۳۰ شرط یک مرد برای شروع زندگی
همسرم ایثارگر است زمانی که روبروی دختر جوان نشستم، نوشتهام را از جیب بیرون آوردم و خواندم: ۱- طرف چپ بدنم فلج است. ۲- از دهانم آب میریزد...
جانباز محمودطبایی روایت کرد: شب عملیات محرم، کنار پل تدارکاتی دویرج بودم تا بچهها را راهنمایی کنم. دشمن گرا داشت و با کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ آنجا را زیر آتش گرفته بود.
بعد از ۴۳ روز، همین که چشم باز کردم، دیدم ابوالفضل مهرابی سرم را به سینه گذاشته و نوازش میکند. در حالتی خلسه مانند گفتم: «ابوالفضل! بچهها را جمع کن. همه تار و مار شدند». گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: تاکنون شانزده بار زیر تیغ جراحی رفتم تا بتوانم عصازنان بار زندگی را بر دوش بکشم. برای دریافت درجهی جانبازی رفتم، خیلی انتظار کشیدم تا نوبتم شد. به کمیسیون پزشکی در بیمارستان مصطفی خمینی رفتم. ۳۵ نفر پزشک متخصص آنجا نشسته بودند.
تا چشم دکتر محمود یگانه به من افتاد گفت: «من خودم عملش کردم. ترکش جزئی از مغزش شده است، وقتی در حین عمل آن را میگرفتم، آثار حیات قطع میشد.» برایم نوشتند ۷۰ درصد. سخنان بالا برگفته از خاطرات جانباز «محمود طبایی» است.
او خاطرات زیادی از همرزمانش شهیدش دارد که در ادامه بخشی از آن را میخوانید: پاسپانی در سرما هفت برادر و سه خواهر، نعمت بزرگی بود، ولی با درآمد کارگری پدر چرخ زندگی ما مثل اکثر مردم، لنگ بود. برای همین از وقتی دانشآموز راهنمائی بودم، کار میکردم مخصوصا تابستانها! چند سال شاگرد مغازهی تعمیر موتورسیکلت شده و گاهی هم شاگرد بنا بودم. پس از پیروزی انقلاب یک بسیجی فعال شدم. چلهی زمستان و هوا سرد بود. پاس دوم پشت بام سپاه بودم.
ابوالفضل مهرابی دستکش، کلاه و اورکت خودش را به من داد. یک ساعت و نیم در تاریکی قدم زدم. آنقدر سردم شد که نشستم و خودم را به لولهی بخاری چسباندم تا گرم شوم. ناگهان سنگینی دستی را بر شانهام حس کردم. تکانم داد. از خواب بیدار شدم. مرا به نماز خانه برد و چیزی نگفت. رفت به نماز ایستاد. به پهنای صورت اشک میریخت. دیپلم گرفتم تا به جبهه بروم جنگ شروع شده بود. فکر و ذکرم جبهه و جنگ بود، ولی پدرم گفته بود: «تا دیپلم نگیری راضی نیستم به جبهه بروی».
درسهایم را خوب خواندم. خرداد ۱۳۶۱ دیپلم گرفتم و بلافاصله در سپاه اسم نوشتم. در گزینش از من پرسیدند: «فلسفهی غیبت چیست؟ فلسفهی دعا چیست؟» جواب دادن به این سوالات راحت نبود. به سوالها پاسخ دادم و لباس سبز پاسداری را پوشیدم. همان روز اول که به سپاه پاسداران رفتم، ما را به اردوگاه چشمه علی بردند. تعداد ما ۱۴۰ نفر شد. از سرخه و سمنان تعدادی بسیجی و پاسدار برای آموزش به آنجا آمده بودند. برادر پاسدار محمود قربانی (بعدها شهید شد) فرماندهی اردوگاه و برادر پاسدار ابوالفضل مهرابی مربی تاکتیک بود. بیست روزی آنجا بودیم. شب و روز راحتمان نمیگذاشتند. آنها شرایط جبهه را تجربه کرده بودند و میخواستند از ما مرد جنگ بسازند. نیمه شب در سالن خوابگاه ما گاز اشک آور میانداختند و ما را از باتلاق عبور میدادند. شهیدی که بوی بهشت را استشمام کرد شهریور ۱۳۶۱، همراه نود نفر دیگر از دامغان عازم جبهه شدم.
ابوالفضل مهرابی فرماندهی گروهان ما بود و من فرماندهی دسته بودم. چند روز در سپنتا و سپس در آلفای اهواز مستقر شدیم. هوا گرم و شرجی بود. منتظر ماندیم تا ۲ گروهان نیرو هم از شاهرود بیاید و گردان قمر بنی هاشم تکمیل شود. ما را به چنانه فرستادند. خط پدافندی را از بچههای اراک تحویل گرفتیم. فاصلهی ما با دشمن کم بود. ظهر که شد، حاج علی مهرابی اذان گفت. پس از آن هم نماز جماعت به امامت ابوالفضل مهرابی برگزار شد. هنوز غروب نشده بود که هواپیماهای دشمن ما را بمباران کردند. یکی از بمبها عمل و دود و گرد و خاک، همه جا را پر کرد. یک ترکش بزرگ به کمر نجف علی اصحابی اصابت کرد و به شهادت رسید. چند روز مانده به عید غدیر از بین بچهها پول جمع کردیم. مقداری روبان سبز خریدیم تا سیدهای گردان روی شانهشان بیندازند. سیدها صف کشیدند. من هم در صف سیدها بودم. بچهها، با صف یکی یکی آمدند، ما را بوسیدند و عید را تبریک گفتند. هر فردی که از جایگاه ما میگذشت، با شربت، شیرینی و سکههای ۲ ریالی پذیرایی میشد. در این مأموریت تعدادی از افراد مسن و جا افتاده، مثل: حسن غریب نژاد (شهید) و مشهدی قنبر علی افضلی (شهید) با ما بودند که نماز شبشان ترک نمیشد. این روحیه کم کم فراگیر شد.
یک ماهی در خط چنانه بودیم. بعد به ما ابلاغ شد تا خط را تحویل بدهیم. شب آخر رمضان علی خراسانی خواب دید فردا شهید میشود. موقعی که ماشینها آمدند گرد و خاک بلند شد. دشمن منطقه را زیر آتش گرفت. باران شروع شد و گرد و خاک خوابید. رمضانعلی باز هم میگفت: «بوی بهشت میآید». با آنکه به جان پناه رفتیم، ترکش خمپارههایی که در فاصلهی ۱۵۰ متری منفجر شده بود، به سراغش آمد. رمضانعلی درجا شهید شد. فرماندهی گروهان طوری برنامهریزی کرده بود که بچهها از شهادت رمضان علی بیخبر باشند از آنجایی که او در تدارکات هم داوطلبانه کمک میکرد، هنگام تقسیم ناهار، مشهدی قنبر گفت: «امروز رمضانعلی نیست، برایش غذا نگهداریم!»
کمی فکر کردم و گفتم: «و لحم طیرا مما یشتهون». مشهدی قنبر تا این آیه از قرآن را شنید، متوجه شد رمضانعلی به شهادت رسیده است. گریه اش گرفت. با گریه او باقی هم به گریه افتادند. کمبودها در جبهه نزدیک عملیات محرم بود. لباسزیر تقسیم شد. به قدرت الله هراتیان لباس نرسید. قدرت الله داخل چادر شد و گفت: «شب عروسیام است، ولی لباس نو به من نرسید!» من هم دکمه بلوزم را باز کردم تا او ببیند من هم مثل او زیر پوشم مندرس شده است. وارد دروازه بهشت شدم و بروم شب عملیات محرم، کنار پل تدارکاتی دویرج بودم تا بچهها را راهنمایی کنم. دشمن گرا داشت و با کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ آنجا را زیر آتش گرفته بود. بعد از ۴۳ روز، همین که چشم باز کردم، دیدم ابوالفضل مهرابی سرم را به سینه گذاشته و نوازش میکند. در حالتی خلسه مانند گفتم: «ابوالفضل! بچهها را جمع کن. همه تار و مار شدند». بعد هم مجددا از هوش رفتم. بعد فهمیدم ترکش خمپارهی ۱۲۰ موج کاتیوشا مرا تا دروازه بهشت برده است.
همسرم ایثارگر است زمانی که روبروی دختر جوان نشستم، نوشتهام را از جیب بیرون آوردم و خواندم: ۱- طرف چپ بدنم فلج است. ۲- از دهانم آب میریزد. ۳- گاهی زمین میخورم. ۴- تا آخر عمر باید با عصا راه بروم. ۵- یک طرف سرم، استخوان جمجمه ندارد و در سرما و گرما، سردرد میگیرم. ۶- یک ترکش در مغزم جا خوش کرده که نمیتوانند آن را بیرون بیاورند.... ۳۰- باز هم به جبهه میروم. معتقد بودم که در جلسه خواستگاری چیزی نباید ناگفته بماند. چهارده روز بعد در عید فطر عقد کردیم.
ارسال نظر