مادری که با آلزایمر فرزندان شهیدش را فراموش نکرد
مادر حجت با این که آخر عمرش آلزایمر گرفت و همه را فراموش کرد؛ اما انگار حجت و محمد را از یاد نمیبرد؛ سر خاک پسرهای شهیدش میرفت و گریه میکرد.
«حجت چریک» عنوان کتابی از «فاطمه وفایی زاده» است که در آن به زندگینامه سردار شهید «حجت الله نیکچه فراهانی» پرداخته است. این کتاب سه بخش «کودکی و نوجوانی»، «جبهه غرب» و «جبهه جنوب» تنظیم شده است.
حجت سال ۵۹، یک هفته قبل از شروع جنگ به کردستان رفت و مشغول خدمت شد. در آن جا عملیات چریکی انجام می داد و بارها وارد خاک عراق شده بود. او عامل بمبگذاری نماز جمعه را که از کشور گریخته بود، در عراق به درک واصل کرد و در جوانرود جزء گروه عملیات بود و به حجت عراقی و «حجت چریک» معروف شد. شهید «حاج عباس محمد ورامینی» قائممقام لشکر 27 محمد رسول الله (ص) میگفت اگر من ۱۰ نفر مثل حجت داشتم، دیگر غصهای نداشتم.
تشییع جنازه
«شیخ رضا را که همان روز اول عملیات مجروح شده بود، منتقل کرده بودند تهران و حالا بیمارستان بستری بود. صبح، مادر حجت ناراحت و نگران از خواب بیدار شد. خواب حضرت زهرا (س) را دیده بود که دست بر سینه او میکشد و دلداریاش میدهد. هنوز خبری از حجت و محمد نبود. بیشتر نگران حجت بود؛ میدانست ماندنی نیست. بعد از ظهر رفتند بیمارستان ملاقات شیخ رضا. غروب جمعه بود که همسایه آمد و گفت از خانهی عمو تلفن کردهاند. مادر حجت، چادرش را انداخت روی سرش و رفت خانهی همسایه تلفن را جواب بدهد. وقتی برگشت، غم توی صورتش پیدا بود. گفته بودند داوود شهید شده است. مادر رفت توی فکر؛ یک دفعه دوباره چادرش را سر کرد و راه افتاد طرف خانهی عمو. توی را بلند بلند میگفت:
این کار داوود نیست حجت شهید شده، نمیخوان به من بگن.
آن قدر هول کرده بود که پا برهنه رفت توی کوچه. دخترش دنبالش رفت و کفشهایش را گذاشت جلوی پایش که بپوشد. بعد از رفتن مادر، خانمهای فامیل آمدند خانهیشان. سه تا خواهرهای حجت خانه بودند. در را که باز کردند و خانمهای فامیل را دیدند تعجب کردند. همه آمدند تو. یکی از خواهرها از عمهاش پرسید:
چی شده؟ چرا اومدید این جا؟ مگه همه نرفته بودن خونهی عمو؟ مامان کجاس؟
عمهاش گفت: مامانت که اومد خونه عموت بلند گفت بگین حجت شهید شده، که همه زدن زیر گریه و مامانت فهمید حجت شهید شده. حالا هم میخوان حجت رو بیارن. خودتون رو آماده مراسم کنید. جنازهی داوود و حجت را با هم آوردند. تشییعشان کردند. جمعیت فراوان بود. شیخ رضا را روی ویلچیر از بیمارستان آوردند. ابراهیم هم مجروح شده بود و با عصای زیر بغل راه میرفت. روز بعد از تشییع جنازه حجت، ۱۵۰،۲۰۰ نفر از کردهای جوان رود آمدند برای تسلیت. گفتند برای کردها دست و دلبازی و شجاعت خیلی مهم است؛ گفتند شهید حجت، هم سخاوتمند بود و هم نترس؛ برای همین خیلی دوستش داشتند.
فردای آن روز خانه هنوز شلوغ بود. فامیلها همه جمع شده بودند. توی اتاقها و توی حیاط میرفتند و میآمدند که یک نفر از توی کوچه داد زد:
مهدی اومد. مهدی اومد.
مادر حجت رفت دم در اما همین که دید مهدی تنها آمده باز دلش لرزید. پرسید:
مهدی! چرا تنها اومدی؟ مگه محمد هم شهید شده؟ تو و محمد که هیچ وقت از هم جدا نمیشدید.
مهدی زد زیر گریه و مادرش فهمید محمد هم شهید شده. محمد، روز بعد از شهادت حجت شهید شده بود؛ ۲۳ فروردین. یک بار دیگر برای خاک سپاری و تشییع محمد رفتند بهشت زهرا (س). پدر داوود بیش تر گریه و بیتابی میکرد. بعد از شهادت داوود عکسش را میبرد طبقهی دوم خانهاش، توی اتاق خلوت مینشست و برایش نوحه میخواند و گریه میکرد. پدر و مادر حجت و محمد خوددارتر بودند. نمیخواستند در آن شرایط جنگی، بیتابی کنند و دشمن را شاد کنند. شیخ رضا یادش آمد که حجت در جبهه، پیرمرد صبوری را نشانش داد که دو پسرش شهید شده بود و گفته بود:
اگه این اتفاق برای شما هم افتاد، شما هم مثل او صبور باشید، هم من شهید میشم، هم مهدی.
حجت فکر میکرد مهدی شهید شود اما مهدی مجروح شد و محمد شهید شد.
هنوز هم هر سال مراسم سالگرد میگیرند. حتی بیست و هشتمین سالگرد شهادتشان، وقتی پدر داوود در بیمارستان بستری بود، به بچههایش سفارش کرد مراسم سالگرد برادرشان را خوب برگزار کنند. مادر حجت با این که آخر عمرش آلزایمر گرفت و همه را فراموش کرد اما انگار حجت و محمد را از یاد نمیبرد؛ سر خاک پسرهای شهیدش میرفت و گریه میکرد.
ارسال نظر