رواج ازدواج اجباری در برخی روستاها/پای ماهواره چطور به روستاها باز میشود؟!
مسئول گروه جهادی فاطمیون گفت: متاسفانه ازدواج اجباری در برخی از روستاهای محروم رواج دارد، مثلا بدون رضایت و بعضا حتی بدون اطلاع دختر، پدر خانواده او را به عقد یکی از پسرهای فامیل در میآورند.
به گزارش پارس به نقل از فارسدر گوشه و کنار این شهر خانوادههایی هستند که بار گناهی ناکرده را به دوش میکشند، بار گناهی که یک نفر مرتکب شده و حالا باید چند نفر تاوان آن را بدهند.
خانوادههایی که نگاهشان آنقدر پر درد و سنگین است که وقتی چشم در چشمشان میدوزی بغض میکنی از این همه بیرحمی دنیا...
زیر آسمان شهر من، زن و کودکی زندگی میکنند که دود اشتباه سرپرست خانوادهشان اشک را مهمان خانهشان کرده، زنی که تاوان اشتباه پسرش را میدهد و کودکی که در آغوش مادربزرگش بهانه پدر را میگیرد.
زهرا-ق، زن 50 سالهای است که روزهایش را در مطب دکترها و راهروهای بیمارستانها شب میکند و شب را با ترس تخلیه خانهاش به صبح میرساند.
زهرا خانم نه میداند توافق هستهای چیست و نه امضای پای آن را سند خوشبختی خود میداند، زهرا خانم تنها این را میداند که اگر سجاد 5 ساله به موقع داروهای اعصابش را نخورد یا اسپری تنفسیاش تمام شود زندگیاش جهنم میشود، تنها این را میداند که اگر نتواند اجاره عقب افتاده صاحبخانه را پرداخت کند، باید چند وقت دیگر کنار پارک سر کوچه چادر بزند و با نوه بیمارش به غیرت نداشته خیلیها بخندد!
وقتی وارد خانه میشویم پسرک قصه را کنار مشتی دارو در خوابی عمیق میبینیم، زهرا خانم میگوید: داروهای اعصابش آنقدر قوی است که وقتی میخورد تا ساعتها خواب است.
کنارشان مینشینم و از قصه زندگیاش سوال میکنم، لبخند تلخی میزند و میگوید: زمین خوردم!
بغضش را می خوردم و میگوید: 7 سال پیش پسرم به دام اعتیاد افتاد و در همان دوران هم عاشق دختری شد که از بد روزگار او هم معتاد بود، آن دختر خانواده درستی نداشت و از ازدواج قبلیاش صاحب 4 فرزند شده بود که یکیشان را مادر دختر فروخت و 3 تای دیگر هم به بهزیستی سپرده شدند.
وی ادامه داد: هرکاری کردم حریف پسرم نشدم، آنقدر از من دور شد که دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه چند وقت بعد فهمیدم با همان دختر کنار یک پارک کارتن خواب شدهاند، بعد از مدتی هم فهمیدم که سجاد در راه است.
چشمانش خیس میشود و میگوید: سجاد 10 روزه بود که در سرمای زمستان گوشه پارک پیدایش کردم، دختر بی رحم در همان جا زایمان کرده بود و بعد از اینکه بندناف بچه را با موچین بریده بود، او را رها کرده و با پسرم از آنجا رفته بودند، وقتی بچه را به بیمارستان رساندم دکترها قطع امید کرده بودند اما خدا خواست و این بچه زنده ماند و از همان زمان هم بیماری تنفسیاش آغاز شد.
زهرا خانم ادامه داد: من خودم تا چندسال پیش در یک رستوران کار میکردم اما وقتی به دلیل دیسک حاد، درد گردن و کمرم زیاد شد دیگر توان کار را از دست دادم، الان هم دکتر گفته باید فورآً گردن و کمرم را عمل کنم اما متأسفانه پولی ندارم و هرچه به دستم میرسد خرج این بچه میکنم، چون اگر سجاد اسپریاش تمام شود یا داروهای اعصابش را نخورد معلوم نیست چه اتفاقی میافتد. سجاد مدام ترس این را دارد که از خانه بیرونمان کنند...
احساس خفگی میکنم، نفس عمیقی میکشم و از زهرا خانم میخواهم صاحبخانه را صدا کند، آقای «م» بعد از چند لحظه وارد زیرزمین 40 متری میشود که محل سکونت زهرا خانم و نوه کوچکشاست، حدود نیمی از کرایه عقب افتاده را که از طریق کمک خیرین جمع شده به صاحب خانه میدهم و مهلتی میگیرم تا جای مناسبی برای سجاد و مادربزرگش پیدا کنیم.
موقع خداحافظی زهرا خانم گریه میکند و میگوید: تو رو خدا من را فراموش نکن، من غیر از خدای سجاد کسی را ندارم.
ای که دستت میرسد کاری بکن...
علاقمندان به کمک به خانواده این زندانی میتوانند با خبرگزاری فارس گروه قضایی و انتظامی تماس حاصل فرمایند تا میان آنها و این خانواده ارتباط برقرار شود.
ارسال نظر