به همکاران آتش نشانش قرآن یاد میداد
«معصومه سلطانی» همسر شهید آتشنشان «محمدصالح قاسملو» گفت: شهید قاسملو از دوران نوجوانی به نهضت امام خمینی (ره) و اندیشههای ایشان عشق میورزید و سرانجام نیز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.
زمانی که جنگ آغاز شد همه مردم از هر قشر و گروه که به هر کاری مشغول بودند، عازم میدان نبرد شدند. آتشنشانان نیز با توجه به گستردگی فعالیتها و نوع تخصصی که داشتند پا در رکاب جنگ شدند.
مردانی که قبل از جنگ نیز برای عرصه های سخت آموزش دیده و کار کرده بودند میتوانستند در لحظههای سخت نبرد نیز به خوبی ظاهر شده و به فعالیت بپردازند.
در این خصوص با «معصومه سلطانی» همسر شهید آتشنشان «محمدصالح قاسملو» گفتوگویی انجام داده ایم، که در ادامه میخوانید:
همسرم تیرماه سال 1337 در ساوه به دنیا آمد؛ در خانوادهای مومن، مذهبی و با اخلاق رشد و تربیت یافت. پدر و مادر خود را در سن کودکی از دست داد و تحت قیمومیت برادربزرگش تربیت یافت.
از دوران نوجوانی به نهضت امام خمینی (ره) و اندیشههای ایشان عشق میورزید
برادرش محمدصالح را زمانی که پایه سوم راهنمایی را خواند به مدرسه نظام فرستاد تا افسر شود. ولی وی که سر پرشور و پر سودایی داشت نتوانست در مدرسه افسری دوام بیاورد و به نهضت امام خمینی (ره) پیوست. سال دوم مدرسه نظام در کمد لوازم شخصی وی اعلامیه های امام خمینی (ره) را دیده بودند، لذا بالافاصله اخراجش کردند.
دوران سربازی را در لشکر 77 خراسان در تربیت حیدریه گذراند اما آنجا نیز روحیه انقلابیگری وی کار دستش داد. نتوانست جشنها و برنامههای افسران شاهنشاهی را تحمل کند لذا بزم جشن مفسدهانگیز آنها را به هم ریخته بود. بعد از خدمت سربازیاش کارت پایان خدمت وی را ندادند و با مبلغی که برادرش به عنوان جریمه پرداخت کرده بود بالاخره کارت پایان خدمت برای وی صادر شد و بعد از مدتی در آتشنشانی استخدام شد.
همزمان با کار در سازمان آتش نشانی تا پیروزی انقلاب، در فعالیت های انقلابی از جمله پخش و تکثیر اعلامیه و شرکت در راهپیماییها فعال بود، یا در تظاهرات بود یا ماهیت رژیم شاهنشاهی را برای مردم تبیین میکرد. خدا نکند که کسی ضد انقلاب و امام خمینی (ره) حرفی میزد آن چنان با وی برخورد میکرد که هرگز یادش نرود.
واسطه ازدواج من و همسرم، برادرم بود که دوست دیرینه یکدیگر بودند، سال 1356 همسرم به خواستگاری من آمد، انقلاب هنوز پیروز نشده بود، که شهید گفت: «من تا زمانی که اسلام نیاز داشته باشد، در خدمت اسلامم. میدانم این راه، سختی زیاد دارد ولی از شما میخواهم در این سختی ها با من همراه باشید.»
بعد از ازدواجمان میدیدم محمدصالح پای ثابت تظاهرات و راهپیمایی است. امام را خیلی خوب میشناخت و به ایشان عشق میورزید. «در مدرسه نظام که به اصرار برادر خود رفته بود برایم تعریف کرد که همیشه کتابهای دینی و اعلامیههای امام خمینی (ره) را زیر جزوه ها و وسایلم پنهان میکردم و سر فرصت میخواندم.»
فعالیت در دوران انقلاب
همسرم فعالیت های انقلابی زیادی داشت، از پخش اعلامیه و نوارهای امام خمینی (ره) گرفته تا شرکت در راهپیمایی. یک روز به همراه هم برای جابه جا کردن اعلامیه های حضرت امام خمینی (ره) از میدان 25 شهریور تا هفت تیر میرفتیم که ماموارن به وی مشکوک شده و وسایل ما را بازرسی کردند، ولی نتوانستند اعلامیه ها را پیدا کنند. یک بار هم در آتش نشانی به دنبال وی بودند که از بالای ساختمان فرار کرده بود و دست ماموران شاه به وی نرسید.
با صوت زیبایی قرآن را میخواند
همسرم قرآن را با صوت زیبایی میخواند، خیلی با قرآن مانوس بود. من خودم زیاد قرآن را بلد نبودم، از همسرم یاد گرفتم. به همکارانش در ایستگاه آتش نشانی نیز قرآن را یاد داده بود.
جبهه و جنگ
روزهای ابتدایی جنگ به جبهه رفت. از زمانی که پا در رکاب جنگ شد غرب، شرق و جنوب برایش فرق نمیکرد، مرتب در جبهه بود. آن قدر به جبهه علاقه داشت که نه تنها خودش میرفت، دیگر دوستانش در آتش نشانی را نیز به این کار ترغیب میکرد و همه فکر و ذکرش همین بود که در جبهه باشد.
جبهه رفتن را بیمه کار بچه های آتش نشانی میدانست
به دوستانش در آتش نشانی میگفت: «سالی حداقل سه بار به جبهه بروید تا بیمه شوید» و خودش مرتب در جبهه حضور داشت.
خاطره آخرین اعزام به جبهه
شب آخر با هم خیلی صحبت کردیم، حرف هایی میگفت که رنگ و بوی وصیت داشت. احساس کردم که رفتن این بار وی به جبهه بازگشتی ندارد، خیلی سخت گذشت ولی تحمل کردم.
شاهد بودم که وصیت نامه اش را نیز نوشت. صبح زود در حالی که آسمان ابری بود و همانند من دلش پر از غصه و بغض، زمانی که آماده شد برود برای خداحافظی آماده شدم همراهش بروم که مانع شد و گفت: «هوا سرد و بارانی است شما نیایید» در حالی که میخواستم در آخرین لحظات همراهش باشم ولی قبول نکرد.
همسرم به جبهه رفت و در و دیوار خانه برای من تنگ شده بود، داشتم خفه میشدم. به منزل پدر و مادرم رفتم. در بحبوحه جنگ درست زمانی بودیم که صدام شهرها را مرتب بمباران میکرد. آخرین باری که تلفن کرد گفتم پدر و مادرم میخواهند به یزد بروند، گفت: شما هم بروید. خیال من هم راحت میشود.
یک ماه تهران کنار پدر و مادرم بودم؛ ولی این قدر اضطراب داشتم که سریع به منزل برادر همسرم رفتم تا زودتر از همسرم خبردار شوم. همانند کودکان با صدای زنگ در خانه برادرم خود را زودتر از همه به در می رساندم تا شاید کسی خبری از همسرم آورده باشد و خودم زودتر از بقیه مطلع شوم.
بالاخره بعد از کلی تاخیر که برادر شوهرم عکس همسرم را میخواست و با اصرار من روبهرو شد، گفت زخمی شده است و بعد که دید من آمادگی دارم، خبر شهادت همسرم را به من داد، زمانی که تمام راه تا مسیر معراج الشهدا را در آمبولانس با همسرم بودم، نگاهی به صورت نیم سوخته وی کردم و اشک ریختم و همه حرفهایی که در نظر داشتم با آمدنش از جبهه بزنم با وی نجوا کردم، هر چند که از دل سوخته و تنهاییام خبر داشت که دیگر کسی را ندارم.
من فقط همسرم را از دست نداده بودم، یار و دوستم، معلم و به یک باره همه هستیام را از دست داده بودم. یادم هست از آخرین نامه ای که برای وی نوشته و درد دل کرده بودم افتادم. من خیلی مفصل از دلتنگی، تنهایی و دوری و حرفهایی که در مدت که در جبهه بود برای همسرم نوشته بودم. وی یک جمله برای من نوشته بود: «هر وقت برایم دلتنگ شدی، موقع اذان صبح به آسمان نگاه کن، من هم هر جا باشم آسمان را نگاه میکنم». هنوز هم همین کار را انجام میدهم، اما فرقش این است که همسرم آسمانی شده و من زمینی هستم.
یادمان نرود که شهدا برای امنیت اقتدار و حفظ ارزش های اسلامی به شهادت رسیدند
باید همه ما ایرانی ها یادمان نرود که شهدا برای امنیت، اقتدار و حفظ ارزش های اسلامی به شهادت رسیدند، تا ما در جامعه ارزشی و انسانی با اقتدار و امنیت زیر پرچم اسلام و در پناه ولایت فقیه زندگی کنیم، امیدواریم که بتوانیم قدردان خون شهدا باشیم.
شهید قاسملو بیست و ششم اردیبهشت در سال 1367 بعد از عملیات مرصاد در غرب کشور و در کوی شیخ محمد به شهادت که آرزوی دیرینهاش بود، رسید.
ارسال نظر