آخوندی که روی دیوارهای شهر خطاطی میکرد!
خوشنویسی نیز یکی از هنرهای این شهید بود و قتی قلم به دست میگرفت، غوغا میکرد. چنانچه هنوز هم دیوارهای شهر آستارا نشانی از هنر خوشنویسی او دارند...
حجتالاسلام شهید علیرضا محمدزاده یکی از همانهایی بود که امام خمینی (ره) در خرداد سال ۴۲ بشارت داده بودند که سالها بعد به یاری ایشان خواهند شتافت. وقتی عوامل ساواک، بعد از قیام خونین ۱۵ خرداد از حضرت پرسیدند که یاران شما کجا هستند؛ امام با آینده نگری ویژه خود فرمودند که «یاران من در گهواره مادرانشان هستند.» که شهید محمدزاده، مصداق یکی از آنها بود.
علیرضا محمدزاده در اول فروردین سال ۱۳۴۲ در شهرستان آستارا متولد شد. پدرش حاج رسول محمدزاده، به خاطر عشق به امام هشتم، نام مبارک رضا را به عنوان پسوند همه فرزندانش میگذاشت. پسر اولش محمدرضا و پسر دوم را علیرضا و سومی را هم غلامرضا نام نهاد تا در پناه اهل بیت باشند.
علیرضا از کودکی، صدای خوشی داشت. همین امر باعث شد تا در مسجد شهر به عنوان موذن فعال شود و مردم را با صدای زیبای خود به اقامه نماز و عمل صالح فراخواند. مادرش نیز برای تربیت دینی فرزندانش از ترفندهایی مناسب برای تشویق و ترغیب بچهها به کار میبرد. مثلاً به هر کس که بهتر اذان بگوید، جایزهای داده میشد. غلامرضا، برادر کوچکتر شهید میگوید: من و علیرضا بر سر اینکه کدام یک از ما بهتر اذان بگوید با هم رقابت داشتیم. کم کم این رقابت به دیگر اقوام ما نیز گسترش یافت و همه با هم بر سر اینکه چه کسی بهتر اذان میگوید رقابت میکردند. از آنجایی که علیرضا نسبت به من صدای بهتری داشت و با هوش هم بود، بیشتر در این مسابقه برنده میشد. همین روحیه بالا باعث شد تا بعدها بتواند در مسابقات قرائت قرآن نیز حضور یابد و یک بار هم جایزه بهترین برتر استانی را در این مسابقات به دست آورده بود.»
پدرش، رسول محمدزاده خاطره جالبی از دوران تحصیل علیرضا تعریف میکرد. یک بار میگفت، علیرضا چون هوش سرشاری داشت، در سر جلسه امتحان به پرسشها با سرعت بسیار بالایی پاسخ میداد. همین اتفاق، موجب تعجب معلمهای او شده و شائبه تقلب در امتحان را به وجود آورده بود. به همین دلیل هم میخواستند او را از جلسه امتحان اخراج کنند. اما او از خودش دفاع میکرد و میگفت که مرا بگردید، اگر نشانهای از تقلب یافتید از مدرسه میروم. اما چون واقعاً راست میگفت، از این امتحان سرافراز بیرون آمد.
برادر بزرگترش نیز چون او نیت خالصی داشت و برایش فرقی نداشت در کدامین سنگر باشد. وی فقط میخواست به نیت خالصانه خویش جامه عمل بپوشاند. او از قبل با آقای آهنی فرمانده سپاه پاسداران در آستارا ارتباط شاگردی-معلمی داشت و این ارتباط به کلاسهای قرآنی که از قبل انقلاب در مساجد داشتند بر میگشت. این ارتباط توانست پلی مناسب بین او و دیگر جوانان آستارایی با سپاه باشد. مردم آستارا یادشان میآید که آقای آهنی برای این جوانان چه کوششی میکرد. چنانکه وقتی این جوانان به مرحلهای از رشد رسیده بودند که میتوانستند در خدمت انقلاب و سپاه پاسداران باشند بهترین موقعیت رسیده بود که جذب سپاه شوند. آقای آهنی او را به سپاه دعوت کرد و این دورهای بود که میتوانست در کنار سایر برادران به کسوت پاسداری دربیاید.
هنر در خدمت انقلاب
سپاه همان جایی بود که علیرضا محمدزاده میتوانست هنر خود را به نمایش بگذارد. خوشنویسی نیز یکی از هنرهای این شهید بود و قتی قلم به دست میگرفت، غوغا میکرد. چنانچه هنوز هم دیوارهای شهر آستارا نشانی از هنر خوشنویسی او دارند و برخی از شعاعری که امروز هم دیده میشوند، با خط این شهید نگاشته شدهاند. با توجه به دیگر مشغله هایش، برخی شبها تا نزدیک صبح، برای انجام وظیفه در قبال انقلاب، قلم به دست میگرفت و دیوارهای شهر را زینت میبخشید. بسیاری از مردم تا سالها بعد نمیدانستند که شعارهای ثبت شده بر دیوارهای آستارا، حاصل زحمات شبانه این شهید بود؛ وقتی از استراحت خود میزد و خدمت میکرد.
از دیگر خدماتی که شهید محمدزاده بر عهده گرفته بود این بود که همراه همرزمش، شهید هاشم سهراب نژاد در راهپیماییها شعارهای مردمی را اعلام و جمعیت را به شور و حرکت بر میانگیختند. به ویژه اینکه صدای زیبایی هم داشت و این مزیت هم در خدمت انقلاب درآمده بود. حتی گاهی شعارهایی هم میساخت.
خاطرات خانواده
وقتی خاطرات او را از پدرش آقای روسل محمدزاده میپرسی، پدرش گاهی اوقات با بغضی پنهان در گلو و اشکی در چشم و گاهی اوقات با تبسمی حاکی از رضایت، آن روزها را به خاطر میآورد و البته گاهی با شوخی به ما میگوید مرور کردن این خاطرات خوب است ولی وقتی اینها منعکس نمیشود جز خستگی برای ما چیزی ندارد واقعاً دلمان میگیرد که چرا ما زودتر دست بکار انعکاس این خاطرات نشدیم.
از رابطه وی با جوانان و دوستانش در محله پرسیدیم غلامرضا که اتفاقاً از لحاظ سنی نزدیکتر به شهید بودند در این مورد میگویند که اتفاقاً علیرضا آدم خونگرمی بود و خیلی زود با دیگران صمیمی میشد. خصوصاً به خاطر تواناییهای هنری که داشت آدم خودساختهای بود یعنی اینکه تشخیص میداد در کدام جلسه چه حرفی را بزند ولی آدمی نبود که از خود تعریف کند بلکه دوست داشت از مردم بیشتر بشنود.
جذابترین ویژگی اخلاقیاش این بود که همیشه برای دوستی پیش قدم میشد. غلامرضا از آن روزها میگوید. وی به قدری این ویژگی اخلاقی باعث شد تا در جبهه بسیاری باور نکند که او یک روحانی است. چون به شدت با سربازها و رزمندگان صمیمی و قاطی میشد.
این نشانههای اخلاقی برجسته از وی یک انسان وارسته ساخته بود. برای چنین آدمی مهم آن بود که انسان باشد و چگونه انسانیت بخرج دهد. این خصوصیت را همیشه داشت. به قول برادرش محمدرضا محمدزاده ایشان همیشه این اهتمام را داشت که در خط مستقیم بماند و این خط در اعمالشان تجلی کرده بود. چون از همان ابتدا خط شهادت را شناخته بود و بر آن استوار بود تا شهادتطلبی را در افکارش بگنجاند.
چرا لباس روحانیت را پوشید؟
محمدرضا محمدزاده برادر شهید میگوید: آنچه در اراده انسان مؤثر است خواست قلبی اوست. اراده برادرم در آنچه برای وی پیش میآمد قلبی بود. چون قلب از فطرت پاک دستور میگیرد. وقتی آقای اجاقنژاد (اولین امام جمعه آستارا) برادرم را دید و از تسلط وی بر نحوه سخنرانی و احادیث و قرآن آگاه شد به وی پیشنهاد حضور در حوزه علمیه را داد چون میدید که علیرضا جای رشد در چنان جایی را دارد. وی نیز با طیبخاطر این را پذیرفت زیرا فکر میکرد که با حضور در حوزه میتواند به هدفش نزدیکتر شود. شاید بتوان گفت وی هر قدمی که برمیداشت خود را به هدفش نزدیکتر مییافت.
حاج رسول محمدزاده پدرش میگوید: وقتی وی امتحان ورود به حوزه علمیه را داد و قبول شد ما خیلی خوشحال شدیم چون آن مدرسه از مدارس ممتاز در قم بود. مؤسسین آن از علمای بارز بودند به خصوص شهید بهشتی و شهید قدوسی از فارغالتحصیلان آنجا بودند.
ایشان در امتحان آن مدرسه شرکت کردند و با نمره خوب و عالی قبول شدند و در بین هشتصد نفر شرکت کننده رتبه بالایی آوردند. بعد هم دروس دو سال را در یکسال تمام کردند و مایه افتخار آستاراییان شدند. گفتنی است او نفر هشتم از بین هشتصد نفر شرکت کننده در این آزمون شد.
آستارا که زمانی محل تاخت و تاز افکار وابسته به چپ و راست و منافقین شده بود اما یکی از جوانانی که مقابل این افکار ایستاد، شهید علیرضا محمدزاده بود. پدر بزرگوارش از او نقل میکند که او ضد منافقین بود و در این راه شب و روز نمیشناخت منافقین هم او را شناسایی کرده و حتی روی خانوادهاش هم زوم کرده بودند و میخواستند ضربهای به این خانواده بزنند. بالاخره یک شب آنها زهرشان را ریختند و پدر خانواده را جلوی در خانه مضروب کردند. حاج رسول محمدزاده از آن شب خاطرهها دارد و میگوید حمله منافقین با برنامه صورت گرفته بود ولی باور کنید هر چقدر هم آنها در این راه کوشش بخرج میدادند تا آسیب زدن به من را عمیقتر کنند باور کنید این مسئله کوچکترین تاثیری بر من نداشت و من احساس میکردم که دفاع از انقلاب چقدر شیرین است.
شهید محمدزاده بارها برای دفاع جان برکف گرفته و مقابل دشمن سینه سپر کرده بود. در عملیات رمضان نیز این روحیه را نشان داد. وی به عنوان خمپارهانداز در این عملیات حضور داشت و بازوی راستش در این عملیات مجروح شد و به عقب بازگشت. اما این جراحت نهتنها از روحیه او نکاست بلکه عشق او را به شهادتطلبی شدیدتر کرد.
محمدرضا در جبهه نیز از ذوق هنری خودش استفاده میکرد. در آنجا هم کلیشههایی از تصویر حضرت امام درست میکرد. کلیشههایی که نه به دیوارها بلکه بر دل حک میشوند. کلیشه نه، انگار واقعی بود که گویا بر جانها مینشست و چقدر زیبا بود آن کلیشهها که در تایید رهبر کبیر انقلاب و پیشمرگی پاسداران برای راه و روش امام قلوب را میشکافت تا بذر محبت ولایت را بر آنها بنشاند.
نحوه شهادت
رحیم بقالی مقدم عضو سپاه پاسداران و بسیجی دلاوری که آن روزها به سنندج رفته بود تا خبری از رفیق شفیقش حسن عسگر سهرابنژاد (هاشم) بگیرد. سنندج علاوه بر اینکه جای دیدن او و رفیق شد در آنجا یک فرد دیگر هم بود. «علیرضا محمدزاده» محمدزاده که مدت ماموریتش تمام شده بود میخواست به قم بازگردد و این تلاقی نیکویی بود که آنها با هم باشند. سهرابنژاد در تبلیغات پادگان توحید سنندج مشغول بود نگذاشت که آنها بروند. گفت فردا بروند و بلیط بگیرند و بقالی مقدم راهی آستارا و محمدزاده راهی قم شود. به هر حال جمع دوستانهای بود که میتوانست بعد از مدتها پا بگیرد و گرفت. آن شب بعد از تعریف کردن کلی خاطرات دوستانه برای هم قرار شد آنجا بمانند. رحیم زود خوابید و آن دو وارسته و مهذب شب آخر را به نماز شب گذراندند و ذرهای از معرفت الهی را نیوشیدند تا اینکه قرار شد اول بروند و بلیط بگیرند و بعد به اصرار شهید سهرابنژاد قرار شد بروند در شهر چرخی بزنند و سهرابنژاد آنها را ببرد به مناطق ترورخیز شهر را نشانشان بدهد.
علاوه بر آن قرار شد به بازار انگشترفروشان هم سری بزنند. رحیم گفت من با اینکه تذکرا به آنها میگفتم که وقت رفتن اتوبوس، نزدیک است میگوید آنها چنان سرگرم بحث و گفتوگو بودند که توجه نمیکردند. اصلاً آن روز به طور خطرناکی بازار خلوت بود و من هم که شنیده بودم نباید به جایی خلوت در این موقعیت پا گذاشت ولی در همین میانه ناگهان صدای تیر به گوشم رسید. من زخمی شدم و بعد نفهمیدم چه شد تا چشم باز کردم دیدم در بیمارستان هستم اما از دوست عزیز من خبری نبود. بعد از پرس و جوی فراوان خبر بهتانگیز شهادت آن دو عزیز را به من دادند و گفتند شما در منطقهای وارد شده بودید که آنها فرصت را غنیمت دانسته و دوستان شما را ترور کردند.
سهرابنژاد میگفت که آن حمله خطرناک است ولی گمان نمیکرد در آن محل او و دوستش ترور شوند. تروریستها به مغز آن دو جوان شلیک کرده بودند. چون میدانستند که آن دو چه فکرهایی در سر داشتند و میخواستند مردم کردستان را در صراط مستقیم نجات قرار دهند.
حجتالاسلام شهید محمدزاده که از قبل این واقعه کاملاً خود را وقف اسلام و تبلیغات اسلامی، چه از لحاظ نوحهخوانیاش و چه از لحاظ دیدارنگاریهایش در شهرستان آستارا شهره بود و بعد از آن در لباس روحانیت نیز خود را تکمیل کرده بود و سهرابنژاد هم همپای او در عرصه تبلیغات آستارا درخشیده بود.
سهرابنژاد با ایجاد انجمنهای اسلامی چه در سطح آموزشگاهها و سطح ادارات آستارا واقعاً پایهگذار یک حرکت اسلامی ناب و تاثیرگذار شده بود و حالا در سنندج هم همان راه را ادامه میداد و جعفر که در اختیار رفیقش حجتالاسلام محمدزاده بود بنابراین باید در کنار هم به شهادت میرسیدند.
تظاهرات و حضور پرشور مردم در تشییع جنازه این عزیزان در تاریخ آستارا بیسابقه بود. آستارا و آستارائیان نشان دادند که قدردان حضور این دو عزیز در صحنههای انقلاب بودند؛ روحشان شاد و قرین رحمت الهی باد.
ارسال نظر