به گزارش پارس نیوز، 

 حمید داوودآبادی نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس در کتاب «از معراج برگشتگان» سرگذشت شهدایی را روایت کرده است که با آرپی‌جی و بدون هیچ موانعی روبروی تانک ایستادگی کردند و در نهایت مظلومانه به شهادت رسیدند. در ادامه گوشه‌ای از خاطرات این راوی دفاع مقدس در خصوص شهادت علی زنگنه، علیرضا حیدرنژاد و ابراهیم احمدنژاد را می‌خوانید

شب را پهلوی علی یزدی در گردان عمار ماندیم و صبح به طرف اردوگاه کرخه حرکت کردیم. وارد اردوگاه که شدیم، یک راست تیپ ذوالفقار رفتیم. برگه‌ی معرفی لشکر را به کارگزینی داریم و برگه‌ای خطاب به واحد آرپی‌جی گرفتیم. چند روزی که گذشت، ابراهیم احمدنژاد و علیرضا حیدرنژاد هم پیدایشان شد. احمدنژاد به عنوان مسئول تنها دسته‌ی موجود معرفی شد.

شرکت در صبحگاه، عجیب حالم را می‌گرفت. حال نداشتم پس از صبح بیدار بمانم برای صبحگاه. یکی از همین روزها بود که نیروها برای صبحگاه بیرون چادر به خط شده بودند. احمدنژاد جلوی در چادر ایستاد و خطاب به من که از سرما زیر پتو دراز کشیده بودم، گفت که هر چه زودتر بیرون بروم، اما من اهمیتی ندادم. هر چه داد زد، فایده‌ای نبخشید. فریاد زد: «اگه تا سه شماره‌ی نیای بیرون، شلیک می‌کنم» و شروع کرد به شمردن: یک … دو... سه...

من همچنان خوابیده بودم. از زیر پتو نگاهی به او انداختم. به حالت نشسته، اسلحه را به سمتم نشانه رفته بود. ناگهان گلوله‌ای شلیک شد. از بالای سرم رد شد و چادر را سوراخ کرد، ولی من همچنان دراز کشیده بودم و او فریاد می‌زد. پتو را از روی سرم کنار زدم و گفتم: «این قدر سر و صدا نکن می‌خوام بخوابم.» و او با عصبانیت رفت.

بعضی از شب‌ها برای آنکه فرق اردوگاه با شهر معلوم شود، رزم شبانه می‌زدند. «آقا سید» منشی واحد هم جزو آنانی بود که برپا می‌دادند. اولین بارش بود که در رزم شبانه شرکت می‌کرد. تیراندازی که شروع شد، وارد چادر شد و خیلی محترمانه سعی کرد همه را از خواب بلند کند. همچنان مودب می‌گفت: «آقا بلند شو … آقا برپا... آقا بفرمایید بیرون.»

با بر پا دادن محترمانه‌ی آقای سید، صدای خنده‌ی بچه‌ها چادر را پر کرد. از فردای آن روز در صبحگاه برایش دست گرفتیم و همه‌اش تکرار می‌کردیم: آقا بر پا … آقا بلند شو... آقا بفرمایید بیرون.

نماز جماعت، در حسینیه‌ی تیپ برگزار می‌شد. حسینیه‌ای که با قطعات و لوازم دکل دیده‌بانی بنا شده بود؛ درست مثل حسینیه‌ی تیپ در اردوگاه کوزران.

«علی زنگنه» نیز به واحد آرپی‌جی آمده بود؛ جوان ساده‌دل، پاک و در عین حال شجاع که قبلاً در گردان شهادت با او هم رزم بودم. بچه‌هایی که در عملیات بدر همراه با علی در واحد آرپی‌جی بودند، از رشادت و حماسه آفرینی او زیاد صحبت می‌کردند و اینکه در آن عملیات، چندین تانک را منهدم کرده بود. علی خیلی هم دل رحم و زودرنج بود.

شب در چادر نشسته بودیم که علی از چادر مسئولان واحد بیرون آمد و وارد چادر خودمان شد. بغض گلویش را گرفته بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قرآن‌ها جلومان باز بودند و طبق روال هر شب، در حال قرائت سوره‌ی واقعه بودیم. نگاهی به همه‌ی بچه‌ها انداخت. خوب که همه را از نظر گذراند، گفت: «باشه، دم‌تون گرم. من چه بدی‌ای در حق‌تون کردم که می‌رین پهلوی برادر یاسر می‌گید علی همه‌ش شوخی می‌کنه؟ اذیت می‌کنه؟ خب اگر من بد هستم، او به خودم بگین. من همه‌ی شما رو دوست دارم.» گریه‌اش درآمد و ادامه داد: به خدا من خاک پای همه‌تونم. من اگه شوخی می‌کنم، واسه اینه که می‌خوام خوش باشیم.

سراسیمه از در بیرون رفت. چند جفت پوتین در دستش بود که وارد چادر شد. در حالی که اشکش همچون باران بهاری جاری بود، وسط جمعی که دور نشسته بودیم، ایستاد. کف خاکی پوتین‌ها را به سر و صورتش مالید، بوسید، به لبانش کشید و گفت: من خاک پاتونم. من غلام تونم. به خدا افتخار می‌کنم که خاک کف کفشاتون رو بمالم به صورتم.

«ابوالفضل نقاد» و احمدنژاد بلند شدند و جلوی او را گرفتند. گریه‎‌اش شدیدتر شد. همه مات و مبهوت از آنچه می‌گذشت، به او نگاه می‌کردیم. به زور که آوردیمش داخل چادر. رفت سراغ ساکش. زیپ آن را باز کرد و هر چه که داخلش بود، وسط چادر خالی کرد. بچه‌ها مبهوت مانده بودند که قصد علی از این کار چیست؟ ضبط صوت کوچک (میکروضبط) خود را برداشت، رو به حسین کرد و گفت: بیا داداش… از این ضبط صوت خوشت می‌اومد؟ بیا بگیرش. نگو نه. خودم دیدم خوشت اومده بود. دست مرا گرفت و دو بلندگوی استریویی کوچک ضبط را میان دست‌هایم گذاشت و گفت: بیا داداش جون، اینم مال تو... ضبطش مال اون، بلندگوش مال تو. تو ضبط داری. اینم می‌دم هر وقت باهاش نوارای آهنگران رو گوش کردی، یاد منم باشی. اون وقت برام فاتحه بخونی.

گریه‌ام گرفته بود. چرا این جوری می‌کرد؟ پیراهن کره‌ای‌اش را به یک نفر داد. شلوار نویش را به دیگری. جز یک دست لباس، دیگر چیزی داخل ساکش نبود. آن وقت بود که لبانش به خنده باز شد، ولی اشک هنوز از گوشه‌ی چشمانش جاری بود. رو کرد به بچه‌ها و با تبسمی زیبا گفت: «حالا ازمن راضی هستید؟ به خدا چیز دیگه‌ای ندارم وگرنه برای یادگاری می‌دادم به شما…، ولی خدا وکیلی اگه به هر کدوم از شما بی‌تربیتی یا بی‌ادبی کردم، من رو ببخشید و حلالم کنید... خدا وکیلی حلالم کنید... باشه؟»

و حالا این ما بودیم که با گریه او را در آغوش گرفته بودیم و می‌بوسیدیم. صورت زیباش بوی خاک می‌داد؛ خاک کف پوتین بچه‌ها.

از فردای آن شب، علی دیگر علی قبلی نبود. کم‌تر شوخی می‌کرد و دیگر مثل همیشه، خنده بر لبانش نقش نمی‌بست.

میانه‌ی عملیات کربلای ۵، دو سه تا از بچه‌های واحد آرپی‌جی را در اردوگاه کاروان دیدم. خبر شهادت حیدرنژاد، احمدنژاد، حیدر دستگیر، قیداری و … را شنیدم، ولی تا سیدمحسن موسوی گفت: علی زنگنه هم پرید... بغضم که تا آن لحظه فروخورده بودمش، ترکید. پرسیدم: چه جوری شهید شد؟ سید سرش را پایین انداخت و گفت: شب قبل، تا صبح پیاده روی کرده بودیم تا رسیدیم وسط خاکریزهای مقطعی عراق. طول هر کدام‌شون صدمتر بود و وسط‌شون فاصله‌ای بدون خاکریز. نماز صبح رو که خوندیم، با صدای تانک‌ها که به طرف خاکریز ما می‌اومدن، آماده‌ی حمله شدیم. میدون وسیع و صافی جلوی رومون بود. تا چشم کار می‌کرد، تانک بود که می‌اومد به طرف ما. قرار شد بچه‌ها برن اون طرف خاکریز و هر کدام تانکای جلویی رو بزنن. همه‌ی بچه‌ها که سی چهل نفر بیشتر نمی‌شدیم، توی دشت از کف دست هم صاف‌تر بود، پخش شدند و جلوی تانک‌های وحشتناک سینه سپر کردند. جدا سینه سپر کردند. نه خاکریزی بود، نه چاله یا سنگری که بشه توش پناه بگیرن. همه شده بودند آرپی‌جی زن، هر کی یه قبضه‌ی آرپی‌جی پیدا می‌کرد، دو سه تا گلوله برمی‌داشت و جلو می‌رفت.

یه تانک خیلی داشت به خاکریز نزدیک می‌شد؛ علی هم از شکاف وسط خاکریز مدام در حال شلیک گلوله بود. تا دید تانک داره نزدیک می‌شه، پرید اون طرف خاکریز و در حالی که موشک رو توی آرپی‌جی گذاشته بود، رو به روی تانک عراقی صاف وایساد. تانک از حرکت ایستاد و لوله‌اش رو به طرف او نشانه رفت. هنوز فریاد الله اکبر علی کامل نشده بود که گلوله‌ی مستقیم تانک وسط پاهاش روی زمین منفجر شد و از علی به جز مقداری گوشت و خونابه، چیزی به زمین برنگشت.

ده سال بعد، زمستان ۷۵، مقداری استخوان شکسته، همراه پلاکی ترکش خورده از بدنی بازگشت. شماره‌ی پلاک را که استعلام کردند، با ماژیک آبی روی پرچم سه رنگ کشیده شده روی تابوت نوشتند: «علی زنگنه - قرچک ورامین – شهادت: دی ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۵ – شلمچه».