پرتقالیهایی که در خطمقدم جبهه خبرساز شدند
پرتقالها را از دست حسین گرفتم و گفتم: بچهها نخورین، میخوان ما رو مسموم کنن، پرتقالهای خوب رو خودشون میخورن و گندیدهها رو به ما میدن.
پرتقالها را از دست حسین گرفتم و گفتم: بچهها نخورین، میخوان ما رو مسموم کنن، پرتقالهای خوب رو خودشون میخورن و گندیدهها رو به ما میدن.
یک روز کنار تانک نشسته بودم و نی میساختم. کمی آن طرفتر گرد و خاک تویوتایی بلند شد. سوراخ سوم نی را تراشیدم. تویوتا نزدیک شد و پیش پایم ترمز کرد. خودم را عقب کشیدم. راننده سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: اهدایی اومده، کمک کن خالیش کنیم.
چاقو و نی را توی جیبم گذاشتم.
چی هست حالا؟
دستش را از شیشه بیرون آورد و در تویوتا را از بیرون باز کرد.
بیا دادا، بیا که دیرم شده.
دو جعبه میوه کنار پایم روی زمین گذاشت. گوشه کاغذهای روی جعبه را کنار زدم. پرتقالها را که دیدم، چشمهایم برق زد. راننده خندید. چیه؟ خوشحال شدی؟
جعبه را روی دوشم گذاشتم و گفتم: همه گروهان از بس برنج خوردن یبوست گرفتن، از میوه هم خبری نبود.
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: دادا من دیرم شده، باید برم. خدا قوت ... !
جعبهها را روی هم گذاشتم و به سمت سنگر فرماندهی رفتم. پرتقالها بین پرسنل گروهان پخش شد. در سنگر کنار هم نشستیم و یک پرتقال جلویمان گذاشتیم. حسین طایفه گفت: بفرمایید! خونه خودتونه، تعارف نکنین تو رو خدا، تو این مهمانی بزرگ از خودتون پذیرایی کنین.
چاقوی جیبیام را باز کردم. پرتقال را توی بشقاب بریدم. آب پرتقال روی دستم ریخت. به پرتقال و دستم دقیق شدم.
بچهها آب این پرتقال قرمزه!
حسین دو تکه بریده شده پرتقال را جلویم گرفت. پرتقالها قرمزه، وای ... انگار گندیده!
پرتقالها را از دست حسین گرفتم و گفتم: بچهها نخورین، میخوان ما رو مسموم کنن. پرتقالهای خوب رو خودشون میخورن و گندیدهها رو به ما میدن.
به سمت سنگر فرمانده کماجی رفتم. فرمانده توی محوطه بود. بهم لبخند زد. میوهها را خوردین؟ بهتون چسبید؟ احترام نظامی گذاشتم و پرتقالها را به سمتش گرفتم. پرتقالها مسمومه، اطلاع بدین هیچکس از اینها نخوره.
فرمانده بی سیم زد. به همه اطلاع داد که از آن پرتقالها نخورند.
بعدها بچههای شمال به ما که تا آن موقع پرتقال خونی ندیده بودیم و فکر میکردیم پرتقالها خراب است، علت قرمز بودن آنها را توضیح دادند.
خاطره محمدعلی عرفانی از رزمندگان زنجانی
انتهای پیام/
ارسال نظر