یک زامبی در اتوبان حقانی
من قاتل هستم. این ماجرا چهار ماه پیش اتفاق افتاد، اما یک شب هم نیست که با خیال آسوده بخوابم. نتوانستم این قضیه را به کسی بگویم تا بفهمند چقدر احمق و بیشعور بودم و یک آدم را کشتهام.
به گزارش پارس به نقل از پارسینه، « فرورتیش رضوانیه» ، روزنامه نگار سورویوالیست در وبلاگ شخصی خود نوشت:
وقتی در تهران زندگی می کردم و اتومبیل شخصی نداشتم، یک شب با آژانس به جایی می رفتم.
از قبل راننده را می شناختم. در میان راه با هم حرف می زدیم. بحث گرم بود تا این که وقتی گفتم: « خیلی از مردم زامبی شده اند! » ، ناگهان چیزی را به خاطر آورد و از من قول گرفت که آن را در فیس بوکم بنویسم.
او تعریف کرد: « حوالی ظهر در اتوبان حقانی رانندگی می کردم. نزدیک ایستگاه مترو، ناگهان دیدم که یک سمند در لاین سرعت، آن هم بعد از پیچ توقف کرده و راننده اش هم همان جا قدم می زند. با احتیاط کنار زدم و پیاده شدم.
کارگرهای شهرداری چند تکه حلبی پاره شده دور ریشه نهال را کنار باغچه وسط اتوبان جا گذاشته بودند و همان باعث ترکیدن لاستیک های سمند شده بود. برای راننده اش فریاد زدم: « آنجایی که ایستادی، بعد از پیچ است. راننده های دیگر دید ندارند، باعث تصادف می شوی. بیا بزن بغل! »
رانند سمند گفت: « لاستیک هایم را تازه خریده بودم. من از جایم تکان نمی خورم تا افسر بیاید که بتوانم از بیمه پولش را بگیرم. »
باورم نمی شد که او تا این اندازه ابله و نفهم است. دوباره داد زدم: « توقف بعد از پیچ خطرناک است. بزن کنار، همان حلبی ها را هم به افسر نشان بدهی، قبول می کند که چی شده. »
اما راننده سمند روی حرف خودش ایستاده بود و از آنجا تکان نخورد. من هم در حالی که با صدای بلند به او فحش می دادم، سوار اتومبیلم شدم و رفتم. »
به راننده آژانس گفتم: « خب می رفتی با مشت توی دهانش می زدی، سوار سمند می شدی و تکانش می دادی و لاین سرعت را باز می کردی… »
راننده آژانس گفت: « من بی خیال قضیه شدم و رفتم، اما نیم ساعت بعد وقتی در همان اتوبان حقانی از لاین مخالف حرکت می کردم، هنگام عبور از نزدیکی آن پیچ، متوجه شدم که شلوغ است و اتفاقی رخ داده. کنار زدم و پیاده شدم و از میان خودروهایی که برای تماشا ایستاده بودند و ترافیک ایجاد کرده بودند رد شدم و به آن طرف اتوبان رفتم.
دیدم سمند از پشت ضربه خورده و تا ستون وسط جمع شده و بلند شده و داخل باغچه وسط اتوبان افتاده. تصادفی که نگران آن بودم، رخ داده بود. ناگهان در میان جمعیت شنیدم که یکی گفت: « بیچاره خانواده اش! » حالم بد شد. راننده سمند در آن حادثه کشته شده بود. در دلم گفتم به خاطر یک جفت لاستیک، آن قدر احمق بود که سر پیچ توقف کرد و در نهایت جانش را از دست داد.
در همین لحظه خود راننده سمند را دیدم که با افسر پلیس حرف می زد و یک تکه حلبی را به او نشان می داد. متوجه شدم که اشتباه می کردم و راننده سمند زنده است، اما نمی دانستم جنازه ای که روی زمین است و روی آن پتو کشیده اند، چه کسی است. از جمعیت سوال کردم. گفتند: « آن جنازه راننده پرایدی است که از پشت با سمند تصادف کرده. »
همان جا روی زمین نشستم. راننده سمند که مقصر اصلی حادثه بود، زنده و سالم بود و حرص پول لاستیک هایش را می زد، اما یک بدبخت دیگر جانش را به خاطر تکه حلبی که کارگران شهرداری روی آسفالت جا گذاشتند و طمع و نادانی راننده سمند از دست داد. الان تا گفتی زامبی، یاد این ماجرا افتادم. راننده سمند زامبی بود، درست است، اما من هم زامبی بودم. اگر سمند را از آنجا تکان می دادم، الان راننده بیجاره پراید زنده بود. »
وقتی حرف راننده آژانس به اینجا رسید، ناگهان با صدای بلند زد زیر گریه و اشک ریخت و گفت: « نمی توانم خودم را ببخشم! هیچ وقت خودم را نمی بخشم. خیلی به این ماجرا فکر کردم. من هم مثل کارگرهای شهرداری و راننده سمند، در کشته شدن راننده پراید مقصر هستم. من آدم کشته ام. نمی توانم خودم را ببخشم. توی فیس بوک بنویس که مردم وقتی یک زامبی می بینند، توی دهانش بزنند و مثل من زامبی نباشند. کاری ندارم که راننده سمند الان با خیال راحت به کارهایش می رسد. در هر حال من قاتل هستم. این ماجرا چهار ماه پیش اتفاق افتاد، اما یک شب هم نیست که با خیال آسوده بخوابم. نتوانستم این قضیه را به کسی بگویم تا بفهمند چقدر احمق و بی شعور بودم و یک آدم را کشته ام. من اجازه دادم که یک زامبی به خاطر یک جفت لاستیک سمند، جان یک جوان را بگیرد. چطور خودم را ببخشم؟ »
ارسال نظر