر دراز می‌کشند تا پس از یک روز کاری طولانی و خسته‌کننده «تجدید قوا کنند». کار در طول روز به خمود سیاسی رنگ و لعاب می‌دهد و فراغت در عصرْ آن را لذت‌بخش می‌سازد.

مارکس در سال 1858 در گروندریسه3 نوشت که خودکارشدن کامل به‌عنوان بخشی از گذار به دورۀ پساسرمایه‌داری، زمان مورد نیاز برای تولید کالا و خدمات را می‌کاهد و انسان‌ها می‌تواند در این زمان آزادشده‌ای که به یمن کار ماشینی به دست می‌آورند، به خودسازی بپردازند. به‌جای اینکه کارگران مازاد کار خود را در پیالۀ سرمایه‌داران -که همیشه لبریز می‌شود- بریزند، آزاد خواهند بود تا پیشرفت هنری، علمی، ورزشی و... خود را پیگیری کنند.

مارکوزه در اروس و تمدن4 تهدید دیگری را تشریح کرد. تقریباً یکصد سال پس از اظهار نظر مارکس دربارۀ اینکه خودکارشدن کامل می‌تواند به آزادی بشر کمک کند، مارکوزه مدعی شد به جایی رسیده‌ایم که این امر میسر است: «پیشروی تمدن تحت اصل عملکرد به سطحی از باروری رسیده است که تقاضاهای اجتماعی برای انرژی انسانی‌ای که باید صرفِ کار الینه‌شده شود، می‌تواند به نحو چشمگیری کاهش یابد.»

این فیلسوف مکتب فرانکفورت به شناسایی شرایطی پرداخت که در آن شهروندان تحت سیطرۀ چیزی‌اند که او آزادی تک‌ساحتی می‌خواند: رویکردی غیرانتقادی و تسکین‌یافته به تفکر دربارۀ زندگی معاصر. تفکر تک‌ساحتی بر ستم زیرکانه، بر متقاعدکردن مردم به اینکه آزادند، بر تأمین کالا و خدمات کافی جهت اغفال آنها، بر گفتمان مدنی اغفال‌کننده و بر توده‌هایی که با نخبه‌ها یکسان می‌شوند، استوار است. در مقابل، تفکر دوساحتی انسان را قادر می‌سازد تا امکان آزادی در نظم رایج امور و امکان رفعِ تناقضات آن برای بازسازی جهان را ببینند.

می‌بینیم که مارکوزه در این ساحت‌های متضادِ ماشینی‌شدنْ ستم معاصر را در همان سالیان آغازینش دیده است؛ درست زمانی‌که اوضاع داشت بدتر می‌شد، اما هنوز به رقابت‌های تکان‌دهندۀ کاملاً حساب‌شده‌ای نرسیده بود که در دهۀ 1970 و پس از آن اتفاق افتاد. خودکارشدن و کامپیوتری‌شدن5 چند دهه پیش از جهانی‌سازی آغاز شده بود. در سالیان پس از انتشار نافذترین کتاب ماکوزه، سرعت، مقیاس و دامنۀ تکنولوژیک‌شدن کار، و همگام با آن، ظهور آیین کار و قداست‌بخشی به فرهنگ مصرفی در ایالات متحده، به صورت چشمگیری بالا رفت. اگر مارکوزه سالیان نسبتاً ایدئال دهۀ 1950 و 1960 ایالات متحده را تمامیت‌خواهانه می‌دانست، در دهۀ 1980 و 1990 تصور ملتی که همیشه یا مشغول به کار بود یا در مراکز خرید پرسه می‌زد، شبیه تابلویی چنان دلگیر بود که روی هیرومینوس بوش6 را سفید می‌کرد.

البته، مارکوزه چندان عمر نکرد که دهۀ 1980 را ببیند؛ او اندکی پس از جشن تولد هشتاد و یک سالگی خود بر اثر سکته درگذشت. اما اندیشه‌هایش همچنان زنده‌اند. برای مثال، مارک اسلوکای رمان‌نویس و مقاله‌نویس در 2004 یادداشتی برای مجلۀ هارپر نوشت و در آن وسواس ایالات متحده به کار را شماتت کرد. «ترک کارخانۀ رنگرزی»۷ با چهار جمله آغاز می‌شود که آیین مشغول‌بودن به کار را به تمسخر و چالش می‌کشد: «من به اشتغال مدام بدبینم؛ همیشه بدبین بوده‌ام. آدم‌های پرجنب‌وجوش شبیه موش‌های صحرایی مسموم در حلقه‌های تنگ و کوچک می‌لولند. آدم‌های تنبل‌تر 80 سال از عمرشان را سخت کار می‌کنند و 10 سال را به پرهیزگاری و درد می‌گذرانند. آن‌ها روح‌خوارند.» صاحب این سخنانْ مارکوزۀ هزارۀ جدید است.

به‌هرحال، نکتۀ مرتبط‌تر این است که اسلوکا دلالت‌های سیاسی نه صرفاً کار، بلکه کارِ بی‌پایان را تشریح می‌کند، تاحدی بدین خاطر که کار به قیمتِ از دست دادنِ بطالتِ پیش‌بینی‌شده و از جمله فرصتی برای تفکر تمام می‌شود. وقتی او می‌نویسد «بطالت صرفاً ضرورتی روان‌شناختی نیست، بلکه برای ساختن یک انسان کامل ضروری است» سخنان مارکوزه و مکتب فرانکفورت را تکرار می‌کند. اسلوکا ادامه می‌دهد:

... بطالت نوعی فضای سیاسی نیز می‌سازد؛ فضایی که برای مثال به اندازۀ مطبوعات آزاد برای فعالیت‌های یک دموکراسی واقعی لازم است. این کار را چگونه انجام می‌دهد؟ با زمان‌دادن به ما تا بفهمیم کی هستیم و به چه چیز باور داریم؛ با زمان‌دادن به ما تا بدانیم چه چیز ظالمانه است و در خصوص آن چه باید کرد. ... دقیقاً چه چیز بطالت را خطرناک می‌کند؟ انواع چیزها ممکن است از آن خاک بایر بروید. بی‌دلیل نبود که وقتی «زمان زیادی برای خودمان داشتیم» مادرانمان مشکوک می‌شدند. آن‌ها می‌دانستند چیزهایی در سر داریم. و بی‌دلیل نبود وقتی که چیزهایی در سر داشتیم، باهم زمزمه می‌کردیم: «بجنب، خودتو مشغول نشون بده».

گویی این‌ها کافی نبود و اسلوکا پیامش را با این گفته روشن کرد: «اگر زمانی برای تفکر و تأمل نداریم، اگر زمانی برای تلفیق تداعی‌های ناگهانی و بینش‌های غیرمنتظرۀ زیر دوش حمام را که حاصل عقاید مستقل ماست نداریم، نشانگرِ موسِ کامپیوتر بیشتر از ما شهروند محسوب می‌شود، به‌سادگی مدیریت می‌شویم و در برابر جریان‌های قدرت شکننده‌ایم.»

در 2018 نیز، علی‌رغم وسعت خودکارشدن که چنان عمیق وارد زندگی کاری و فراغتمان شده است، که مارکوزه حتی فکرش را هم نمی‌کرد، همچنان تب‌وتاب زندگی معاصر تفکر دوساحتی را سرکوب می‌کند.

اکنون خودکارشدن ما را از کارخانه یا دفتر کار تا ماشینمان یا اتوبوس یا قطار تعقیب می‌کنند و مستقیم وارد منزلمان می‌شود. برخی خودکارشدن‌ها ساده‌اند و هدفشان این است که تکالیف روزانۀ زندگی را ساده‌تر کنند؛ نظیر لامپ‌ها که مطابق زمانی که تنظیمشان کرده‌ایم یا به‌هنگام ورودمان به و خروجمان از آپارتمان روشن و خاموش می‌شوند.

دیگر اتوماتیک‌شدن‌ها پیچیده‌تر هستند و متناسب با صنعت، از فرایندهای کارخانه گرفته تا خلبانی هواپیماها. ظهور تکنولوژی‌های خودکارشدن به خرده‌فروشی‌ها، کارهای معدنی، ماشین‌های بدون راننده و فراتر از آن نیز رسیده است. اکنون فرضیه‌پردازی دربارۀ گسترش خودکارشدن در بخش‌های شغلیِ بسیار تخصصی امری رایج شده است و خطر این مسئله، متوجه شغل‌هایی است نظیر بانک‌داری و مشاورۀ مالی، برنامه‌نویسی کامپیوتر، حقوق و حتی هنر.

اما گرچه برخی از خودکارشدن‌ها شغل‌ها را به خطر می‌اندازند، دیگر خودکارشدن‌ها بهره‌وری شغلی را بهبود می‌بخشند و انواع جدید کارهای مکمل را ایجاد می‌کنند. این جایگزین‌شدن شغل‌های جدید با قدیم، تاحدی توضیح می‌دهد که چرا امریکایی‌ها تقریباً به اندازۀ گذشته -یا دست‌کم به اندازۀ شانزده سال گذشته- کار می‌کنند. در ۲۰۱۶، سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی گزارش داد که امریکایی‌ها سالانه به طور متوسط 1783 ساعت کار می‌کنند (حدود 34 ساعت در هفته)، کمی کمتر از 1834 ساعت (حدود 35 ساعت در هفته) در سال ۲۰۰۰.

اما ارقام متوسط می‌توانند گمراه‌کننده باشند. در سال ۲۰۱۶، 124 میلیون امریکایی در هفته 34 ساعت یا بیشتر کار می‌کردند که این نشان می‌دهد امریکایی‌ها بیش از حد نیاز کار می‌کنند. به‌علاوه، اگر زمان‌هایی که آن‌ها به دنبال کار می‌گردند، دربارۀ کار حرف می‌زنند یا دل‌مشغول کار هستند را نیز حساب کنیم، استبداد کار چیزی انکارناپذیر و طاقت‌فرسا جلوه خواهد کرد.

بنابراین، امریکایی‌ها وقتی در حال کار نیستند، «تجدید قوای» خود را به مصرف‌کردن می‌گذرانند. همان‌گونه که مکتب فرانکفورت چند دهه پیش پی برد، هیاهوی زندگی و تلاش روزمره باعث خمود و بی‌تفاوتی سیاسی می‌شود: جدیدترین تلفن هوشمند، نازک‌ترین تلویزیون، درخشان‌ترین ماشین.

در ۲۰۱۷، بدهی مصرفی ایالات متحده به بالاترین رقم خود رسید: ۱۲.۸ تریلیون، شامل 784 میلیارد دلار بدهی کارت اعتباری. بیشتر این قرض‌ها مربوط به وام مسکن است (۸.۷ تریلیون)، اما وام خودرو (۱.۲ تریلیون) و وام دانشجویی (۱.۳ تریلیون) نیز در این بدهی سنگین شریک‌اند. چرخۀ کار مستلزم تمام انواع بدهی‌هاست، و کامل‌شدن آن بیانگر یک نقص است.

بخشی از داستان دموکراسی تمامیت‌خواهی که مارکوزه دربارۀ آن هشدار داده بود، ستم و فرسودگی فکری و جسمی است که نتیجۀ چرخۀ کار است: بیدارشدن، شتافتن به سر کار، کار در تمام طول روز و برگشتن به خانه برای یک استراحت مختصر، خوردن غذایی اندک و سپس بیدارشدن در روز بعد و باز تکرار تمام این‌ها.

در واقعیت، رؤیای امریکایی مورد نظر ترامپ بیش از آنکه مثل یکی از نقاشی‌های راکول باشد، نمونه‌ای از یک تست رورشاخ8 است که هم‌زمان شامل تمام امکان‌هایی است که شرکت‌کنندگان آرزویش را داشتند: بازگشت به «ثبات» شصت سال پیش، اتوپیای بازار آزاد اختیارگرایان، فرار به شیوه‌های قدیم کار و افقِ گسترده‌ای برای شیوه‌هایی جدید.

رؤیای امریکایی اخیر همان مفهوم قدرت جورج اورول است که بسط یافته است. همان‌گونه که این مدافع شکاک آزادی در کتاب 1984 توصیف می‌کند، قدرت حزب در این است که «افکار انسان‌ها را تکه‌پاره کند و در قالب شکل‌هایی جدید در برابر انتخاب خود شما قرار دهد.» اکنون به‌لطف نیروهای انباشت بی‌سابقۀ سرمایه، اقتدار وسیع و قاهرانۀ دولت و نظارت فراگیر تکنولوژی، مردم ابژه‌های منفعل پروژه‌های سیاسی و شخصی یکی دیگرند؛ می‌توان آن‌ها را بخش‌بخش کرد، هدف قرار داد، به حرکت وا داشت، متحد نمود، تقسیم کرد، مورد توجه قرار داد، فراموش کرد، از آن‌ها استفاده نمود، تهدیدشان کرد، مجازاتشان کرد، از آن‌ها سوءاستفاده کرد یا حتی (با محدودیت‌هایی) آن‌ها را کُشت تا دستور کار روزانه انجام شود. و با وجود این، از مردم انتظار می‌رود که از الگوهایی پیش‌بینی‌پذیر تبعیت کنند، زیرا «کار سخت» و «رعایت قواعد» راهی است که از طریق آن نوید رؤیای امریکایی را تحقق می‌بخشید.

اما رؤیای امروز دربارۀ کنترل نخبه‌ها و سلطۀ ثروتمندان است. برای نمونه، شرکت‌گرایی و حمایت‌گرایی شعار «نخست امریکا»ی ترامپ، هم‌زمان نوعی ابزار قدرت و کالایی برای تجارت است. این پیامی بود که او، به‌عنوان رئیس‌جمهور منتخب، نوامبر پیش در «شرکت یونایتد تکنالجیز» ایراد کرد. این شرکت برنامه‌ریزی کرده بود که 800 شغل را از ایندیانا به مکزیکو منتقل کند، اما چیزی نگذشت که تصمیمش را تغییر داد. شرکت مذکور، در یک چرخش فکری، به‌جای حفظ کارگرانْ قرار است بر خودکارکردن سرمایه‌گذاری کند تا هزینه‌های کار را بکاهد و «رقابتی بماند». اکثر شرکت‌ها در مواجهه با تعرفه‌ها و لایحه‌های ضد مهاجرتی به چنین اقداماتی متمایل می‌شوند.

درحالی‌که قطار «ساختِ امریکا»ی ترامپ مشوق‌هایی مالیاتی برای محصولات داخلی قائل می‌شود، این سؤال مطرح می‌گردد: ساختِ چه کس؟ یا با چه چیز؟ دولت ترامپ به سهم خود نشان داده است که به فکر این مسأله نیست. بهار گذشته استیو مِنوشین، وزیر خزانه‌داری، مدعی شد خطر ازدست‌دادن شغل‌ها به دلیل خودکارشدن «حتی در تصورمان نبود» و افزود به‌جای اینکه نگران باشد، «خوش‌بین» است. به‌علاوه، تا آنجا که به او مربوط می‌شود، این تهدید دست‌کم پنجاه سال یا یک قرن با ما فاصله دارد.

درس تمام مطالب مذکور این است که ربات‌ها -یعنی، خودکارشدن- به این زودی‌ها کسی را نجات نمی‌دهد. خودکارشدن جایی برای آزادی باز نمی‌کند، زیرا ساختارهای قدرتی که شکل و مسیر نوآوری تکنولوژیک را تعیین و هدایت می‌کنند، تحت کنترل منافع کسانی است که هدفشان رسیدن به خودکارشدنِ کامل به‌عنوان ابزاری برای توانمندسازی مردم -یا هر چیز دیگری شبیه به آن- نیست. سرمایه‌داران همچنان ماشین‌ها را تصاحب می‌کنند، و تأسیسات سیاسی از آن آن‌هاست. هم‌زمان، نهادهای زندگی ایالات متحده و داستان ملی‌ای که آن‌ها را تضمین می‌کند، علیه آزادی مردم عمل می‌کنند.

از زمانی که انقلاب صنعتی راهنمای شیوۀ جدیدی از کارکردن -و از آن مهم‌تر، شیوۀ جدیدی از تصاحب- شد، تکنولوژی نیز رو به پیشرفت بوده است. اما شکل اقتصاد سازمان‌یافته و مناسبات اجتماعی‌ای که آن را می‌سازد کمابیش یکسان مانده است، جز اینکه منطق و تاکتیک‌های صنعتی به عرصه‌های بیشتری از زندگی انسان گسترش یافته است.

با خودکارشدن، ثروتمندان به بهره‌وری و عواید افزایش‌یافتۀ ماشینی‌شدن و فرایندهای جدید می‌رسند؛ و مابقی به حقوق ثابت، شغل‌هایی روز به روز متزلزل‌تر و پسماندهای فرهنگی. این دنیای قشنگ نو هم‌زمان هم نو است و هم مثل همیشه. بنابراین، این مسئله همچون همیشه صادق است که پروژۀ آزادی‌بخشی به انبوه مردم از مجرای دگردیسی کار، صرفاً به طور اتفاقی به تغییر ابزارهای مورد استفادۀ ما مربوط می‌شود؛ چرا که مناقشه بر سر تغییر روابط تولید است.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را دیوید ماسکروپ نوشته است و در 7 فوریه ۲۰۱۷، با عنوان «Will Robots Set Us Free» در وب‌سایت بوستون ریویو منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ 27 تیر 1397 آن را با عنوان «آیا ربات‌ها آزادمان خواهند کرد؟» و ترجمۀ میلاد اعظمی‌مرام منتشر کرده است.
•• دیوید ماسکروپ (David Moscrop) دانش‌آموختۀ علوم سیاسی و محقق پسا دکتری در دانشگاه سایمون فریزر است.