به گزارش پارس نیوز، 

سفرنامه‌های مذهبی به سبب بعد معنویشان از اهمیت دوچندان برخوردارند. یکی از مهم‌ترین سفر‌های معنوی در فرهنگ تشیع، سفر پیاده به کربلا در اربعین حسینی است که همه ساله با حضور میلیونی زائران سیدالشهدا (ع) برگزار می‌شود. این نوشتار، گزارش راه پیمایی زیارت اربعین است که نویسنده در آن، مشاهدات با جزئیات تمام شرح داده است. روح‌الله رجایی روزنامه‌نگار و فعال فرهنگی، روایت اولین سفر اربعین خود را در قالب داستانی دنباله‌دار منتشر کرده است.

نخستین شب از سفر اربعین به اقامت در خانه خشت و گلی «سلیمان» در روستایی در مرز گذشت. روی تشک‌هایی که کهنه و سفت بودند، خواب راحتی کردیم. سیده خانم ما را برای نماز صبح بیدار کرد. سفره صبحانه‌ای که سلیمان تدارک دیده بود، کم از شام مفصل دیشب نداشت؛ تخم‌مرغ و شیر و کره و عسل و البته باز هم نان تازه. سلیمان اصرار می‌کرد امروز را هم بمانیم. مدام جزئیات سفر را توضیح می‌داد و می‌گفت که اگر یک روز دیگر هم بمانیم، باز به‌موقع به کربلا می‌رسیم. کفش‌هایمان را دستمال کشیده و خاک و گل‌های مانده از پیاده‌روی در باران دیشب را پاک کرده بودند. مادر سلیمان به ما پسته و کشمش داد برای توی راه.

موقع خداحافظی هم گفت: قسم بخوریم که سال بعد هم اگر آمدیم به خانه‌شان می‌رویم. گفتم: «حتماً می‌آییم». به یک قول ساده رضایت نداد و تا به امام حسین قسم نخوردیم، دست برنداشت. دل کندن از آن خانه ساده سخت بود. آن‌ها هم انگار همین دلتنگی را داشتند که سیده خانم با گریه بدرقه‌مان کرد و اسماعیل تا جایی که باید ماشین سوار می‌شدیم همراهمان آمد. رفاقت چند ساعته ما، به اندازه چند سال ریشه کرده بود.

از اسماعیل خداحافظی کردیم و با چند ایرانی دیگر که آن‌ها هم دیشب در خانه سلیمان دیگری مهمان شده بودند، سوار یک ون شدیم تا به نجف برویم. همسفر‌های ما ۷ نفر بودند. مسیر چند ساعته تا نجف به تعریف خاطرات‌مان از اقامت در خانه اهالی روستا گذشت.

معلوم شد مهمان‌نوازی سلیمان و مادرش تصادفی نبوده، بلکه رسمی ریشه‌دار در بین عراقی‌هاست که زائران اربعین را نعمت خدا برای خودشان می‌دانند. برای همین هم بود که در میزبانی از ما مسابقه می‌دادند. جوانی که همسفر ما بود شوخی‌جدی می‌گفت: «هیچ وقت کسی اینقدر تحویلم نگرفته بود، همه‌اش خیال می‌کردم پادشاهی هستم که به یکی از روستا‌های مملکتم رفتم و در خانه یکی از رعیت‌ها مهمان شده‌ام. خیلی تحویلم می‌گرفتند».

داوود باز کوتاه، ولی خوب حرف زد. گفت: «امام حسین اینجوری است؛ به آدم عزت می‌دهد».

در راه نجف بودیم. توی ون خوابیدم و خواب مادربزرگم را دیدم. «کربلایی صدیقه» ۶۰سال قبل، بار‌ها زائر کربلا شده بود. خاطرات سفرهایش بهترین قصه‌هایی بود که شنیده بودم. توی خواب هم یکی از همان خاطره‌ها را تعریف می‌کرد که با چشم‌های خودش دیده بود چطور یک کودک مریض شفا گرفته. همیشه موقع تعریف کردن این خاطره گریه‌اش می‌گرفت و این بار هم گریست. من هم در خواب گریه کردم. سال‌ها بود خوابش را ندیده بودم. بیدار که شدم برای داوود تعریف کردم. گفت: «نشانه است. بی‌بی‌ات هم دارد با ما می‌آید.»

از وادی‌السلام که رد شدیم داوود برای بی‌بی فاتحه خواند. چند دقیقه بعد دست به سینه روبه‌روی گلدسته‌های نجف ایستاده بودیم. مرتضی گریه می‌کرد، داوود هم. یاد حرف «ابوخالد» افتادم که می‌گفت: «اگر اربعین کربلا را ندیده‌ای، انگار کربلا نرفته‌ای.» با خودم فکر کردم شاید تا حالا نجف هم نیامده‌ام. در حرم، مرتضی گفت: می‌خواهد چند دقیقه‌ای بخوابد. همان‌جا روی زمین دراز کشید و خوابش برد. من بالای سرش زیارت‌نامه می‌خواندم و با خودم گفتم این چه کاریه که تو حرم خوابیده؟ بیدار که شد چندبار نفس عمیق کشید. گفت: «می‌دانی! این شیرین‌ترین خواب دنیاست، برای اینکه وقتی بیدار می‌شوی، نخستین چیزی که می‌بینی ایوان نجف است».

به این حال مرتضی حسودی‌ام شد. قرار شد نماز مغرب را در حرم بخوانیم و بعد راه بیفتیم. نماز را که خواندیم، داوود گفت: «باید از آقا اجازه بگیریم. باید بگیم که داریم به زیارت فرزندش می‌رویم، باید بگیم که هوایمان را داشته باشد، که برایمان دعا کند». رو به حرم ایستادم، حرف‌هایی را که از داوود یاد گرفته بودم گفتم. به حرم نگاه کردم و چندبار با فاصله پلک زدم، خواستم اینجور از آن صحنه زیبا برای خودم عکس گرفته باشم. مرتضی چند متری را رو به حرم و عقب‌عقب آمد. خیلی‌ها کنار خیابان ایستاده بودند، برای بدرقه آمده بودند. یکی مدام و بلند می‌گفت: «علی صحه زوار الحسین، صلو علی محمد و آل‌محمد». یعنی برای سلامتی زائران کربلا صلوات بفرستید. بند کفش‌هایمان را محکم کردیم و میان سلام و صلوات، همراه هزاران نفری که عازم کربلا بودند، پیاده‌روی را شروع کردیم. این نخستین قدم‌ها به سمت کربلا بود.

مرتضی که خوب شعر می‌خواند گفت: «سمت حرم توست دلم باز روانه/‌ای تیر غمت را دل عشاق نشانه». توی چشم هر زائری که نگاه می‌کردی، پرامیدترین نگاه‌ها را می‌دیدی. تا رسیدن به ابتدای جاده نجف نیم‌ساعتی پیاده رفتیم. از اینجا تا کربلا، با شماره‌گذاری رو تیربرق‌ها، راه را نشانه‌گذاری کرده‌اند. عرب به این تیر‌ها «عمود» می‌گوید. جایی که وارد شدیم، عمود ۴۰بود. داوود بازگفت: «برای سفر اربعین این هم نشانه است». کنار جاده پر بود از خیمه و چادر‌هایی که به «موکب» معروف است. همان هیئت‌های خودمان که البته ایستگاه صلواتی هم هست. صدای مداحی‌های فارسی و عربی از بلندگو‌های موکب پخش می‌شد. همه موکب‌ها پذیرایی داشتند. چای بود و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید؛ شلغم پخته، قهوه و انواع میوه و البته غذا.

موکب‌دار‌ها التماس می‌کردند چیزی بخوریم. به زور میوه‌ها و ظرف‌های غذا را می‌دادند دست ملت. هوا دلپذیر بود و نسیم خنکی می‌آمد. قرار گذاشته بودیم تا نیمه‌های شب راه برویم. در یکی از موکب‌ها پیرمرد عربی با لهجه بامزه‌ای گفت: «بفرمایید زائر». دست ما را گرفت و روی صندلی نشاند. برایمان چای آورد. چای عربی را توی استکان‌های کوچک و باریک می‌دهند. چای‌شان بسیار تیره است و استکان را لب به لب پر می‌کنند. بگویم از آن چای خوشمزه‌تر نخورده‌ام، باور می‌کنید؟

مرتضی باز شعر خواند: «آن‌چنان که به قلب اهل کویر، سایه سرد باغ می‌چسبد؛ بعد یک‌ماه چایی روضه، چای تلخ عراق می‌چسبد...»

 

شبی که نجف را به قصد کربلا ترک کردیم، هوا خوب بود، از این هوا‌هایی که آدم دلش می‌خواهد هی نفس عمیق بکشد. ناخودآگاه از داوود و مرتضی چند متری عقب ماندم. گاهی فکر کرده‌ام رفیق خوب، زیادی هم خوب نیست. وقتی رفیقت زیادی آدم حسابی باشد، وقتی رفیقت خیلی از تو جلو بیفتد و به او نرسی، احتمال حسادت زیاد است. مرتضی و داوود هر دو تا از من جلو بودند. حسادت می‌کردم به مرتضی که هدفونی را گذاشته بود توی گوش‌اش و هنوز ۱۰ دقیقه راه نرفته بودیم، جوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. به داوود حسودی‌ام می‌شد که تقریباً داشت می‌دوید، مثل کسی که برای رسیدن به کسی یا چیزی عجله داشته باشد. من، ولی هنوز درگیر شماره روی تیر‌ها بودم. با خودم حساب و کتاب می‌کردم که اگر هر ساعت ۵۰ تیر را راه برویم، رسیدن به کربلا ۳۰ ساعت پیاده‌روی می‌خواهد. از دست خودم حرصم می‌گرفت از این همه حساب و کتاب.

قدم‌هایم را کمی تندتر برداشتم تا به مرتضی و داوود برسم. مرتضی گفت: «خسته‌ای بشینیم؟ ها؟» نشستیم روی مبل‌های قدیمی که گذاشته بودند توی پیاده‌رو. تا نشستیم یکی برایمان چای آورد، از همان چای‌های تلخ. داوود گفت: «بگو ۲ تا برام بیاره.» گفتم: «یه کم عربی یاد بگیری، ضعف نمی‌کنی. بگو اثنین شای! حالا چرا ۲ تا؟» گفت: «به خاطر مهدی» مهدی رفیق داوود بود و کمرش آن‌قدر درد می‌کرد که مادرش گفته بود راضی نیست برود زیارت اربعین. مهدی موقع خداحافظی به داوود گفته بود که دلش برای چای‌های تلخ عراق تنگ شده. داوود هم قول داده بود، هر جا قرار بود چای بخورد، یکی هم به یاد مهدی بخورد. تا آخر آن سفر داوود همیشه دوتا ۲ تا چای می‌خورد.‌

می‌گفت: «مهدی کارش را بلد است، وقتی من این همه چای را به یادش می‌خورم، مگر می‌شود موقع زیارت به یادش نباشم؟» در ردیف همان مبل‌های چوبی یکی نشسته بود و داشت زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. نوحه و روضه نبود. گوش‌هایم را تیزتر کردم. اول فکر کردم اشتباه می‌شنوم، اما داشت برای خودش خواجه امیری می‌خواند و گریه می‌کرد: «برام هیچ حسی شبیه تو نیست/کنار تو درگیر آرامشم»

خدایا! چه دل‌های زلالی داشتند این آدم‌ها و چقدر حالشان خوب بود. اینجا دست روی هر کسی می‌گذاشتی برای خودش یا یک داوود بود، یا یک مرتضی. حالا داشت بلندتر می‌خواند: «همین عادت با تو بودن یه روز/ اگه بی‌تو باشم منو می‌کشه». تا حالا اینجوری به خواجه امیری گوش نکرده بودم. چند دقیقه بعد اشک‌هایش را پاک کرد و بی‌آنکه چیزی بگویم، گفت: «برای گذرنامه دیر اقدام کرده بودم. به موقع آماده نمی‌شد. ۳روز قبل تصادف کردم. ماشینم چیزی نشد، مقصر کارمند اداره گذرنامه بود. آشنا شدیم، ۴۸ساعته گذرنامه گرفتم. الان هم اینجام.» اسمش رسول بود و هر چه کردم با ما همسفر نشد. دوباره راه افتادیم. به تیر ۱۸۲ که رسیدیم همه صلوات فرستادند. دیدم تازه بعد این همه راه، شماره تیر دوباره از یک شروع شد. ما جاده نجف را تمام کرده بودیم و تازه رسیده بودیم به ابتدای «طریق الحسین».

این بار، اما به طولانی بودن راه فکر نکردم. شاید از دیدن پیرمرد‌ها و پیرزن‌هایی که با عصا راه می‌رفتند یا زنی که ویلچر همسرش را هل می‌داد خجالت کشیده بودم. شاید هم اثر حال خوب همه آدم‌های توی راه بود. هر چه بود، باعث شد ۱۰۰ تیر دیگر را بی‌وقفه بروم. شب به نیمه نرسیده بود، در تیر ۱۰۰ بودیم. قرار شد بخوابیم. تقریباً همه موکب‌ها پر بودند، اما جای خوبی گیرمان آمد. توی چادری بزرگ دراز کشیدیم. موقع خواب ماجرای رسول را برای داوود تعریف کردم. گفت: «بعضی‌ها میهمان وی آی پی اند» و بعد جوری که انگار آه کشیده باشد گفت: «گر می‌روی بازنده‌ای/ گر می‌برندت برده‌ای».

شب اول از پیاده‌روی را در تیر ۱۰۰، در چادری بزرگ خوابیدیم. از خواب که بیدار شدم، چند نفر داشتند نماز می‌خواندند. خوشحال بودم از اینکه مرتضی و داوود خواب بودند و زودتر بیدار شده بودم، صدایشان کردم. بعد هم تندی رفتم بیرون که وضو بگیرم. وقتی برگشتم داوود و مرتضی داشتند به من می‌خندیدند. مرتضی گفت: «تقبل‌الله یا شیخ، ولی هنوز اذان نداده‌اند». تازه فهمیدم ساعت ۳صبح است و آن‌ها هم نماز شب می‌خوانده‌اند نه نماز صبح!

خوابیدم و این بار مرتضی من را برای نماز صبح بیدار کرد. نماز را خواندیم و زدیم به جاده. هوا سرد بود و یادم نمی‌آمد آخرین بار در عمرم کی این موقع صبح پیاده راه رفته بودم. همین‌طور که راه می‌رفتیم مردم از موکب‌های اطراف، وارد جاده می‌شدند. انگار از زمین آدم می‌جوشید. در کمتر از نیم ساعت جاده پر شد از هزاران نفر. خورشید بالا آمده بود و موکب‌دار‌ها التماس می‌کردند صبحانه بخوریم. در یکی از موکب‌ها شیر داغ و قهوه و چای و نان تازه و پنیر خوردیم؛ ولی آن‌ها دست‌بردار نبودند، گاهی جوری خواهش می‌کردند که خجالت می‌کشیدی تعارفشان را قبول نکنی. نتیجه این خجالت کشیدن، ۳ بار صبحانه خوردن بود. دست‌آخر چاره کار را پیدا کردم. یک ساندویچ درست کردم و گرفتم توی دستم. هر جا دعوت به صبحانه می‌کردند، ساندویچ را نشان می‌دادم و می‌گفتم: «مأجورین... مأجورین ان‌شاءالله» حوالی ساعت ۱۰ تقریباً بساط صبحانه از موکب‌ها جمع می‌شد، اما بقیه پذیرایی‌ها برقرار بود.

کمی بعد جایی روی زمین پارچه‌ای سفید افتاده بود. بعضی‌ها حواسشان نبود و از رویش رد می‌شدند. فکر کردم مال یکی از همین موکب‌دارهاست که باد آورده و اینجا افتاده‌است. گفتم لابد الان صاحبش می‌آید و پارچه‌اش را برمی‌دارد. از روی پارچه پریدم. مرتضی و داوود هم لابد مثل من خیال کرده بودند که از روی پارچه رد نشدند. چند قدم جلوتر، اما مرد عربی جلویمان را گرفت و گفت که برگردیم. اشاره کرد که با کفش از روی پارچه رد بشویم. چیزی که پهن کرده بود روی زمین و می‌خواست از رویش رد بشویم، یک کفن بود. دستم را گرفته بود و می‌کشید. پاهایم قفل شده بود. چرا من؟ من چکار کرده بودم که یکی می‌خواست خاک کف کفشم روی کفنش باشد؟ مرتضی که گریه کرد، ما هم گریه کردیم. نشستیم کنار جاده و این صحنه را تماشا کردیم.

التماس‌های مرد عرب دیدنی بود، خیلی‌ها مثل ما از کنار پارچه رد می‌شدند و او دست‌شان را می‌گرفت و توضیح می‌داد که می‌خواهد کفش‌شان را بگذارند روی کفنش. یاد حرف داوود افتادم که می‌گفت: امام حسین (ع) به آدم عزت می‌دهد.

کمی بعد، دیدن این صحنه‌ها دیگر برایمان عجیب نبود. موقع تعریف‌کردن این خاطرات برای آن‌هایی که سفر اربعین نرفته‌اند احتیاط می‌کنم. باید کمی واقعیت‌ها را کمرنگ‌تر تعریف کنم. همیشه ترسیده‌ام همه‌چیز را آنطور که بوده تعریف کنم و باور نکنند. شما باور می‌کنید کسی نوزاد چند ماهه‌اش را بگذارد توی یک سبد و از ملت التماس کند از روی سبد عبور کنند تا بچه مریضش شفا بگیرد؟ شما باور می‌کنید یکی بیاید روی آسفالت جاده را جارو کند تا خاکش را جمع کند و ببرد توی مزرعه‌اش بریزد برای اینکه محصول آن سالش برکت کند؟ شما باور می‌کنید کسی که محتاج نان شبش باشد، پولی قرض کند تا برای زائران اربعین غذا بپزد؟ من آنچه را به چشم‌های خودم می‌دیدم باور نمی‌کردم. سرم را که بالا آوردم دیدم به تیر ۳۰۰ رسیده‌ایم. به بچه‌ها گفتم که چقدر سریع آمده‌ایم. داوود گفت: «امروز روز اول است، من اسمش را گذاشته‌ام روز شوق» اسم قشنگی بود. در روز شوق، خورشید هم به‌نظرم قشنگ‌تر از همیشه بود.

 

انتهای پیام/