بعد از 20 سال به راز همسرم پی بردم!
همه فامیل و بستگانمان با ما قطع رابطه کرده اند دیگر کسی نه ما را به منزلش راه می دهد و نه به منزل ما می آید به خانواده ای منزوی تبدیل شده ایم به طوری که حتی از جشن ها و مهمانی ها نیز بی بهره ایم هیچ کسی دوست ندارد با ما رفت و آمد کند...
زن 38 ساله که برای نجات زندگی اش از این وضعیت اسفبار به مشاور کلانتری پناه آورده بود درحالی که بیان می کرد کاش زودتر به راز پنهان همسرم پی می بردم به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: وارد هجدهمین بهار زندگی ام شده بودم که هوشنگ به خواستگاریم آمد. در همان دیدار اول مجذوب چهره مهربان او شدم.
خانواده هوشنگ انسان هایی با کمالات ، مومن و بسیار خوش اخلاق بودند و تلاش می کردند برای تنها فرزندشان سنگ تمام بگذارند. خلاصه زندگی مشترک ما درحالی آغاز شد که افراد فامیل برای مراسم «پاگشایی» ما را به مهمانی دعوت می کردند. در یکی از این مهمانی ها شوهر خاله ام ساعت گران قیمتش را به رخ می کشید و به همه فخر می فروخت چند روز بعد خاله ام در تماس با من از گم شدن ساعت همسرش خبر داد. ابتدا در دلم از این موضوع خوشحال شدم چرا که از فخرفروشی های شوهرخاله ام بدم می آمد، اما وقتی ساعت را در جیب شوهرم پیدا کردم دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد.
هوشنگ در برابر سوالاتم بهانه های واهی جور می کرد تا این که من با هزار و یک شرمساری ساعت را به شوهر خاله ام بازگرداندم. با این حال، این آخرین سرقت هوشنگ نبود و او در همه مهمانی ها و رفت و آمدهای فامیل، اموال آنان را سرقت می کرد به طوری که دیگر کسی حاضر نبود با ما رفت و آمد کند. او بعد از هر سرقتی که انجام می داد مدتی ناپدید می شد و با پایان یافتن پول های سرقتی دوباره به منزل بازمی گشت درحالی که یکی از دخترانم به خانه بخت رفته بود و دیگری نیز دوران نامزدی را سپری می کرد هوشنگ به دلیل سرقت های مکررش از کارخانه اخراج شد چرا که او از همه همکارانش سرقت کرده بود. با خانه نشینی همسرم مجبور شدیم در منزل دامادم سکونت کنیم تا اجاره منزل ندهیم اما مدتی بعد تنها یک روز پس از ناپدید شدن هوشنگ، دخترم با شرمساری از گم شدن پول های پس اندازش خبر داد.
از خجالت فقط با چشمانی اشکبار به چهره سرخ شده دخترم می نگریستم تا این که دو هفته بعد همسرم به منزل بازگشت و با بی حیایی گفت که به مسافرت رفته بود! او در برابر سوال های من سکوت می کرد و دود غلیظ سیگار را به داخل ریه هایش فرو می برد هنوز به خاطر این سرقت از نگاه کردن به چشمان دامادم شرم داشتم که دختر دیگرم از گم شدن طلاها و کادوهای جشن عروسی اش خبر داد. این درحالی بود که باز هم همسرم چند ساعت قبل از این ماجرا ناپدید شده بود. این بار تحملم را از دست دادم و همه ماجرای دزدی های هوشنگ را با مادرشوهرم در میان گذاشتم. آن جا بود که مادر شوهرم گفت پدر و مادر واقعی هوشنگ او را در یکی از مراکز مذهبی رها کرده بودند و ما هم که فرزندی نداشتیم او را نزد خود آوردیم و بزرگ کردیم. او از همان زمان کودکی از جیب پدرش دزدی می کرد ولی ما به خاطر آن که ناراحت نشود هیچ گاه سرقت هایش را برملا نکردیم و ...
تخم مرغ دزد شتر دزد گردید.