زیستن در میان هواداران تراکتور و چاوشی
چون انسانشناسها میدانیکارند، رابطه بین «خود» انسانشناس و «میدان» بر کل پروژههای پژوهشی مردمنگارانه سایه میاندازد. به بیانی دقیقتر، به خاطر ضرورت درگیری مستقیم و بیواسطه بین پژوهشگر و مردمان مورد مطالعه، خود، میدان و پروژه در فرآیند پیوند متقابل دگرگونکننده قرار میگیرند.
از خرداد 1393 پژوهش روی محسن چاوشی و از تیر همان سال پژوهش دیگری درباره تیم تراکتور را شروع کردم. تمرکز موضوعی هر دوی این پروژهها، «هواداریکردن» بود. انجام کار میدانی در مورد اولی سخت بود، چون به خاطر عدم تمایل چاوشی به برگزاری کنسرت، فضای فیزیکی ملموسی برای حضور هواداران و لذا حضور پژوهشگر و انجام مشاهدههای مشارکتی وجود نداشت. با وجود این، من توانستم حضور مشارکتی، بهعنوان جزء اساسی کار میدانی انسانشناختی را به نحو دیگری محقق کنم. هوادارهای چاوشی هم مثل من از ناکامی در دیدن خواننده محبوبشان ناراضی بودند و برای همین حضور خود را به فضای اینترنتی منتقل کرده بودند. آن روزها خودشان را چاوشیست نامیده و فضای فیسبوک را قبضه کرده بودند. من هم صفحهای در فیسبوک باز کردم، زیر نامم عنوان «چاوشیست» گذاشتم و چندین ماه را در جمع عاشقان زخمخورده چاوشی گذراندم.
شکل دادن به حضور مشارکتی در میان هواداران تراکتور کار آسانتری بود. برگزاری بازیهای لیگ چهاردهم، استادیومها را بهعنوان امکانی بزرگ برای تحقق کردار هوادارانه مهیا میکرد و من با شرکت فعال در اغلب بازیهای خانگی در تبریز، خودم را در میان سکوهای استادیوم و در جایگاههای مختلف هواداران مییافتم. غرق این محیط جذاب اجتماعی و فرهنگی شده بودم: کلاه، شال و پرچم تراکتور را میپوشیدم؛ با شور هوادارها شور میگرفتم؛ نگران لحظات حساس بازی میشدم و همراه با هوادارها شعر برادری میخواندم.
من قبلاً به استادیوم نرفته بودم و هدفم از رفتن هم صرفاً انجام یک پژوهش علمی بود. اما بتدریج متوجه شدم چیزی جدید دارد در من متولد میشود که تا قبل از ارتباط با سایت میدانی استادیوم وجود نداشت: یک عشق جدید. این تولد در مورد پروژه همزمان دیگرم چاوشی چندان میسر نشده بود، چون قبل از شروع پژوهشام، مثل بخشی از دههشصتیهای فسرده و ناکام، سالهای بسیاری از من هم در گوش دادن به «حنجره زخمی» گذشته بود. با وجود این، برای توصیف و تحلیل ترانهها میشد که چند ساعت مداوم در روز چاوشی گوش بدهم و همین داشت من را بهطور عمیقتری به جهان چاوشی مبتلا میکرد.
هر دو پژوهش پس از حدود یک سال متوقف شدند، با وجود جمعآوری مجموعه عظیمی از دادههای توصیفی و پروراندن مفاهیم تحلیلی متنوع. علت توقف پروژه ناتمام چاوشی هنوز برایم روشن نشده (شاید ناتوانی در کشیدن بار عاطفی افسردهوار)، ولی رها کردن پروژه ناتمام تراکتور ریشه در یک رخداد تروماتیک داشت. بازی آخر لیگ چهاردهم در اردیبهشت 1394 زخم روانی عمیقی بر هواداران تراکتور وارد کرد: چند دقیقه با تصور اینکه قهرمان شدهاند جشن گرفتند؛ ولی لحظاتی بعد که فهمیدند نتایج بازی همزمان چیزی غیر از آن خبر دروغی بود که به استادیوم رسیده، شوکه شدند، در بهت فرو رفتند، پژمرده شدند و شکستند. این یک شوک تمامعیار بود، یک ترومای جمعی. دیگر من واهمه داشتم که به سراغ دادهها و نوشتههای قبلیام در مورد تراکتور بروم، چون میترسیدم دوباره آن زخم روانی زنده شود. پروژه را رها کردم چون نمیخواستم باز هم با خاطره آن بازی روبهرو شوم، نمیخواستم به یاد کمر شکسته تونی اولیویرا بیفتم. خود من هم بهعنوان پژوهشگر، دچار تروما شده بودم.
شاید چهار سال فاصله لازم بود تا اندکی از زخمهایم التیام یابند. این توقف لازم بود تا دوباره جان گرفته و پروژه ناتمام تراکتور را در لیگ هجدهم از سر بگیرم. در این ماههای اخیر که به میان هواداران تراکتور در استادیوم سهند، یا به قول خودشان «دره گرگها» میروم میبینم که آنها هم پس از وقفهای، البته نه به اندازه من، دوباره سرپا شدهاند و با حرارت از عشقشان هواخواهی میکنند. میدانیکار بودن انسانشناس، با ضرورت زیستن در میان مردمان مورد مطالعه، باعث میشود که او به فراسوی زیست علمی بیعاطفه رفته و زیست انسانی سرزندهای را تجربه کند.
ارسال نظر