به گزارش پارس نیوز، 

 شهید امرالله آذری وصیتنامه‌ای داشت که به همسر برادرش می‌دهد و سفارش می‌کند تا وقتی به شهادت نرسیده، آن را به برادر بزرگ‌ترش نشان ندهد. امرالله یکی از سربازان در گهواره حضرت امام بود که سال 1347 در روستای تاکام ساری متولد شد. در 15 الی 16 سالگی به جبهه رفت و عاقبت پس از دو سال حضور در جبهه‌های دفاع مقدس 22 دی ماه 1365 در جریان عملیات کربلای5 به شهادت رسید. وقتی به ولی‌الله آذری تاکامی برادر بزرگ شهید که خود از رزمندگان دفاع مقدس بود معرفی شدیم، خبر آمد مادر شهید پس از گذراندن یک دوره بیماری در شب ولادت حضرت زهرا(س) دار فانی را وداع گفته است. ولی‌الله با اینکه داغدار بود پای صحبت‌هایمان نشست و از برادر نوجوانش گفت و وصیتنامه‌ای که اکنون زینت‌بخش خانه‌اش است.

شما چند سال از امرالله بزرگ‌تر بودید؟
من متولد سال 1333هستم و فاصله سنی‌ام با شهید 14 سال بود. امرالله متولد 1347 بود. ما یک خانواده مستضعف روستایی با پنج برادر و یک خواهر بودیم. پدرمان کشاورزی می‌کرد و مادرمان خانه‌دار بود. خیلی وقت‌ها هم سر زمین کمک حال بابا می‌شد. پدرمان سال 60 به رحمت خدا رفت، من پسر بزرگ خانواده بودم و باید مسئولیت بچه‌ها را برعهده می‌گرفتم. یادم است پدرم نصیحت می‌کرد که وقتی تشکیل خانواده دادی و از خرج زن و بچه‌ات عاجز ماندی، دستت را دراز کن، اما لقمه حرام به زندگی‌ات راه نده. بعد از فوت بابا، مادرم سختی زندگی را به تنهایی به دوش گرفت. سر زمین کار می‌کرد و به هر سختی‌ای بود بچه‌هایش را به مدرسه می‌فرستاد. شکر خدا تمام برادرهایم مسیر جبهه و جهاد را در پیش گرفتند. عاقبت لقمه حلال والدینمان کار خودش را کرد و امرالله به شهادت رسید.
پس شما به نوعی پدر معنوی شهید هستید؟
من از امرالله 14 سال بزرگ‌تر بودم و بعد از فوت پدرمان به نوعی سرپرستی ایشان و سایر برادرها و خواهریم را بر عهده گرفتم. بین بچه‌ها، امرالله بسیار کم‌حرف و خوش‌اخلاق بود. ایمان و اخلاقش مثال‌زدنی بود. از کودکی عاشق نماز بود و به نماز اول وقت تقید ویژه‌ای داشت. در همان سن نوجوانی متحول شد و از طریق لشکر25 کربلا به جبهه رفت.
با آن سن کم‌شان در جبهه چه مسئولیتی داشتند؟
برادرم حدود دو سال جبهه بود. از امدادگری گرفته تا تک‌تیراندازی و آر پی جی‌زن و غواصی، همه کاری انجام داده بود. از لحاظ عرفانی هم یک ویژگی خاصی پیدا کرده بود که از وصیتنامه‌اش کاملاً مشخص است. برادرم وصیت‌نامه را به همسرم سپرده و گفته بود که تا شهید نشده است، آن را به من نشان ندهد. اگر شما این وصیتنامه را بخوانید باور نمی‌کنید که کار یک نوجوان باشد. فکر می‌کنید یک عارف سن بالا آن را نوشته است اما شهید آن موقع یک نوجوان اول دبیرستانی بود که چنین حرف‌های عرفانی و با سوادی را در وصیتنامه‌اش قید کرده است. من وصیتنامه شهید را قاب و زینت‌بخش خانه‌ام کردم. تاریخ وصیتنامه مشخص می‌کند که در تاریخ 10/8/65 نوشته شده است. امرالله در آن قید کرده بود: پدر و مادر شما چشم من هستید. ولی امام قلب من است. بدون چشم می‌شود زندگی کرد، ولی بدون قلب نمی‌شود... در بخش دیگر آورده است:« خدایا ! ما از حسین آموختیم که چگونه باید زیست و چگونه مرد. دوست دارم همچون حسین، مرگم روشنی‌بخش راه حق باشد و جهت‌دهنده انسان‌ها در صراط مستقیمش. ‌ای حسین بعد از قرن‌ها با داشتن رهبری همچون تو، ما از فلاکت و خودپرستی به خداپرستی دست یافته‌ایم. از تو می‌خواهم که رهبرمان را در هدایت مردم مستضعف محکم و شکست‌ناپذیر بداری و ما مانند مردم کوفه که خنجر بر پیکرتان زدند و باعث قتلتان شدند، نشویم.» در بخش پایانی وصیتنامه‌اش هم نوشته بود:« برادرم این آخرین نامه‌ای است که برای شما می‌فرستم. دعا کنید یا شهید شوم یا مجروح یا زیارت کربلا را انجام دهم و بیایم. وگرنه راه دیگری وجود ندارد.»
خود شما هم به جبهه رفته‌اید؟
بله، من خودم اولین نفری در خانواده بودم که به جبهه اعزام شدم. ما کلاً خانواده انقلابی داشتیم. همه دایی‌ها و عموهای شهید هم اهل جبهه و جنگ بودند. یکی از دایی‌هایمان به شهادت رسیده است و سه دایی دیگرمان جانباز هستند. سال 63 امرالله با برادر همسرم و پسرعمه همسرم با هم به جبهه اعزام شدند. هر سه‌شان هم در یک روز در شلمچه به شهادت رسیدند. بین این سه نفر، پیکر برادر همسرم مفقود و سال 76 تفحص شد. من خودم که در جبهه جنوب فعالیت داشتم. حتی کوچک‌ترین برادرمان هم مقطعی به جبهه آمد. بعد از آنکه امتحان‌های نهایی سال پنجم ابتدایی را داد، او را با خودم به جبهه بردم و می‌گفتم حداقل می‌تواند آب دست رزمنده‌ها بدهد. با این سبک برادرهای من تربیت شده‌اند.
اشاره‌ای به تربیت بچه‌های خانواده‌تان کردید، به نظر شما چه نگاه و تربیتی باعث می‌شد نوجوان‌های آن موقع مثل امرالله آنقدر پخته شوند و بصیر عمل کنند؟
این امر به سبک زندگی و تربیت خانواده‌ها برمی‌گشت. ما خودمان را مدیون تربیت پدر و مادرمان می‌دانیم. با آنکه آنها بی‌سواد و روستایی بودند، همیشه به ما می‌گفتند:«مرد کسی است که بتواند غم زندگی را تحمل کند.» آن موقع فقر بیداد می‌کرد. طوری بود که افراد خانواده شب را بدون شام سر روی بالش می‌گذاشتند، ولی مادرهای طبقات جامعه ما کار می‌کردند و از کشاورزی گرفته تا ریسندگی، قالیبافی، دامداری و دیگر کارها را انجام می‌دادند تا بتوانند کمی شکم بچه‌هایشان را سیر کنند اما هرگز از لقمه حلال تخطی نمی‌کردند.
نحوه شهادت امرالله چطور بود؟
یکی از دوستانش می‌گفت: عادت داشتیم که سر سفره شام قرعه‌کشی کنیم. ببینیم این بار چه کسی به شهادت می‌رسد. یک شب قرعه به نام امرالله افتاد. امرالله یکدست لباس بسیجی داشت که آن را صحیح و سالم نگه داشته بود. برادرم قبل از شهادت به دوستانش گفته بود این بار دیگر نوبت پوشیدن این لباس‌هاست. با همان لباس‌ها هم در کربلای5 شرکت می‌کند و روز 22 دی ماه 65 در شلمچه ترکشی به کشاله رانش اصابت می‌کند. دوستانش دیده بودند که امرالله بعد از مجروحیت با چفیه روی محل زخم را می‌بندد. بعد از مدتی او را به وسیله تویوتا به عقب می‌آورند اما چون جاده ناصاف بود، ماشین روی دست‌اندازها می‌افتد و باعث می‌شود که زخم امرالله خونریزی شدیدی کند. بر اثر خونریزی، امرالله به شهادت می‌رسد. از وسایل شهید مهر و قرآن کوچکش که به خونش آغشته شده بود برایمان به یادگار ماند. می‌خواهم این یادگاری‌ها را در قبر مادر مرحوممان بگذارم. جالب است بدانید که شهادت برادرم یکجورهایی به ما الهام شده بود. شبی که امرالله شهید شد، ما بی‌خبر بودیم. بعد از شب‌نشینی می‌خواستیم اخبار گوش کنیم. دو تا دخترهای خردسالم با هم بازی می‌کردند. ساعت یک ربع به 11 شب یکی از دخترها آمد و به من گفت:« بابا، بابا، صدام، عمو امرالله را کشت.» دخترم فقط چهار و نیم سال داشت. چه می‌دانست صدام کی است؟
چند وقت بعد، پسرعموی همسرم که در تعاونی سپاه مشغول بود و کارش تحویل گرفتن پیکر شهدای جنگ بود، وقتی می‌رود تابوت شهدای کربلای5 را تحویل بگیرد، می‌بیند اسم امرالله آذری روی یکی از تابوت‌ها نوشته شده است. بعد هم به من زنگ می‌زند و با مقدمه‌چینی خبر شهادت را می‌دهد. من یاد ماجرای آن شب و حرف‌های دخترم افتادم. به ایشان گفتم امرالله چهار روز پیش شهید شده است. تازه امروز پیکرش را آورده‌اند. ایشان از حرفم یکه خورد. خبر نداشت که شهادت امرالله به دخترم الهام شده بود.
اشاره کردید که به عنوان رزمنده در جبهه‌ها حضور داشتید، کمی از آن دوران و حضورتان بگویید.
بنده کارمند نیروگاه شهید سلیمی نکاه بودم. این نیروگاه به عنوان بزرگ‌ترین شرکت تولید‌کننده برق در خاورمیانه در شهر ساری و کنار دریا شناخته می‌شد. در زمان جنگ 25 درصد برق کشور از طریق نیروگاه نکا تأمین می‌شد. به همین خاطر سه مرتبه مورد بمب‌باران دشمن قرار گرفت. با این شرایط اجازه نمی‌دادند پرسنلش به جبهه بروند ولی من با اصرار توانستم به جبهه اعزام شوم. ما جزو سنگرسازان بی‌سنگر بودیم. من به عنوان جانشین ستاد پشتیبان جنگ مازندران در سال 62 فعالیت می‌کردم. جاده‌ها را برای عملیات آماده می‌کردیم. یک شب رفته بودیم به دشت عباس و تنگه ابوقریب. این تنگه بسیار استراتژیک بود. خودم پشت فرمان تویوتا نشسته بودم و باید با چراغ خاموش در جاده کار می‌کردیم. همینطور که با بچه‌ها در تاریکی شب جلو می‌رفتیم به منطقه‌ای رسیدیم. ناگهان اطراف روشن شد و بعثی‌ها حمله کردند. نمی‌دانم در کجای جاده خط‌مقدم قرار داشتیم که از دید و تیر نیروهای دشمن در امان ماندیم. آن لحظه به دیگر بچه‌ها گفتم کارت شناسایی خودتان را بیندازید که اگر اسیر دشمن شدید نیروهای خودی بتوانند ردی از ما پیدا کنند. آن شب در دل شب به قلب نیروهای عراق رفتیم و به سلامت برگشتیم. همه اینها از عنایت خدا بود. حالا که سال‌ها از دوران جنگ گذشته است، حرف‌هایی در دلم سنگینی می‌کند. خوش به حال شهدا که سفره‌ای باز شد و رزق روزی‌شان شد. ما ماندیم با این همه بار گناه. شهدا عارفانی بودند که ره صد ساله را یکساله پیمودند. خانواده ما شهادت امرالله را یک تکلیف می‌دانست و مادرم همیشه شکر به جا می‌آورد. چهار ماه بعد از شهادت امرالله، پسرم به دنیا آمد. نام عموی شهیدش را روی او گذاشتم. همه می‌گفتند:«امرالله آمد.» انگار برادرم چهار ماه بعد از شهادتش دوباره به دنیا آمد. آخرین باری که داداش می‌خواست برود جبهه، من برای اولین و آخرین بار با او به عکاسی رفتم و با هم عکس گرفتیم. امرالله خیلی خوشحال شد و همین عکس شد یادگاری از شهید امرالله آذری تاکامی.

منبع: روزنامه جوان

بازگشت به صفحه رسانه‌ها