به گزارش پارس به نقل از فارس، سوم خرداد سالروز حماسه آزادسازی خرمشهر در سال ۶۱ است. صادق آهنگران که اخیرا کتاب خاطرات وی توسط نشر یازهرا منتشر شده است به بیان خاطرات خود از سقوط و آزادی خرمشهر پرداخته است.

خاطرات وی از « کتاب آهنگران» از صفحه ۱۲۸ تا ۱۳۲ نقل شده که در ذیل می آید:

« وقتی شنیدم درگیری در خرمشهر شدید شده و دشمن بخش اعظمی از خرمشهر را اشغال کرده، خودم را به این شهر رساندم. نزدیکی های خرمشهر {شهید} سعید درفشان را کنار جاده دیدم، که آر پی جی روی دوشش بود و بر می گشت. از او پرسیدم: « چه خبر، شهر تو چه وضعیه؟ » گفت: « خرمشهر رو دارن می گیرن. »

گفتم: « بچه ها کجا هستن؟ » گفت: « بچه ها زیر پل دارن مقاومت می کنن و من باید واسه انجام کاری برگردم عقب» .

وارد خرمشهر که شدم، درگیری ها در اوج خودش بود و دود و آتش در هر گوشه ای از شهر دیده می شد، نخل ها در حال سوختن بودند و صدای رگبار گلوله ها لحظه ای قطع نمی شد. می خواستم هر طور شده خودم را زیر پل برسانم و برای این کار، مجبور بودم مسیر زیادی را زیر آتش دشمن حرکت کنم.

دولادولا جلو می رفتم که چشمم به یک لودر در حال خاکریز زدن افتاد. اول فکر کردم عراقی است، اما صدای آوازی توجه ام را جلب کرد. صدا از داخل اتاقک لودر می آمد. راننده لودر با صدای خیلی بلند و بدون توجه به آتش دشمن، آواز می خواند و برای رزمندگان خاکریز می زد. جالب این که وقتی اطراف او را با گلوله های مختلف می زدند، همان طور بشاش و ریتمیک می خواند: « بزن بزن که داری خوب می زنی» از روحیه ای که او داشت، متعجب مانده بودم که چطور در این معرکه آتش و خون، این اندازه با انرژی مشغول کار است و خم به ابرو نمی آورد و حتی منتظر است تا او را بزنند و شهید شود. برای سلامتی اش دعا کردم و به راه خود ادامه دادم.

هنوز به پل نرسیده بودم که دوباره صدای فریادی نظرم را جلب کرد. چشم چرخاندم دیدم، یک سرهنگ ارتشی با داد و فریاد به نیروهای کمی که آنجا بودند دستوراتی می داد. مکرر می گفت: « هیچ کس حق عقب نشینی نداره، عراقی ها دارن میان جلو، حرکت کنید تا جلوشونو بگیریم. » او با تمام وجود فریاد می زد و با شجاعت، نیروهای تحت امرش را به پیش روی فرا می خواند. از آنها هم جدا شدم و دوباره به سمت زیر پل راه افتادم.

به پل که رسیدم، بچه ها هنوز مقاومت می کردند، اما همه نگران اشغال شهر بودند. مقاومت ادامه داشت، تا اینکه کم کم دشمن بر آن منطقه نیز مسلط شد و مجبور شدیم برگردیم عقب. در حین عقب نشینی، یکی از رزمندگان را دیدیم که زخمی کنار نرده های رودخانه ی اروند افتاده بود و از درد به خود می پیچد. صدایی که از برخورد گلوله ها با نرده های اطراف او ایجاد می شد، هم مستقیم روی اعصاب بود و هم وحشتناک.

باید می رفتیم و او را از تیررس دشمن نجات می دادیم. بچه ها داشتند نقشه می کشیدند چطور او را نجات دهند که ناگهان دیدیم سه زن، که چادر به سر داشتند، با سرعت به طرف آن مجروح دویدند و با وجود رگبار گلوله های دشمن، موفق شدند او را عقب بکشند. شجاعت آنها ما را متحیر کرد. آن روزها این خواهرها برای پرستاری از مجروحین به خرمشهر آمده بودند. بعدها یکی از آن سه خانم، به ازدواج برادر خانمم درآمد که هم اکنون در یکی از بیمارستان های تهران مشغول کار است.

آن روزها در خرمشهر صحنه های فراوانی از این دست به چشم می خورد و فداکاری و ایثار و حمیت تمامی کسانی که در شهر بودند، بی نظیر بود، اما به هر ترتیب، شهر سقوط کرد و دشمن موفق شد خرمشهر را به اشغال خود درآورد. ما تا مدت ها از سقوط خرمشهر متأثر بودیم و من در فراق خرمشهر نوحه های زیادی خواندم و در بیشتر نوحه ها، اسم مسجد جامع را که نماد و سمبل تمام بچه های خرمشهر، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب بود، می اوردم.

خرمشهر آزاد شد

شب آغاز عملیات بیت المقدس، چند نوحه خواندم که دو تای آنها چندین بار از صدا و سیما پخش شد و حتی اولی، آرم اخبار شده بود. آن دو نوحه اینها بودند:

سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان
رو به خدا می رویم، رو به خدا می رویم

بهر ولای عشق او، بهر ولای عشق او
به کربلا می رویم، به کربلا می رویم

و دیگری:

کرببلا ای حرم و تربت خون بار حسین
این همه لشکر آمده، عازم دیدار حسین

عملیات شروع شد و بحمد الله رزمندگان توانستند بعد از حدود هجده ماه، خرمشهر را از چنگال متجاوزان بعثی آزاد کنند.

زمانی که خرمشهر آزادشد، من به همراه یکی از دوستانم به نام « سید محمد امام» از اولین نفراتی بودیم که وارد شهر شدیم، وقتی خواستیم از دژبانی که سر جاده بود، رد شویم، به ما گفتند: « هنوز کسی داخل شهر نرفته و شهر به طور کامل پاک سازی نشده» که ما توجهی نکردیم و با موتوری که داشتیم وارد شهر شدیم.

وارد شهر که شدیم، بیشترین چیزی که توجه مان را جلب کرد، اسرای عراقی یی بودند که لباس های شان را از تن درآورده و به طرف رزمندگان ما می دویدند و فریاد « الموت لصدام» سر می دادند.

من و سید محمد، یک راست رفتیم مسجد جامع وارد مسجد که شدیم. چند نفر از بچه های خرمشهر را دیدیم که قبل از ما آمده بودند. آنها صورت های خود را به دیوار مسجد می مالیدند و بر در و دیوار مسجد بوسه می زدند و اشک شوق از چشمان شان سرازیر بود. از فرط خوشحالی نمی دانستند چه کنند. گاهی به سجده می رفتند و خدا را شکر می کردند، گاهی همدیگر را بغل می کردند، گاهی هم با در و دیوار مسجد حرف می زدند و در فراق دوستان و یاران شان اشک می ریختند، در تمام این مدت، اشک شوق آنها قطع نمی شد.

وارد شبستان مسجد شدیم. دشمن بعثی بخشی از مسجد را تخریب کرده بود. دو رکعت نماز شکر در آنجا خواندیم و از مسجد خارج شدیم.

دیگر رزمندگان تقریبا وارد شهر شده بودند و تنها کاری که انجام می شد، تعقیب و گریز عراقی ها بود. با چشم خود می دیدیم که بسیجی های بعضا کم سن و سال، دنبال عراقی هایی می کنند که از نظر هیکل ظاهری دو برابر آنها بودند، عده ای را اسیر می کردند، عده ای هم از ترس خودشان را به داخل اروند می انداختند، که یا آب آنها را می برد و یا هدف گلوله ی رزمندگان قرار می گرفتند.

آن روز وقتی قصد ترک شهر را داشتم، یک اسیر عراقی تحویلم دادند و قرار شد، او را همراه « علی شریف نیا» به عقب ببریم. بی چاره اسیر، ظاهرا شنیده بود که ما نیت آزادی قدس را داریم، با ترس و لرز ما نگاه می کرد و دائم می گفت: « انشا الله بالقدس، انشاالله بالقدس»

همان قدر که از اشغال خرمشهر متأثر و محزون شدیم، از آزادی خرمشهر خوشحال و مسرور بودیم و چه بسا بیشتر، واقعا در عرش سیر می کردیم؛ البته وقتی خرمشهر را از دست دادیم، بچه ها با کم ترین امکانات بیشترین مقاومت و از جان گذشتگی را از خود نشان دادند و اگر امکانات و تجهیزات لازم در اختیارشان قرار می گرفت، شاید خرمشهر هرگز سقوط نمی کرد، اما آن روز عراق با بیشترین امکانات زرهی و مهماتی، که پس از آزادی خرمشهر تا چند سال بعد هم مورد استفاده ی ما قرار گرفت، شکست خورد تو با خفت خرمشهر را پس داد، که این خود نمونه ی بارز دیگری از پیروزی حق و ایمان در برابر باطل و کفر بود.

پس از فتح خرمشهر، آقای معلمی شعری سرود که من آن را به عنوان نوحه ی فتح خرمشهر خواندم:

تو خرمشهر خونین کربلای ملک ایمانی
به رزمت آفرین، به پیکارت درود

علاقه مندان برای تهیه « کتاب آهنگران» می توانند با شماره تلفن های ۶۶۹۶۲۱۱۶ و ۶۶۴۶۵۳۷۵ تماس حاصل کنند.