ناگفتههای حاج قاسم از حاج احمد
«گفتم: حاج آقا، من تقریبا ۲۵ساله که در ایران و لبنان پیگیر قضیه حاج احمد متوسلیان هستم ... با همان لبخند روی لبش رو کرد به من و گفت: خب، ببینم تو که ۲۵ سال روی این پرونده کار کردی به چه نتیجهای رسیدی؟ آرام گفتم: به این رسیدم که همون روز اول همشون شهید شدهاند. با لحنی ملایم گفت: درسته. دقیقا. تا همون شب اول همشون شهید شدند.»
روزنامه جام جم در یادداشتی به قلم حمید داوودآبادی، نویسنده، نوشت: «چند وقتی بود شدیدا دنبال این بودم تا چند نفر که مطمئن بودم و هستم کاملترین اطلاعات را از حاج احمد متوسلیان فقط آنها دارند، حضوری ببینم و در این رابطه سوال کنم تا اطمینانم از اطلاعاتی که تا امروز داشتم، کامل شود. حاج قاسم سلیمانی یکی از آنها بود که اطلاعات و نظرش خیلی برایم اهمیت داشت و به نوعی ختم کلام بود. دوست عزیزم احسان محمدحسنی، رئیس سازمان هنری رسانه اوج، با حاج قاسم ارتباط کاری زیادی داشت. یکی - دو بار به او گفتم ترتیبی دهد با حاج قاسم جلسه ای کوتاه داشته باشم... گذشت تا این که بنده و خانواده ام برای جشن عروسی دختر آقا احسان دعوت شدیم. ساعت حدود ۸ شب، دور میز کنار دوستان نشسته بودیم که ناگهان چشمانم از تعجب گرد شد. حاج قاسم سلیمانی، یکه و تنها با لباس شخصی و خیلی معمولی وارد سالن شد. از همان اول به ذهنم رسید بروم سراغش ولی مانده بودم چطور؟ نمی دانم چرا کم آوردم؟! احسان حسنی مرا برد جلوی حاج قاسم. حاجی محترمانه و با ادب همیشگی، سریع از جا برخاست. تا احسان گفت: ایشون آقای داوودآبادی هستند که ... حاج قاسم لبخند زیبایی زد و گفت: بله، ایشون رو که میشناسم ... قند در دلم آب شد. چه کیفی کردم از این حرف سردار. همین طور که روی صندلی سمت راستش می نشستم، با خنده گفتم: خب خدا رو شکر که بنده رو می شناسید، پس نیازی به معرفی نیست. و با خنده جوابم را داد... حاجی داشت با آقای سرهنگی درباره نوشتن کتاب زندگی سردار شهید مهدی زینالدین، فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) صحبت میکرد که ظاهرا برای این کار دو نفر از نویسندگان معروف حوزه هنری را برده بودند پیش حاج قاسم...
سعی کردم از فرصت پیش آمده که معلوم نبود مجددا نصیبم شود و نشد! در کمترین زمان، بیشترین و بهترین بهره ممکن را ببرم! آرام دهانم را بردم دمگوشی حاجی و گفتم: حاج آقا، من تقریبا ۲۵ساله که در ایران و لبنان پیگیر قضیه حاج احمد متوسلیان هستم ... نگاهش به رو به رو بود. همان طور حرف می زد. جرات نکردم به چشمانش نگاه کنم. با همان لبخند روی لبش رو کرد به من و گفت: خب، ببینم تو که ۲۵ سال روی این پرونده کار کردی به چه نتیجه ای رسیدی؟! آرام گفتم: به این رسیدم که همون روز اول همشون شهید شده اند. با لحنی ملایم گفت: درسته. دقیقا. تا همون شب اول همشون شهید شدند. با تعجب گفتم: پس این حرفها که بعضیا می زنند که زنده اند و در زندانهای اسرائیل هستند، چیه؟ لبخند تلخی زد و گفت: این حرف ها رو ول کن! و ادامه داد: خب دیگه به چی رسیدی؟ جرات نمیکردم بگویم. نه این که از حاج قاسم بترسم، نه اصلا، بلکه از ادعای خود هراس داشتم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم تا آن که بغلش نشسته بود، نشنود ... و صحبت ادامه داشت و من ساکت، ولی مات و مبهوت مانده بودم!»
ارسال نظر