داستان مادری که نوزادش را در برف رها کرد
مجموعه داستان تحسین شده «رویای مادرم» با ترجمه ترانه علیدوستی، از سوی نشر مرکز به چاپ هفتم رسید.
به گزارش پارس به نقل از خبرآنلاین، مجموعه داستان « رویای مادرم» چهارمین اثر مستقل مونرو است که در ایران منتشر می شود و مشتمل بر پنج داستان کوتاه با عناوین « رویای مادرم، صورت، کوئینی، تیر و ستون و نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق و ازدواج» است که به همراه مقدمه ای درباره نویسنده به نقل از روزنامه گاردین منتشر شده است. این اثر در زمستان سال ۹۰ در جایزه کتاب فصل شایسته تقدیر شناخته شد.
داستان های مونرو، اغلب حول محور شرایط و روابط انسانی و در میان زندگی روزمره افراد روایت می شود و پیچیدگی های شخصیت های انسانی را نشان می دهد که محوریت آن را زنان و مشکلات آنان تشکیل می دهد. آلیس مونرو که در سال ۲۰۰۹ توانست عنوان برگزیده جایزه ادبی بوکر را برای خود به ثبت برساند، چندی قبل جایزه نوبل ادبی ۲۰۱۳ را نیز دریافت کرد.
برشی از داستان « رویای مادرم» را در ادامه می خوانیم:
در طول شب - یا در طول مدتی که خواب بود - برف سنگینی باریده بود.
مادرم از یک پنجره ی هلالی بزرگ، شبیه به آن هایی که در عمارت ها یا ساختمان های دولتی قدیمی می بینی، به بیرون نگاه می کرد. به چمن ها و درختچه ها، شمشادها، باغچه های گل، درخت ها که همه پوشیده از برفی بودند که کپه کپه روی هم تلنبار شده بود و باد نه صافش کرده بود و نه شکلش را بر هم زده بود. سفیدی برف چشم را، آن طور که زیر آفتاب می آزارد، آزار نمی داد. سفیدی آن، سفیدی برفی بود زیر آسمان صاف پیش از سپیده دم. همه چیز ساکن بود؛ مانند ترانه ی" شهر کوچک بیت اللحم" بود با این تفاوت که ستاره ای در آسمان نبود.
اما یک چیز ایراد داشت. اشتباهی در این منظره وجود داشت. همه ی درخت ها، همه ی درختچه ها و گیاه ها، پر از برگ های شکفته ی تابستانی بودند. لکه های چمنی که زیر آن ها از برف در امان مانده بود، تازه بود و سبز. برف، شبانه روی ناز و نعمت تابستان جا خوش کرده بود. تغییر فصل امری غیر قابل توضیح و دور از انتظار بود. همچنین، همه از این جا رفته بودند - البتهاو به یاد نمی آوردکه « همه» چه کسانی بودند - و مادر من در آن خانه بزرگ و درندشت بین درخت ها و باغچه های آراسته اش تنها بود.
فکر می کرد هرچه پیش آمده به زودی برای او آشکار خواهد شد. با این حال، هیچکس نیامد. زنگ تلفن به صدا در نیامد؛ کلون دروازه باغ از جا تکان نخورد. نمی توانست صدای عبور و مرور ماشینی را بشنود و حتی نمی دانست که خیابان کدام طر است. باید از خانه که هوایش آنچنان سنگین و راکد بود، بیرون می رفت.
بیرون که رسید یادش آمد. یادش آمد که پیش از باریدن برف، نوزادی را جایی آن بیرون رها کرده است. مدتی پیش از باریدن برف. این خاطره، این اطمینان خاطر، همراه با وحشت سراغش آمد. انگار که در حال بیدارشدن از رویایی باشد. در رویایش از رویایی بیدار شد و متوجه مسئولیت و اشتباه خود شد. او نوزادش را تمام شب بیرون رها کرده بود، آن را از یاد برده بود. آن را جایی بی پناه رها کرده بود، مثل عروسکی که از آن خسته شده باشد. و شاید نه دیشب، که هفته پیش یا ماه پیش بوده که این کار را کرده. سراسر یک فصل یا چندین و چند فصل نوزادش را بیرون رها کرده.
درگیر چیزهای دیگری بوده. حتی شاید از اینجا سفر کرده بوده و همین حالا برگشته و حالا فراموش کرده برای چه برگشته. شروع کرد به گشتن زیر شمشادها و گیاه های پهن برگ. می توانست تجسم کند که نوزاد چگونه در خود جمع شده خواهد بود. مرده، چروک و قهوه ای، سرش شبیه یک فندق و روی صورت خاموش و کوچکش حالتی نه از محنت که از عزا، یک سوگ صبورانه قدیمی خواهد بود. هیچ شکایتی از او، از مادرش، نخواهد داشت - تنها آن نگاه شکیبا و درمانده، که با آن چشم به راه نجات یا سرنوشتش بوده است. اندوهی که سراغ مادرم آمد، اندوه انتظار کشیدن نوزاد بود…
ارسال نظر