آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


رضا که در را باز کرد، بوی برنج دم‌کرده و خورشت کرفس و موهای بافته‌ی مریم و لبخند و برق نگاهش، به استقبالش آمدند.

رضا حتی بعد از اینکه وضو گرفت و نمازش را خواند و حتی بعد از اینکه  مریم یک لیوان چایی با هل جلویش گذاشت، در نگاهش چیزی بود که انگار تبدیل به واژه نمی‌شد.

  • نرو تووی آشپزخونه... بیا یه کم حرف بزنیم...
  • باشه عزیزم! بذار چاشنی خورشت رو اضافه کنم، بیام بشینم...

رضا به چایی و بوی خورشت کرفس خیره شده بود که مریم با همان ظرافت‌های همیشگی زنانه‌اش کنارش نشست.

  • چقدر توو فکری رضا جون!... چیزی شده؟ گفتم الان بعد از اون پیامم چقدر شنگول میای خونه...
  • خوبم... چیزی نیست... نیاز دارم حرف بزنیم...
  • بزنیم خب... چی شده؟
  • مریم! چرا یهو نظرت عوض شد؟ می‌خوام دلایلت رو بشنوم...
  • از وقتی مشهد بودیم و بهش فکر کردم و تووی اینترنت سرچ کردم و خانم عقبایی و اون زوج رو دیدم و با مامانم در مورد خانم اکبری صحبت کردم، و هر چی بیشتر رفتم جلو متوجه شدم باید پا تووی این راه بگذارم ببینم آماده میشم و قد این کار وسیع میشم یا نه... رضا! یک جمله‌ی تو یک جمله‌ی خانم عقبایی ذهن من رو تسخیر کرد؛ اینکه تو گفتی: «این بچه‌ها به دنیا اومدن ولی پدر و مادری ندارن و ما هم کنار همیم و بچه‌ای نداریم...» قبول دارم خیلی بهتره حالا که مشکلی در روند طبیعی هست، پدر و مادر بچه‌ای بشیم که هست... و یکی جمله‌ی خانم عقبایی که گفت: «نیاز اون طفل به ماست که حس مادری و پدری رو القا می‌کنه و نه صرف هم‌خون بودن...» احساس می‌کنم که مثل کسی هستم که میخواد شنا یاد بگیره و هر چقدر بایسته آب رو نگاه کنه ترسش بیشتر میشه... من کلیت رو قبول دارم و در جزئیات هم توکل می‌کنم و پا تووی راه می‌گذارم... تونستم ادامه می‌دم... نتونستم، خب حتما در وسع روحی من نیست...

رضا طوری که بخواهد مریم را بغل کند و یک دل سیر نفس عمیق بکشد، به مریم نگاه می‌کرد.

  • مریم! چه خوبه که دارمت... چه خوبه که انقدر هستی کنارم... قبول... اصلا هر چی گیسوکمند من بگه قبوله...

شام را با لبخند و برق چشمانشان خوردند و میان قاشق‌هایی که می‌رفت سمت دهانشان، اسم‌‌های محبوبشان را برای دختر یا پسر احتمالی‌شان می‌گفتند.

  • رضا! تو هنوزم پسر دوست داری؟

با خنده شیطنت‌آمیزی قاشق را در دهانش گذاشت و با لحنی که غذا رو می‌جوید گفت: «برخلاف لباس‌های دخترونه‌ای که شما می‌خری و قایم می‌کنی، بله... من هنوز طالب پسرم...»

غذا در دهان مریم ایستاد و نگاهش گرد شد و گفت: «خیلی بدجنسی... خیلی...»

صبح شد و صدای قاشقی که چایی را هم می‌زد سکوت را می‌شکست...

  • همه مدارک رو برداشتی؟
  • شناسنامه و کارت ملی و احتیاطا سند خونه رو هم برداشتم...

از همان پله‌های قدیمی کوتاه بالا رفتند و بدون اینکه به هم نگاه کنند راهرو را تا دم در اتاق شبه‌خانواده و فرزندخواندگی طی کردند.

  • سلام... ما می‌خوایم تقاضای فرزندخواندگی بدیم...

ادامه دارد ...

 


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هشتم