به گزارش پارس نیوز، 

،هادی اعتمادی مجد: اسم خودشان را گذاشته اند «هفت دلاور»؛نامی که فیلم سال ۱۹۶۰ جان استرجز را به خاطر می آورد، اینجا اما ردی از یول برینر،چارلز برانسون و یا استیو مک کویین در بین نیست. در مرور امضاهای ذیل متنهای عریضه مانندی که یک چهره گمنام اخیرا به دفتر بانی فیلم آورده هیچ نام آشنایی به چشم نمی خورد. همه با اینکه بارها و بارها در قاب دوربین قرار گرفته اند، غریبه به نظر می رسند. شاید هم اسم خودشان را از این رو «هفت دلاور» گذاشته اند که شهامت به خرج داده و حاضر شده اند اعتراض کنند. اعتراضی که احتمالا به قیمت بیکاریشان تمام شود و هزینه بر باشد.

مرد به نمایندگی از شش همکارش که این روزها به نام هنرور در سینما شناخته می شوند، گلایه هایشان را در نامه های سرگشاده مجزایی یک کاسه کرده و داستانش سر درازی دارد. خودش را غلامرضا اصلانی مقدم معرفی می کند و وقتی ما را به دلیل شباهت غریبش با منوچهر نوذری متعجب می بیند، خدابیامرزی نثار او می کند. بعد هم می گوید قضیه شباهت را کسانی چند باری به او گفته اند و با حسرت ادامه می دهد این شباهت هیچ جا به دردش نخورده است.وقتی هم می پرسیم تا به حال برای بازی در نقش مرحوم نوذری پیشنهاد داشته یا نه، جواب منفی می دهد و در عین حال ابراز علاقه مندی می کند.

اصرار ما برای انتشار تصویرش فایده ای ندارد و حرفش این است می خواهد گلایه اش از پشت صحنه سینما را به گوش برساند و دغدغه عکس ندارد. سینما اگر زمانی از یک علاقه و دلبستگی شخصی به زندگی او و رفقایش راه یافته، حالا دیگر بدل به محلی برای امرار معاش شده. هر چند شاید درآمدش کفاف یک زندگی ساده را هم ندهد.هنروری اسما یک کار نیمه وقت، ولی رسما تمام وقت است که صبح تا شب درگیرشان می کند و در نهایت پشیزی هم برایشان نمی ماند.حتی انقدر شانس ندارند تا به اندازه آدمهای کوچه ارباب جمشید شناخته شوند و کسی پیدا شود تا کمی تحویلشان بگیرد.

بدل منوچهر نوذری شاکی است

این آقای جاافتاده و متین که غلامرضا اصلانی مقدم نام دارد،یکی از انبوه هنرورانی است که سینما کم و بیش امور زندگیشان را می چرخاند. هر چند گذری و با حداقل دستمزد،اما به هر حال کاچی به از هیچی. دلخوری اش اما از این حقوق نازل نیست و ساعت کاری زیاد هم آنقدری آزارشان نمی دهد که برخوردهای توهین آمیز سر صحنه. می پرسم روزانه چقدر می گیرید که پاسخ ۱۴- ۱۵ هزار تومان با یک ناهار معمولی و صبح زود خود را به سرویسی که در جایی از تهران انتظارشان را می کشد تا ببردشان و پاسی از شب گذشته کلی کرایه ماشین بدهد تا برگردند، می چسباند تا شیرفهمم کند هر روز حضور سر صحنه چه پوستی ازشان کنَده می شود.

ضمن اینکه تعجب ما در نسبت به میزان شباهتش با منوچهر نوذری را نادیده می گیرد، در پاسخ به هر سوالی ما را ارجاع می دهد به کپی رنگ و رو رفته از دستنوشته هایی که به نام «هفت دلاور در یک کمدی و درام» می شناسدشان. می گوید تنها امیدش بانی فیلم است تا بلکه پیام اعتراضشان نسبت به توهین های روا شده سر صحنه را منعکس کند تا شاید این روند اصلاح شود. چیزی که ما بعید می دانیم اما به رویش نمی آوریم تا این نیمچه انتظار او و همکارانش هم به قوت خود باقی بماند. به هر حال«امید» این روزها شده تنها دارایی ارزشمند خیلی ها. نباید خرابش کرد.

با این وجود علت دلخوریشان را در دو-سه کلمه، توهین عوامل سر صحنه به خودشان بدون رعایت حرمت سن و سال و ریش سفیدی ذکر می کند و می گوید حرفهای مناسبی سر صحنه و حین فیلمبرداری نمی شنوند.

مرور یادداشت ها

نوشته هایی که آورده در هشت صفحه و با خطوطی ناخوانا روی کاغذ آمده اند. جملات پراکنده،گاه نامفهوم و بی معنا منصرفمان می کند از انتشار کاملشان.

با این حال ادب و وظیفه رسانه ای حکم می کند همه را به هر زحمتی هست بخوانیم و فحوایشان را با تلخیص و اعمال دخل و تصرفاتی منتقل کنیم. ضمن اینکه تا حد امکان تلاش کردیم ادبیات ساده و عامیانه و لحن آدمها را در یادداشتهایشان حفظ و غلطهای متعدد املایی را تصحیح کنیم.

جالب آنکه همگی هم سال تولدشان را در گوشه ای از کاغذ نوشته اند تا عمق ماجرا خوب دستمان بیاید.

قضاوت درباره کم وکیف مطالبات این هنروران بماند با شما.

ضمن اینکه شک نداریم بعد از مطالعه این گزارش دیدگاهتان نسبت به هنروران تغییرات اساسی خواهد کرد.همان هایی که بازیگران اصلی و فرعی مانع از به چشم آمدنشان می شوند.

غذا خوردن در خاک و خل

بهروز رشیدی ۶۶ ساله که در این نامه «دلاور اول» خوانده شده، می نویسد:«در کشوری که ده ها هزار نفر از اقشار مختلف جامعه آن اعم از زن و مرد و پیر و جوان در امور فیلم و سینما به نام هنرور مشغول کار هستند،با توجه به اینکه هیچ سندیکا یا اتحادیه ای قانونی از حقوق شان دفاع نمی کند، نمی دانند مشکلاتشان را به کجا ببرند.

مثلا موقع صرف صبحانه،ناهار یا شام غذای ما را دستمان می دهند و می گویند برو گوشه ای را در خیابان پیدا کن و غذایت را بخور.بارها شده در محیطهای کثیف و پر از زباله مجبور به خوردن غذا شده ایم.ساعت کاری مشخصی نداریم و هر چقدر تیغشان ِببُرد از ما کار می کشند.در قبال ۱۲ ساعت کار بی وقفه فقط ۱۵ هزار تومان می دهند!»

چه توهین ها و تحقیرهایی که نشنیده ایم

«دلاور دوم» مرتضی ستار پور متولد ۱۳۳۴ هم این طور نوشته است: «… بارها سر صحنه افراد هنرور را دیده ام که تنها به خاطر ۱۵ هزار تومان در گرمای تابستان و سرمای زمستان به هر زحمتی بوده خودشان را به سر صحنه رسانده اند و به جز معدود آدمهایی که از این جمع به عشق سینما هستند،بقیه اغلب واقعا نیازمند همین مبلغ ناچیز روزانه می آیند. بارها دیده ام پیرزن و پیرمردهایی را که به خاطر همین مبلغ و یک ناهار پنجهزار تومانی چه توهین ها و تحقیرهایی که نشنیده اند که فقط خدا می داند وبس.از عوامل صحنه می خواهم به این قشر زحمتکش نیازمند احترام بگذارند،چون ما همه انسان و هموطن هستیم و در برابر یکدیگرمسئولیم».

می گویند دوست نداری نیا!

«دلاور سوم» متولد ۱۳۳۵ و نامش امام علی داداشی است.او نوشته:« با اینکه پنج سال است هنرورم،اما اغلب می بینم سر صحنه عوامل تولید و تدارکات با ما خوب رفتار نمی کنند.از ساعت هفت صبح تا ۷ شب و گاهی تا ۱۰ شب ما را نگه می دارند.رفتارشان با ما سر صحنه بد است،کیفیت غذاها بد است،پذیرایی بد است،مدام توهین می کنند.من خودم ۱۵ هزار تومان دستمزد می گیرم و بعد ماهی پانصد هزار تومان کرایه خانه می دهم مه هیچی برایم نمی ماند. هر وقت هم اعتراض می کنیم،می گویند همین است،دوست داری بیا، دوست نداری نیا».

برایمان ارزش قائل نمی شوند

«دلاور چهارم» به نام عبدالله امیرکاظمی ۶۱ ساله است.او در دو – سه جمله کوتاه نوشته:«عوامل فیلم های سینمایی ارزشی برای ما هنرورها قائل نمی شوند.خواهشمند است به عوامل سینما تذکر بدهید که قدری با هنرورها خوب رفتار کنند.از شما خواهشمندیم رسیدگی کنید».

ای خدای بزرگ حق را به حقدار برسان

«دلاور پنجم» قید زدن اسمش را احتمالا به دلایل مختلف که مهمترینشان می تواند نگرانی از تبعات انتشار آن باشد،زده.شاید هم یادش رفته. در یادداشت او بعد از گلایه از وضع هنرورها و به قول نویسنده «بازیگرهای مکمل» می خوانیم:« آفیش روزانه ۱۵ هزار تومان به کجای کار و زندگی ما می رسد.من با ۵۷ سال سن و چهار سر عائله،واقعا چه کار باید بکنم و از همه بدتر مشکل مستاجر بودن من است.تقاضای عاجل دارم به وضع من رسیدگی کنید».

او به عنوان تکلمه هم با لحن دردآوری نوشته:« ای خدای بزرگ حق را به حقدار برسان».

ساعت کاری زیاد و دستمزد پایین

«دلاور ششم» بیژن یگانه نام دارد و متولد ۱۳۴۱ است.

او همان حرفهای همکارانش را زده و از ساعت کاری فراتر از قانون وزارت کار و دستمزد پایین گلایه کرده و درنهایت هم درخواست رسیدگی دارد.او همچنین نوشته بعضی از عوامل مثل اسیر با آنان رفتار می کنند!

با لباس زمستانی زیر آفتاب سوزان

«دلاور هفتم» غلامرضا اصلانی مقدم متولد ۱۳۱۷ و همان آورنده این یادداشتهاست که ذکرش در ابتدای مطلب رفت.

او که دلش حسابی پر است،کلمات بیشتر و طعنه های بامزه اما تلخی را با تنظیم بهتری کنار هم چیده تا بلکه در جایی اثر کند و کک کسی بگزد:« … می خواهم از نامهربانیها و بی احترامیها کمی درد دل کنم و بگویم ما هم مثل شما انسان هستیم.درست است که شما در بالا قرار دارید و این هم حق شماست، اما پس انسانیت کجا رفته؟! این قضیه بالا بودن شما و پایین بودن ما از همان کله سحر موقع کار شروع می شود.برای خانمها و آقایان میز صبحانه می چینند از این قرار:کره،سرشیر،عسل،پنیر،چای با لیوان مخصوص و پاری وقتها شیر،شیرکاکائو.اینها را هم جلوی چشم ما اعم از زن و مرد و بچه می چینند که بیرون منتظر ایستاده ایم تا بالادستیها صبحانه شان را میل بفرمایند و تمام که شد، حالا نوبت به پایین دستیها می رسد که صبحانه شان عبارت است از:نان،پنیر وچای با لیوان یک بار مصرف.بله … ولی مشکل مادر چای و پنیر نیست که در منزل هم همان را می خوریم.مشکل دراین است که جلوی چشممان تبعیض آشکاری خودنمایی می کند.

آنان ناهار را در زیر چتر مخصوص به دور از گرمای سنگین آفتاب می خورند و ما بیشتر اوقات در خرابه هاو اگر سایه ای هم پیدا شود پر از خاک و خاشاک است که مرا به یاد فیلمهای چارلی چاپلین می اندازد.

جالب آنکه در فاصله میان صبحانه و ناهار برای بالادستیها جهت پذیرایی انواع جعبه های شیرینی از جلوی چشم ما رژه می رود و گاهی اگر زیاد بیاید یا گوشه چشمی به ما شود، یک کیک یزدی و چای هم به ما می رسد. ناهار اما داستان دیگری دارد! ناهاری که پاری وقتها تا ساعت ۵ بعد از ظهر هم طول می کشد. به هر جهت ناهار عبارت است از خورش قیمه و قرمه سبزی که گویی آب سد کرج را در داخل آن خالی کرده اند و برای پیدا کردن گوشت آن باید کارآگاه پوآرو را استخدام کنیم تا تکه گوشتی راپیدا کند! این را هم باید اضافه کنم که از ناهار بالادستیها خبر نداریم، چرا که خرجشان را از ما جدا کرده اند. از نوشیدن آب بگویم که آنان آب معدنی خنک نوش جان می کنند و ما در کلمن کمی آفتابی کمی سایه. به نظر شما این بی احترامی نیست؟!

ولی آنان فراموش کرده اند که غیر از انسان بودن، ما مکمل یکدیگریم.به خاطر اینکه آنان بدون ما و ما بدون آنان در کار فیلم هیچ هستیم،مگرنه؟!

اما از دستیاران کارگردان بگویم که اغلب با ما هنروران مثل توپ فوتبال رفتار می کنند!یک دستیار کارگردان می آید ما را به اصطلاح خودشان می چیند.دستیار دیگری می آید می گوید چرا اینجا ایستاده اید،بیایید دنبال من ببینم! او می رود و دیگری می آید و می گویدبرید آن سمت بایستید و … این اتفاق چند بار به طرق مختلف تکرار می شود! مثل توپ قوتبال ما را به هم پاس می دهند و این روال تقریبا در تمام صحنه های فیلمبرداری تکرار می شود!

البته ناگفته نماند که تعداد اندکی هم در پروژه ها هستند که به خواسته های ما تا ۸۰ درصد پاسخ مثبت می دهند و احترام می گذارند و رعایتمان می کنند.

خاطره ای بگویم از یک صحنه فیلمبرداری؛مثلا زمستان سال ۱۳۶۰ است،اما ما ۲۰ نفر هنرور در گرمترین روز سال از زن و مرد گرفته تا کودک با لباسهای زمستانی و بلوز یقه گرد پشمی و کلاه در آفتاب جلوی مغازه نفت فروشی گالن به دست مثلا مشتری خرید نفت هستیم! آنجا غیر از ما که مثل توپ فوتبال به این سو و آنسو پاس داده می شویم،گالن ها هم همراه ما به این ور و آنور می آیند و با ما در این پاسکاری شریک هستند! یکی می آید تو را مدام جا به جا می کند و گالن های نفت را ودیگری و دیگری و دیگری. ناگهان فریاد صدا، دوربین، حرکت به گوش می رسد. به پیش می رویم برای خرید نفت که ناگهان:«کات! برگردید جای اولتان!»؛ و چنان این کات های پی در پی نواخته می شوند که تو خیال می کنی داری «دریاچه قوی» چایکوفسکی را گوش می کنی، اما در واقع نه این طور نیست.این تکرار کات ها گاهی اینقدر زیاد است که مثل پتک آهنگران حتی شبها در خواب هم تو را آزار می دهد.

برگردیم به صف نفت!

در همین بین کارگردان عزیز ناگهان متوجه می شود دیوار نفت فروشی کمی تمیز است که باید کثیف شود.کار تعطیل می شود تا دیوار و گالنهای نفت کثیف شوند.ما هم در آن گرمای سوزان و با ان لباس های کلفت نظاره گر سیاه شدن دیوار نفت فروشی می شویم.گالن ها وعالیجنابان،اما در سایه نشسته اند و من جسارت می کنم می روم پیش سرور خورم و می پرسم مگر شما قبلا لوکیشن و صحنه را ندیده بودید و چرا آن موقع به این فکر نکردید که حالا ما با این وضع اسف بار باید داخل لباسهای زمستانی مان در دل گرما بپزیم که درجواب معترضانه می گوید:«ای آقا…!».

بعد از ساعتی دوباره:«کات! برگردید جای اولتان!»

چند نفر الکی مثلا نفت می خرند که ناگهان دوباره صدای کات بلند می شود! و دوباره و دوباره و دوباره…!

سوال این است که واقعا نمی شد به جای بلوز پشمی از بلوز یقه گرد نخی استفاده کرد؟ کجای مملکت مردم موقع خرید نفت تا این حد منظم به صف می ایستادند؟!

….. در پروژه ای دیگر فقط من ویک آقا و خانم بازیگر جلوی دوربین هستیم وشروع کار چنین است: من روی تخت بیمارستان هستم و آن آقا هم دکتر است. فیلمبرداری شروع می شود و آن آقا می گوید: «اینجاست!سکته کرده» در عرض شش ساعت این سکته کرده ۱۰ بار تکرار می شود.

حال سوال اساسی من از دست اندرکاران سینمایی و عوامل آن که با تجربه هستند این است که اگر می خواستند همچون فیلم هایی که نامشان را در ادامه می آورم تمام سکانس ها و پلان ها را به این شکل فیلمبرداری کنند چند دهه طول می کشید. فیلم هایی مثل «سامسون و دلیله»، «زنده باد زاپاتا»، «اسپارتاکوس»، «هفت دلاور»، «لورنس عربستان»، «پدرخوانده»، «گلادیاتورها»، «فرار بزرگ»، «بن هور»، «اشک ها و لبخندها»، «بر باد رفته» و «وایکینگ ها».

در آخر اینکه من به سهم خودم برای آن ۱۵ هزار تومان دستمزد وارد هنروری نشده ام که بخشی از آن فقط کرایه رفت و برگشتم می شود، بلکه عشقی دیرباز به سینمای کشورم دارم که دست به این کار زده ام. در پایان می خواهم کمی با ما مهربان تر باشند.


انتهای پیام/