داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 29
لبخند هلدار
با خنده شیطنتآمیزی قاشق را در دهانش گذاشت و با لحنی که غذا رو میجوید گفت: «برخلاف لباسهای دخترونهای که شما میخری و قایم میکنی، بله... من هنوز طالب پسرم...»
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
رضا که در را باز کرد، بوی برنج دمکرده و خورشت کرفس و موهای بافتهی مریم و لبخند و برق نگاهش، به استقبالش آمدند.
رضا حتی بعد از اینکه وضو گرفت و نمازش را خواند و حتی بعد از اینکه مریم یک لیوان چایی با هل جلویش گذاشت، در نگاهش چیزی بود که انگار تبدیل به واژه نمیشد.
- نرو تووی آشپزخونه... بیا یه کم حرف بزنیم...
- باشه عزیزم! بذار چاشنی خورشت رو اضافه کنم، بیام بشینم...
رضا به چایی و بوی خورشت کرفس خیره شده بود که مریم با همان ظرافتهای همیشگی زنانهاش کنارش نشست.
- چقدر توو فکری رضا جون!... چیزی شده؟ گفتم الان بعد از اون پیامم چقدر شنگول میای خونه...
- خوبم... چیزی نیست... نیاز دارم حرف بزنیم...
- بزنیم خب... چی شده؟
- مریم! چرا یهو نظرت عوض شد؟ میخوام دلایلت رو بشنوم...
- از وقتی مشهد بودیم و بهش فکر کردم و تووی اینترنت سرچ کردم و خانم عقبایی و اون زوج رو دیدم و با مامانم در مورد خانم اکبری صحبت کردم، و هر چی بیشتر رفتم جلو متوجه شدم باید پا تووی این راه بگذارم ببینم آماده میشم و قد این کار وسیع میشم یا نه... رضا! یک جملهی تو یک جملهی خانم عقبایی ذهن من رو تسخیر کرد؛ اینکه تو گفتی: «این بچهها به دنیا اومدن ولی پدر و مادری ندارن و ما هم کنار همیم و بچهای نداریم...» قبول دارم خیلی بهتره حالا که مشکلی در روند طبیعی هست، پدر و مادر بچهای بشیم که هست... و یکی جملهی خانم عقبایی که گفت: «نیاز اون طفل به ماست که حس مادری و پدری رو القا میکنه و نه صرف همخون بودن...» احساس میکنم که مثل کسی هستم که میخواد شنا یاد بگیره و هر چقدر بایسته آب رو نگاه کنه ترسش بیشتر میشه... من کلیت رو قبول دارم و در جزئیات هم توکل میکنم و پا تووی راه میگذارم... تونستم ادامه میدم... نتونستم، خب حتما در وسع روحی من نیست...
رضا طوری که بخواهد مریم را بغل کند و یک دل سیر نفس عمیق بکشد، به مریم نگاه میکرد.
- مریم! چه خوبه که دارمت... چه خوبه که انقدر هستی کنارم... قبول... اصلا هر چی گیسوکمند من بگه قبوله...
شام را با لبخند و برق چشمانشان خوردند و میان قاشقهایی که میرفت سمت دهانشان، اسمهای محبوبشان را برای دختر یا پسر احتمالیشان میگفتند.
- رضا! تو هنوزم پسر دوست داری؟
با خنده شیطنتآمیزی قاشق را در دهانش گذاشت و با لحنی که غذا رو میجوید گفت: «برخلاف لباسهای دخترونهای که شما میخری و قایم میکنی، بله... من هنوز طالب پسرم...»
غذا در دهان مریم ایستاد و نگاهش گرد شد و گفت: «خیلی بدجنسی... خیلی...»
صبح شد و صدای قاشقی که چایی را هم میزد سکوت را میشکست...
- همه مدارک رو برداشتی؟
- شناسنامه و کارت ملی و احتیاطا سند خونه رو هم برداشتم...
از همان پلههای قدیمی کوتاه بالا رفتند و بدون اینکه به هم نگاه کنند راهرو را تا دم در اتاق شبهخانواده و فرزندخواندگی طی کردند.
- سلام... ما میخوایم تقاضای فرزندخواندگی بدیم...
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر