«تو هرگز واقعا اینجا نبودی»؛ قصهای تکرار نشدنی
لین رمزی در «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» به استقبال همین تجربه دشوار رفته است. دشوار از این جهت که دستاوردش خیلی راحت می تواند دست کم گرفته شود و ناچیز به نظر بیاید. کافی است کسی خلاصه داستان فیلم را بدون دیدن آن بخواند تا خیلی راحت اسیر قضاوت های زودهنگام شود و خیال کند قرار است با یک فیلم ژانر معمولی با قصه ای بارها تعریف شده روبرو شود.
مجله همشهری 24 - یحیی نطنزی: دیوید لینچ در شروع کتاب خواندنی «صید ماهی بزرگ» با این جملات به ظاهر ساده ما را مخاطب قرار می دهد: «برای صید ماهی کوچک می توانی در سطح آب بمانی. ولی اگر می خواهی ماهی بزرگ بگیری باید به عمق بروی. ماهی های اعماق قوی تر و ناب ترند، درشت، انتزاعی و بسیار زیبا».
لین رمزی در «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» به استقبال همین تجربه دشوار رفته است. دشوار از این جهت که دستاوردش خیلی راحت می تواند دست کم گرفته شود و ناچیز به نظر بیاید. کافی است کسی خلاصه داستان فیلم را بدون دیدن آن بخواند تا خیلی راحت اسیر قضاوت های زودهنگام شود و خیال کند قرار است با یک فیلم ژانر معمولی با قصه ای بارها تعریف شده روبرو شود. البته که خلاصه دو - سه جمله ای قصه چیزی فراتر از این نیست اما نکته در شکل ارائه لین رمزی است که نتیجه را تا این حد قابل توجه کرده است.
جو مثل یک آدم به شدت درون گرا در فضای ذهنی خودساخته اش زندگی می کند و گریزی از آن ندارد. تصاویر ذهنی اش که به شکل هنرمندانه ای با برش های کوتاه بین سکانس های اصلی فیلم دیده می شوند کدهایی برای ورود به همین ذهن چندلایه اند. این برش ها انگار کاغذ یادداشت هایی اند که بین صفحات یک رمان جا خوش کرده اند و روی چیزهایی تأکید می گذارند که شخصیت جو و رفتار و سکناتش را شکل داده اند. ریشه نوع رابطه با مادرش، ابزار عجیبی که برای کشتن سوژه هایش استفاده می کند و شکل دیالوگ برقرار کردن با اطرافیانش، همه محصول همین گذشته تقطیع شده و تصاویر ذهنی پراکنده اند که کمک می کنند شخصیت جو بین آدمکش های معروف سینمای این سال ها حتی از آنتون چیگور در «پیر مردها جایی ندارند» هم به یادماندنی تر بشود.
و البته از سهم واکین فینیکس در رسیدن به این کیفیت نباید غافل شد که بازی خیره کننده اش در تمام سکانس های فیلم او را به گرگی خسته و زخمی شبیه کرده که با حداقل امکانات بیشترین تأثیر را روی مخاطب می گذارد. نمونه اش همان جایی که در نیمه دوم فیلم کنار تخت مادر تیر خورده اش می رسد و بدون اکت های بیرونی و اغراق آمیز از خشم و آشفتگی فزاینده اش خبر می دهد. یا جایی که بعد از خداحافظی با مادرش سر خود را به شیشه قطار مترو تکیه می دهد و فقط با مردمک چشم هایش تشویش و دلهره ای را که گریبانگیرش شده منتقل می کند. فیلمنامه رمزی پر است از موقعیت های عجیبی که شاید فقط بازیگر تب زده ای مثل فینیکس می توانسته از عهده اجرای آنها بربیاید.
تصور اینکه جایی در فیلمنامه شخصیت اصلی قصه در کنار قاتل مادرش روی زمین دراز بکشد و به اتفاق او آهنگ معروفی را زمزمه کند آن قدر دیوانه وار است که بازیگران دیگر شاید اصلا نکته اش را نگیرند و به دام ری اکشن های ناشیانه بیفتند. اما فینیکس خوب می دانسته که در چنین فیلمی نمایش هیبت هولناک و ظاهر آشفته و نگاه های گنگ و بی هدفش، خیلی بیشتر از حرکت دست یا ادای دیالوگ حس و حال مورد نظر فیلمساز را تقویت می کند. به همین دلیل وقتی در یکی از سکانس های فیلم با توریست های آسیایی از همه جا بی خبر مواجه می شود که از جو می خواهند از آنها عکس بگیرد، تضاد موجود در شخصیت او و جامعه بیرونی بیشتر به چشم می آید. تضادی که جو هرگز با آن کنار نیامده و حتی علیه شوریده است.
تمهید لین رمزی در نوشتن فیلمنامه و کارگردانی متفاوت «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» تا حدی دستاورد کمتر قدردیده پارک چان ووک در «استوکر» را هم به یادمان می آورد. به خصوص از این جهت که هر دوی آنها به عنوان فیلمسازهایی خارج از جریان اصلی هالیوود وارد این سیستم شدند و به جای تکرار روش های امتحان پس داده نظام استودیویی، حمله ای یکپارچه علیه آنها ترتیب دادند؛ آن هم با حضور عوامل حرفه ای و شناخته شده این جریان. هم پارک چان ووک و هم لین رمزی به سراغ بستر تریلر برای قصه خود رفته اند و آن را به شیوه دلخواه شان بازطراحی کرده اند. در هر دو فیلم شاهد گره افکنی چندان پیچیده ای نیستیم و این شکل گره گشایی است که قصه ها و فیلم ها را از آثار استاندارد فراتر می برد،
شباهت دوم شان هم چیزی نیست جز همان طراحی یک بافت بصری حساب شده که در نتیجه اش صدای پیچش باد بین شاخه های درخت ها و نوای تصنیف های عاشقانه معروف بیشتر از صدای شلیک گلوله و فریاد آدم ها به یاد می ماند. این تمهید به کسانی مثل چان ووک و رمزی کمک می کند در عین حفظ مؤلفه های بومی سینمایی که در آن به تبحر رسیده اند، تجربه هایی موفق در دل جریان اصلی داشته باشند و رنگ و طعم دلپذیری به آن ببخشند. جو در یکی از سکانس های نفسگیر فیلم در عمق یک دریاچه زیبا ذره ذره از سطح آب فاصله می گیرد و به نفس های به شماره افتاده اش فکر می کند. به نفس هایی که شاید هر لحظه قطع شوند و دیگر او را به زندگی برنگردانند.
زندگی پیش از آن چیزی جز عذابی دائمی برایش نداشته و پایان دادن به آن شاید او را به همان آرامشی برساند که هیچ وقت تجربه اش نکرده است. اما این تجربه نزدیک به مرگ، این فاصله گرفتن از سطح آب و روشنایی آسمان، تنها راه جو برای بازگشت به زندگی و پیدا کردن یک هدف تازه در آن است. این اتفاق می افتد و جو آشفته تر از گذشته اما مصمم تر از همیشه برای پیدا کردن سعادت به دل جاده می زند. به مسیری که لین رمزی با هنرمندی در «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» اجزایش را کنار هم قرار داده است. اجزایی که انگار تکه های یک پازل آشنا بوده اند، اما فیلمساز نه با نظم همیشگی، بلکه با ترتیبی جدید آنها را کنار هم قرار داده و به چشم اندازی متفاوت رسیده است.
ارسال نظر