انسان در ساحات عقل و عشق در تقابل است
انسان عاشق، هیچ حقی را ضایع نمیکند، حق الله، حق الناس و حق الطبیعت در طیف جمادات، نباتات و حیوانات، همه و همه را مراعات میکند.
دکتر حسینعلی رمضانی عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین(ع) و پژوهشگر در یادداشتی به بحث عاشق و عاقل پرداخته است:
انسان در دو ساحت عقل و عشق در تقابل دائمی است و جسم، محمل این دو که بین عقل و عشق در تلاطم به سر می برد. انسان با جسم خویش در تعامل با اشیاء دیگر عالم هستی است. تعاملی از جنس ماندن و رفتن و بودن و شدن؛ ماندن و بودنی از جنس عقلانیت و رفتنی و شدنی از جنس عشق و عرفان حقیقی و جسم که بین این دو امر حیران و سرگردان است.
جسم انسان عاشق نحیف و جزئی از اجزای هستی و کائنات و در حال وصل و هجران معشوق در "استعینوا بالصبر و الصلوه"، جسمی فانی که خود را نمیبیند و تمام وجود خویش را وقف دیگران از کل تا جزء، از خاک تا افلاک مینماید. انسان عاشق خود را به جریان وجود میسپارد و با شدنی دائمی قطره ای ناچیز در رودخانه زمان هستی به سمت اصل خود و دریای امت واحده رهسپار می باشد. او را به ماندن امیدی نیست و در سیر دائمی به شدن های آن به آن نظر دارد. انسان عاشق با تمام اجزای وجودش ذکر"هو" گوید و در دایره هستی به دنبال "لن ترانی" معشوق غایب از نظر، محکوم به صبر است.
صبری از جنس خون دل خوردن و نمناکی دائمی دیدگانش که "الدنیا سجن المؤمن". انسان عاشق در فقر ذاتی خود "یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ" به فخر می رسد که "... الْفَقْرُ فَخْرِی وَ بِهِ أَفْتَخِرُ..." و در صمدیت معشوق عاشق "اللهُ الصَّمَد" در تفویض امر؛ از اختیار سر باز زده و چون موجودی مستِ "شراباً طهوراً" ذکر "..أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ ... " سر می دهد. انسان عاشق عبد "وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ" بندگی را مقدمه رسالت "و "... وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ..." می داند. عبد بودن را نهایت و غایت وجود خویش را برای رسیدن به مرتبه خلیفه اللهی در این عالم فانی و جنّت برین "فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنَّتی" در عالم باقی "و هم فیها خالدون" تعریف می نماید.
و اما در آن سو شاهد جسم انسان عاقل می باشیم، جسمی فربه که خود را حاکم مطلق و اشرف اجزای هستی و کائنات فرض نموده و در کسب سود و منافع برای امیال خویشتن خویش در اسراف دائمی به سر می برد. جسمی از دید او باقی تا ابد و تمام وجود خویش را صرف نفسانیت کرده و همه را به استخدام درآورده و عالم و هستی را حول محور "من" با نگاه امانیستی( Humanism ) تعریف نموده است. انسان عاقل، عقل را به معنای عقل قیاس گر که به داشته های خود بنگرد و نداشته های دیگری، با عقلی که بی پروا از ماده اولیه قیاس را در روابط و قواعد فیزیکی و زیستی اخذ می نماید.
انسان عاقل، در جریان هستی چون سنگی سخت بر پیکره مکان، چسبیده، دلبسته و وابسته به خاک می ماند. با بودن و ماندن در عرض، به تکثر حیوانی، دوگانگی شرقی و سه گانگی غرب تن می دهد و از وحدت هیچ نمی فهمد. چه بسا نخواهد که بداند و بفهمد. او تمام همّ خود را به ماندن صرف می کند و غم و غصه نداشته های خویش را با نسبت سنجی بین خود و دیگران، خورده و به داشته های اندک خود مغرور و سرمست می باشد و بعد از آنکه فکر کرد که رسید به بی نیازی حتماً طغیان خواهد کرد"کَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی".
انسان عاقل آینده بین می شود و از آن عبور کرده و آینده و چشم انداز خویش را در امور مادی هم چون ثروت، قدرت، شهرت و شهوت ترسیم می نماید. عاقل ذره ذره وجودش در "ماده" غرق شده است و در دایره زمان و مکان محصور می بیند و چه بسا آزاد و رها در این دایره به تعریف مکتب خویش می پردازد. از حدود شرع خود را رهانیده و در تنگنای قوانین و مقررات که نظم مکانیکی برای بهتر زیستن در این دنیا وضع نموده است قرار می دهد. او آنچه را باور دارد "که می بیند" و فراتر از آن را نه لایق کسب حقیقت می داند و نه ابزاری برای درک آن فرض می نماید. انسان عاقل برنامه ریز و کم صبر است. چنانچه صبری هم داشته باشد با نگاه مادی و در حیطه فیزیک چون دَدمنشان برای شکار، مترصد فرصت می ماند. قلب این انسان چون سنگی خارا سخت می باشد"ثم قَسَت قلوبکم مِن بَعدِ ذلک کالحجارة او اشد قسوة" و زمین بایر و سرسخت که امیدی به رویش هیچ نوع گیاهی در آن نیست. چشمانش رنگ هیچ ابری را به خود ندیده است و دریغ از اندکی حیات و جوشش از چشمانی که از قلب قسی بخواهد سرچشمه گیرد.
انسان عاقل در داشته های عرضی و به امانت گذاشته شده، چون مالکی ابدی به دارائی های خود نگریسته و فخرفروشی می کند و در حالی که سنت حضرت حق بر گرفتن داده هاست و حدود رسیدن به منافع و داشته های این عالم برای هر کس مشخص شده است، باز بر دست اندازی و انباشت آن ادامه می دهد." وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا". او مست و قهقه زنان خود را کاملاً بی نیاز از ساحت حضرت حق می بیند. خود را مختار و صاحب اختیار هستی در نگاه انسان خدایی می داند و قائل "بل امر بین امرین" هم نمی باشد. در مستی داشته هایش و با داشته های شیطانی اش همچون نار، فخرفروش بر جنس طین می باشد و ابا و استکبار ورزیدن و فریاد "فبعزتک لاغوینهم اجمعین" را سر می دهد. عاقل هیچ گاه طعم شیرین بندگی را نچشیده و نمی چشد .
در جمع بندی باید گفت که عاشق در کسب معنا با قلب به معامله با خدا و خلق او می رود و در بین ابزار معرفتی به ودیعه نهاده گذاشته شده حضرت حق" ... وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ ..."، قلب که منبع و منشأ حبّ و بغض و دوست داشتن ها و دشمن داشتن ها است را مبنای حرکت قرار می دهد. انسان عاشق، هیچ حقی را ضایع نمی کند، حق الله، حق الناس و حق الطبیعت در طیف جمادات، نباتات و حیوانات، همه و همه را مراعات می کند. عاشق به گفته و خواسته معشوق خود بی چون و چرا گوش می دهد و " َا بَنِی ءَادَمَ خُذُواْ زِینَتَکُمْ عِندَ کُلِ ّ مَسْجِدٍ..." را برای رو در رو شدن با معشوقش را آویزه گوشش قرار می دهد. بزرگ ترین لذت او خلوت کردن با یار و در حالت سجده و زانوی ادب زدن در برابر خالق بی همتاست. قلب او رئوف است و از الفت بی حد به مخلوق با نگاه به خالق و توحیدی بودن عالم، به کل هستی می نگرد.
کل ذرات عالم را نشانه های "هُو" می داند" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ". آنها را مامور و مسجود و جیره خوار حضرت حق دانسته و با ذکر تسبیح آنها " یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ" تسبیح گویان است؛ اما انسان عاقل آن-چنان که بیان داشته شد، فقط خود را بیند و در حب النفس خویش گرفتار است. در ابعاد معرفتی به ودیعه گذاشته شده نیز به بصر خود توجه کرده و عقل را وابسته به چشم متکثر خود نموده و مواد قیاس باطل اش را آماده می نماید. درک او از عالم و مافیها بر پایه فلسفیدنی از جنس یافتن هیولی و ماده المواد بوده و از این دایره ماده خود را رها نمی بیند. هر اندازه که عاشق به هستی عشق می ورزد و با الفت و مهر به آنها می نگرد، عاقل با نگاه خشم، غضب و چیرگی یافتن بی حصر و حد و با ایجاد تضاد در مقابل تداعی به کشف قاعده های فیزیکی و زیستی دست زده و با مبنا قرار دادن اصل "تغییر" به تکثر بی نهایت در حال دست و پا زدن می-باشد .
به نظر، این اختلاف بین دو طیف عاقل و عاشق که از بدو خلقت خود را نشان داده است؛ تا هستی وجود دارد همچنان ادامه خواهد داشت و نقطه برخورد و تلاقی آنها قیامت خواهد بود که یکی از دو طیف در نهایت باید در برابر دیگری زانو زند و یکی باید با گرمای جهنم مؤدب و تنبیه شود و دیگری با روح و ریحان بهشت تشویق گردد. والله عالم
ارسال نظر