داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 30
خداحافظی وارفته
فکرش هم زجرآوره... انگار برگشتم به همون روزی که تووی صحن گوهرشاد مردد وایساده بودم و زار میزدم... اینکه همزمان با ما این آقا هم بیاد اینجا و... اتفاقی نیست رضا!...
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
وسط یک کاغذ که کمی اطرافش زرد شده بود، نوشته بودند: «شبه خانواده و فرزندخواندگی»... مریم که وارد اتاق شد زیر لب چیزی خواند و نشستند. خانمی که روی تابلوی کوچک بالای سرش نوشته بود: «فرشته تدین» داشت با تلفن حرف میزد و روی تقویم روبرویش دنبال تاریخی میگشت.
مریم بدون اینکه صورتش را به سمت رضا برگرداند، آرام گفت: «تو شروع کن...!»
خانم تدین تلفن را قطع کرد و عینک بادامیاش را از روی بینیاش برداشت و نگاهی به مریم و رضا کرد و گفت: «خوش آمدید... در خدمتم...»
مریم نگاهی به رضا کرد و رضا با مکث کمی گفت: «خسته نباشید... ما میخوایم برای فرزندخواندگی اقدام کنیم... از کجا باید شروع کنیم؟»
خانم تدین نگاه مهربانی با صورت گردش به آنها کرد و گفت: «کنار در اتاق روی برد، شرایط رو نوشتیم، مطالعه کنید.»
مریم با صدایی که لرزش مختصری داشت گفت: «خوندیم قبلا و تحقیقاتی هم کردیم... تقریبا مطمئنیم و میخوایم شروع کنیم...»
- تقریبا؟ چرا کاملا مطمئن نیستید؟
رضا سریع گفت: «مطمئنیم... منظور خانم اینه که برای اینکه بیایم و شروع کنیم مطمئنیم و پرس و جوها رو انجام دادیم...»
- بسیار خب... چند تا فرم به شما میدم، پر کنید و با گواهی عدم باروری بیارید تا تشکیل پرونده بدیم... فقط برای اینکه اذیت نشید در این مراحل اداری طولانی و بعد به این نتیجه برسید که نمیتونید، اول مطمئن بشید، پسرم!
خانم تدین بلند شد و چند کاغذ را در دستگاه کپی کوچکی که کنار اتاق بود، گذاشت. مردی با برگهای وارد اتاق شد و به خانم تدین گفت: «اینو شماره کرد دبیرخونه، کجا بذارم؟»
خانم تدین بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «همانجا روی میز من بذارید... به سلامت...»
مرد که بیرون رفت، خانم تدین به مریم و رضا نگاه کرد و گفت: «این آقا رو دیدید؟ اومد کارای اداری پسدادن بچهای رو بکنه که یک هفته پیش بعد دو سه سال رفت و آمد گرفتهبود... چرا؟ مادر این آقا گفته یا من یا این بچه که معلوم نیست مال کیه و رگ و پی اون کجا شکل گرفته... ما اینا رو میبینیم که میگیم نه خودتون رو اذیت کنید نه اون طفل معصوم رو... الان اون بچه دوباره جاش عوض میشه... ظاهرا شش ماهشه و هیچی نمیفهمه؛ اما میفهمه... اذیت میشه بیزبون...»
برگهها را از دستگاه درآورد و داغ داغ داد دست رضا و گفت: «برای این میگم، مادر! برای اینکه ما هر روز چیزهایی میبینیم که شما نمیبینید...»
مریم دستانش را روی کیفش گذاشته بود و حتی پلک هم نمیزد و با اینکه خانم تدین کنار دستگاه کپی نبود، اما او هنوز به آنجا نگاه میکرد.
رضا برگهها را که گرفت، دست مریم را از روی کیفش برداشت و گفت: «بله... درست میفرمایید... حتما بیشتر دقت میکنیم... با اجازه...»
مریم به خودش آمد و خداحافظی وارفتهای کرد و از اتاق بیرون آمدند.
- الان چت شده مریم جان؟ خب اینا هم وظیفه دارن که تجربیاتشون رو به ما بگن... نباید بهم بریزیم که...
- فکرش هم زجرآوره... انگار برگشتم به همون روزی که تووی صحن گوهرشاد مردد وایساده بودم و زار میزدم... اینکه همزمان با ما این آقا هم بیاد اینجا و... اتفاقی نیست رضا!...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر