از شهادت من خوشحال باشید
از همسر عزیزم میخواهم صبور و پایدار باشد، و در تربیت فرزندمان اهتمام بورزد، از شهادت من خوشحال باشند. از خانواده عزیزم میخواهم به جای گرفتن مراسم آن را صرف فرستادن مادرم و همسرم به مکه مکرمه کنند.
با آغاز تجاوز گسترده رژیم بعث عراق به ایران در شهریور 59، ملت ایران با هدایتهای رهبر بزرگ انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) برای دفاع از سرزمین خویش و اعتلای اسلام به سوی جبههها رهسپار شد. تاریخ هشت سال دفاع مقدس ایران سرشار از پیروزیها، شکستها، غمها و شادیهای بسیاری است که جشن آغاز سال نو یکی از این شادیها در دل سختترین و بحرانیترین شرایط یعنی جنگ، رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد.
در هشت سال دفاع مقدس، هشت بهار بر مردم ایران گذشت که طی این سالها بسیاری از رزمندگان در کنار خانواده نبودند و در جبههها سال را نو میکردند و یا با فرارسیدن هر بهاری در این هشت سال خانوادههایی بودند که تنها قاب عکس پدر یا برادر شهیدشان زینت بخش سفره هفت سین شان میشد. آری صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به سراغ مردی رفت که شب عید را در کنار خانواده نبود.....
سرگرد شهید علی لطفعلی نژاد نهم آذر سال1330 در خانوادهای مذهبی در شهرستان نکا از توابع استان مازندران چشم به جهان گشود، او از همان ابتدای زندگی فعالیت خود را در مساجد و اماکن مذهبی آغاز نمود، وی تحصیلات خود را در بخش حوزوی آغاز کرد که همزمان با آن عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در شهرستان نکا شد. با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به صورت داوطلبانه به سوی جبهههای جنگ حق علیه باطل روانه و در صف اول جهاد قرار گرفت، که سرانجام در 27 اسفند سال ۱۳۶۶ در شهر مریوان در عملیات والفجر ۱۰ بر اثر اصابت ترکش مجروح که حین برگرداندن ایشان به پشت خط مقدم بر اثر بمباران شیمیایی رژیم بعث شهد شیرین شهادت را نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد، از همسنگریان ایشان روایت شده است وی در جبهه در صف اول خط مقدم و از سنگرسازان بیسنگر بوده که فعالیت خود را در خاکریز جبهه تا آخرین لحظات زندگی داشته است. یکی از همرزمان ایشان از وی پرسید که شما چندین سال است در قسمت خاکریزی جبهه مشغول فعالیت هستید نمیخواهید به پشت خط برگردید و این فعالیت را به همرزمان دیگر بسپارید که شهید فرمودند من با ذکر الله اکبر و به فرمان امام خمینی(ره) جهت دفاع از خاک این کشور و پایداری دین اسلام آمده ام و تا آخرین لحظه به وظیفهای که به بنده محول شده با تمام وجودم ادامه خواهم داد.
وظیفهشناسی شهید
شهید در دفترچه خاطرات خود این گونه نوشته است: روزی نامهای به دست بنده رسید که نوشته بودند فرزند پسر عزیزم به دنیا آمده، که با شنیدن این خبر آن قدر خوشحال شدم و در پوست خود نمیگنجیدم، از طرف دیگر همرزمان عزیزم همه بسیج شدند که مرا زودتر به مرخصی بفرستند ولی از آنجایی که میبایست بخشی از فعالیت خود را در خط مقدم تکمیل میکردم نمیتوانستم به شهرمان برگردم تا اینکه این خبر به گوش فرماندهمان رسید، وی طی خبری مرا به خود فرا خواند و گفتند خانوادهات چشم انتظار شما هستند، چرا سریع برنمیگردی به خانه! که بنده گفتم اگر آن قسمت از خاکریز را به اتمام نرسانیم، عملیاتی که در پیش داریم تاخیر خورده و شاید به ضررمان تمام شود، ما سه نفر بودیم که یکی از ما شهید شده و همرزم دیگرم به تنهایی نمیتواند این کار را به انجام برساند، قول میدهم طی یکی دو شب آینده این موضوع را به اتمام رسانده و سریعتر برگردم، با خواهش اینجانب فرمانده موافقت خود را اعلام و پس از پایان فعالیتم به شهرمان برگشتم، از آنجایی که میدانستم فرزندم پسر است اسم ایشان به خاطر ارادت خاصی که به ائمه اطهار داشتم کنیه امام اولمان ابوالحسن را انتخاب نموده بودم و وقتی به خانه رسیدم با وجود اینکه اسم برای او انتخاب نموده بودند ولی بنده اسمی را که انتخاب کرده بودم را برای او در نظر گرفتند.
ارادت شهید به مادر
مادر شهید از فرزند شهیدش میگوید: پسرم علی لطفعلی نژاد در همان سالهای اول کودکی پدرش را از دست داد و چون فرزند پسر بزرگ خانواده بود تمام بار خانواده به دوش او افتاد. وقتی با خودم خاطرات علی را از کودکی تا بزرگی او بررسی میکنم میبینم علی بچه خاصی بود. یادم میآید وقتی بچه بود او را به بازار برده بودم و اصرار میکردم که یک خوردنی برایش بخرم، ولی او با همان حالت کودکانه خودش پیشنهادم را رد میکرد. علی از همان سن 10 سالگی رفتن به مسجد را شروع کرد و شاگرد هیئت مسجد شد. بدون اینکه خانواده از او بخواهد که برود مسجد، خودش اهل این برنامهها بود. پسرم در مقطع حساس نوجوانی خیلی سر به زیر وکمتوقع بود و هر جا میرفت از او نمیپرسیدم کجا رفتی چون از پسرم مطمئن بودم. هر وقت از بیرون برمیگشت، دست من را بوسه میزد که من میگفتم این چه کاری است؟ میگفت میخواهم ایمانم را افزایش دهم. من همیشه در کارهای علی میماندم و به خدا میگفتم او چطور چنین بینش و تفکری دارد و جواب تعجب و پرسشهایم را وقتی گرفتم که علی به شهادت رسید. با خودم کنار آمدم خانوادههایی هستند که سه شهید و چهار شهید دارند من یکی از پسرانم را میخواهم فدای اسلام کنم. و توانستم راضی شوم علی به جبهه برود.هرچه خدا خواست همان میشود و اگر قسمت من باشی برمیگردی و اگر قسمتت شهادت است مبارکت باشد و این آخرین کلام من و پسرم در لحظه جدا شدن از یکدیگر بود و علی با خوشحالی رفت.
همسر شهید لطفعلینژاد نیز در صحبتهایش چنین میگوید: شهید لطفعلی نژاد محبوبیت خاصی بین خویشاوندان و اقوام داشت، او در انجام تکالیف الهی کوتاهی نمیکرد و هیچگاه نماز شب او ترک نمیشد، شهید لطفعلینژاد میگفتند: «درست است کار میکنیم اما کار ما باید جهت داشته و مسیرش به سمت خدا باشد.» همسرم میخواست آنچه خود از سرچشمه حیات به دست آورده بود را در اختیار دیگران قرار دهد تا آنها هم از آن استفاده کنند و معتقد بودند اگر کار میکنید باید کار شما مسیر خدایی داشته باشد.
ولایتمداری خانوادههای شهدا
همسر شهید میگوید: با توجه به اینکه خانواده شهدا بهترین داشتهها و عزیزان خود را در راه خدا و اسلام برای تقویت نظام جمهوری اسلامی دادند، روحیه حقطلبی، حقجویی و ولایت مداری ما به خاطر پشتوانه محکمی به نام اسلام و ولایتفقیه است، مطمئن هستم اگر شهدا و همسر شهیدم دوباره برگردند بازهم به همان مسیر خود میروند و خانواده شهدا هم حاضر هستند در این راه از عزیزان خود بگذرند.
دلتنگ بابا
فرزند شهید دلتنگیهای خود را اینگونه با شعری میگوید:
پدرم میدانی
سالها و ماههاست که دلتنگ توام
آرزو دارم باز
با تو باشم بابا
مادرم میگوید: پدرت در همه جا همراه ماست
و خودت میدانی
خوابهایم همگی وقف تواند.
پس
«تا ابد منتظرم»
به من یاد دادی که همیشه با یاد خدا کارهایم را آذین دهم و جز نامش افتتاحی نجویم و نگویم.
پس به نامتای مهربانترین مهربانان
بابایم سلام
گفتهاند حرف دلم را برایت بنویسم. ولی مگر میشود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد؟! حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن. ازگریههای پنهانی مادر، از عکس پر از خاطرات روی دیوار.
خیالت راحت، همه هوایم را دارند. اما، دلم در هوای توست.آخر هفتهها به هر بهانهای راهی مزار پاکت میشوم تا بیایم و با تو حرف بزنم.جایی که آخرین بوسه را بر پیشانیت نشاندم؛ و آن لحظه، زیباترین، سختترین و باشکوهترین لحظه زندگی ام بود.
پدرم!آن روز با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که همه بگویند: «این یادگار شهید است» و مایه افتخار تو باشم. سخت است ولی با تو میتوانم.پس یارم باش.
دستنوشتهای از شهید
از دست نوشتههای شهید بزرگوار: ورود من به این عرصه در جنگ کردستان شکل گرفت. مهر ماه ۵۹ جنگ سردشت شرایطی حاد به خود گرفت. سر کلاس خبر بریده شدن سر چند پاسدار شهید را شنیدیم. خبری تکان دهنده بود. کسانی که از حضرت امام(ره) تبعیت میکردند کلاس را تعطیل کردند و عازم جنگ کردستان شدند و با چند تن از دوستان عازم منطقه شدیم. شهدای کردستان و رزمندگان آن دوران بسیار مظلوم بودند. دولت و ریاست جمهوری با آنها همراهی نمیکرد و تنها به عشق امام(ره) و تبعیت محض از رهبری در منطقه حضور داشتند تا تکلیف خود را انجام دهند. بنده حضور در منطقه را تکلیف میدانستم. فرق نمیکند سنگر جبهههای انقلاب در کجای کشور قرار دارد و تمامی مردم در جبهه بزرگ انقلاب اسلامی باید از سنگر خود به خوبی پاسداری کنند؛ همانطور که امام(ره) فرمودند تا قبل از جنگ، چنین متاعی به ملت ما هدیه نشده بود. کشورمان در دنیای امروز داعیه استقلال واقعی داشت و دارد و تنها کشوری که امروز قادر است استقلال واقعی را ادعا کند نیز، ایران اسلامی است و چنین متاعی در اختیار ما قرار گرفته بود. ایناشتیاق درونی برای حضور در جبههها همواره جوشش داشت.
یکی دیگر از خاطرات شهید که در دفترچه خاطرات این شهید نوشته شده است این است: بهترین صحنهای که از جبهه رفتن در ذهنم حک شده زمانی است که از جبهه برمی گشتم و فرزند دو ساله ام هر وقت مرا در کوچه میدید سراسیمه به سوی من میدوید و در کوچه فریاد میزد بابا آمد که من از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه میزد و او را با تمام وجودم در آغوش میگرفتم.
روایتی از شهید
در عملیات نزدیکی های صبح بود که به مواضع مورد نظر خود در عمق خاک عراق رسیدیم. بچهها با اینکه ساعتها پیادهروی کرده و با دشمن درگیر شده بودند، با روحی سرشار از ایمان و نشاط به نماز صبح ایستادند. آتش دشمن از هر طرف میبارید. در این میان نماز شهیدی توجهم را جلب کرد. او با عرفانی خاص در حالی که سلاحش را بر زمین گذاشته بود، پوتین به پا به نماز ایستاد. اندکی بعد به سجده رفت. قدری گذشت، دیدم سجدهاش خیلی طولانی شد. نزدیکتر رفتم، فکر کردم از خستگی به خواب رفته است اما دیدم بر اثر ترکشی که به او اصابت کرده، در حال سجده به شهادت رسیده است!
وصیتنامه شهید
بسم الرب الشهدا و الصدیقین. سلام خدمت خانواده عزیزم و مادر بزرگوارم، برادر و خواهرانم و تمامی دوستان و آشنایان، بدانید این مسئولیتها امانت است و جمهوری اسلامی ما را امین دانسته و به ما مسئولیت واگذار کرده پس ان شاءالله کوشا باشیم که بتوانیم امین در امانت باشیم. سعی کنید که همواره راستگو، صدیق و درستکار باشید. و کوشش کنید که یاوران خوبی برای رهبر انقلابمان باشید و از شما میخواهم تمام قدرتتان را جهت حفظ انقلاب صرفنمایید و لحظهای خستگی به خود راه ندهید.
امروز عملیات در پیش داریم از این رو لازم دانستم وصیتی بنویسم و در آن به نکاتیاشاره نمایم. در ابتدا از همسر عزیزم میخواهم صبور و پایدار باشد، و در تربیت فرزندمان اهتمام بورزد، از شهادت من خوشحال باشند. از خانواده عزیزم میخواهم به جای گرفتن مراسم برای بنده، هزینه آن را صرف فرستادن مادرم و همسرم به مکه مکرمه کنند. در آخر با خون خود مینویسم تا آخر این انقلاب هیچ چیز مانع تلاشم نمیشود.
ارسال نظر