به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، يك كاربر شبكه هاي اجتماعي نوشت:
از وقتی خودم را شناختم، فهمیدم در این دنیا یک خمینی عزیز هست که همه برایش می‌میرند و آنچنان عاشقش هستند که از جان و مال، وقت و زندگی و آبرویشان برای او و آرمانهایش می‌بخشند و می‌گذرند. آنقدر عزیز، که پدرم وقت وصیت‌نامه نوشتن نمی‌نویسد مصطفی شش ماهه را بگذارید برود درس حوزه علمیه و طلبگی بخواند، می‌نویسد: درس خمینی شدن! بماند که آنچه که او دوست دارد، نشدم!

بیشتر روزهای زندگی‌ام در دوران کودکی با دیدن و تحمل ِ بغض‌های تلخِ مادرم گذشت. یک روز بغض به جبهه رفتن پدرم، یک روز بغض تلخ و شیرین ِشروع یک عملیات، یک روز بغض و اشک تشییع شهداء و... . خاطرم هست یک روز تنها برای روستای زادگاهم 18 شهید آوردند! آنروز مادرم دست مرا هم گرفته بود و در تمام مسیر همراه خودش برد.

mostafadas

مسیر طولانی بود و تمام مسیر فقط صدای "شهیدان زنده‌اند الله اکبر... به خون آغشته‌اند الله اکبر"، "این گل پرپر ماست... هدیه به رهبر ماست" و "این گل پرپر از کجا آمده... از سفر کرببلا آمده" را می‌شنیدم و صدای گریه و زجه و ناله‌ی جمعیت، خصوصا پدران، مادران و همسران و فرزندان شهدا را.

پدرم اما در یکی از همان اولین عملیات‌های جنگ، عملیات والفجر یک به درجه جانبازی نائل شده‌است. روزهایی که من تنها یک سال و نیم داشتم و چیزی از بغض و اشک‌های آن روزها در خاطرم نیست.

روزهایی که به گفته مادرم خیلی سخت گذشته‌اند. وضعیت بحرانی و کمبود دارو و... کشور از یک طرف، محدودیت‌های مالی و خانوادگی پدر و مادر هم از یک طرف همه دست به دست هم داده بود تا مادرم، تازه عروس خانواده با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کند.

پدرم هیچ وقت و هیچ کجا نخواست بگوید جانباز است. این افتخارش را هم مثل بسیاری از افتخارها در زندگی‌اش، پنهان و در دل نگاه داشته است.

از تمام خدمات و مزایای جانبازی پدرم، ما فقط از مزایای شرکت در مسابقات قرآن کریم فرزندان جانباز استفاده کرده‌ایم و بس.
مادرم هم آنقدر بزرگ و بزرگوار هست که هیچ وقت جانبازی پدرم و دیگر افتخاراتش را وسیله‌ای برای فخر فروشی یا حتی استفاده‌ی بحق، از امکانات و خدمات قرار دهد.

* * 

پدرم جزء اولین نیروهاییست که به دعوت خمینی عزیز لبیک گفت و به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد. در تمام آن سالها تا حتی امروز که بازنشسته‌ است احساس می‌کنم پدرم همیشه در حال "آماده‌باش" و ماموریت است. احساس می‌کنم هر لحظه به این فکر می‌کند که چگونه به انقلاب خدمتی کند.

کمتر روزهایی را به خاطر دارم – با غلو، شاید کمتر از روزهای یک سال- که پدرم مثل همه پدرها، وقت اداری که تمام می‌شود به خانه برگشته باشد.

در پیشگاه خدا شهادت می‌دهم که بی‌چشم‌داشت، عاشقانه و به نیت خدمت به انقلاب، اسلام، نظام و رهبری عمر، جان، مال و وقت و آبروی خودش و خانواده‌اش را وقف خدمت کرده است.

در تمام این سالها هر چند پدرم پاسداری و جانبازی کرده است اما، این مادرم بوده است که پای این پاسداری و جانبازی پدرم عاشقانه زندگی کرده و با همه سختی‌هایش ساخته است.

در تمام این سالها این پدرم بوده که رنج ِ گذشتن از خویش برای خدمت به انقلاب را به تن‌آسایی و آسایش ترجیح داده اما این مادرم بوده که پای این آرمانهای پدرم خالصانه و بهتر بگویم مردانه! ایستاده است.

هر چه از تمام این سالها و خدمت و پاسداری و جانبازی عاشقانه‌ی پدرم بگویم کم است و از آن سخت‌تر، صحبت از حضور عاشقانه‌ی مادرم در منزل چنین پدری.

آری به این رنج و زحمت‌های پدر و مادرم در بیش از سه دهه‌ای که از انقلاب گذشته‌ است که نگاه می‌کنم و خوب فکر می‌کنم، ناگزیر قضاوت می‌کنم که پاسدار و جانباز حقیقی انقلاب مادر من است و همه‌ی همسران پاسداران و جانبازان حقیقی حریم انقلاب اسلامی و ولایت و رهبری که چشم بر بسیاری از خوشی‌ها و راحتی‌ها و امکانات و شرایط این دنیا بسته‌اند و خود و زندگی‌ را وقف چنین زندگی‌هایی کرده‌اند.

آری، باید روز پاسدار و جانباز را به این پاسداران و جانبازان حقیقی انقلاب و رهبری، تبریک بگویم.

حسن ختام غم‌انگیز یادداشتم اینکه، این متن را در حالی می‌نویسم که کیک تولد حضرت عباس علیه‌السلام و روز جانباز که به افتخار پدرم خریده‌ام، وسط جمع ماست و تلویزیون اخبار مربوط به سالگرد رحلت امام خمینی رحمه الله علیه را نشان می‌دهد.

به پدرم نگاه کردم، دیدم چشم به تصاویر اشک می‌ریزد. اشک می‌ریزد اما آرام و یواشکی! تا شاید ما نفهمیم و خلوتش را به هم نزنیم.

اخبار تلویزیون تصاویر امضای تمبر یادبود امسال توسط حجت‌الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی به همراه وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات را پخش می‌کرد.

پدرم نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت و آنها با لبخندهای عمیق و پررنگ، تمبر را امضاء می‌‌کردند این تصاویر تمام شدند اما بغض و اشک پدرم وقتی پررنگ‌تر شد که بعد از آن خبر و تصاویرش، تصاویر امام عزیز و سخنانش برای پاسداران عزیز انقلاب اسلامی را پخش می‌کرد.    
این بغض و اشکها و آن لبخندها را که دیدم، ناخواسته باز به ذهنم خطور کرد که اگر علم انقلاب و اسلام پابرجاست به خاطر حضور فرزندان ایدئولوژیکی خط امام خمینی عزیز است نه فرزندان ژنتیکی آن بزرگمرد!

* *

بإذن‌الله با پاسداری و جانبازی همه فرزندان عقیدتی و ایدئولوژیکی امام عزیز، این کشور و این انقلاب روزهای روشنی را خواهد دید و بی‌شک، اندکی صبر، سحر نزدیک است... .

پی‌نوشت: تصویر، برشی از دفترچه خاطرات مادرم است. بی هیچ دخل و تصرفی.

اجازه ندادند، اگر اجازه دادند شاید بعدها برشهای دیگری از این دفترچه ارزشمند را منتشر کردم.

یادداشتم را که برای مادرم خواندم، به پاراگراف سوم نرسیده گفت: واقعا! باید به حال آن روزها و این روزها گریه کنم!