ستاره سینما در 53 سالگی از زندگی اش میگوید!/عکس
ژولیت بینوش که مطرح ترین چهره سینمای فرانسه در یکی دو دهه اخیر است همچنان مشغول آموختن برای انجام تجربه های جدید است. او در این مصاحبه حرف های جالبی درباره بازیگری، فلسفه و زندگی زده است که خواندنش خالی از لطف نیست.
وقتی وارد کافه کرنر در خیابان آردنی در منطقه 15 پاریس شدم، مسئول پذیرش کافه به استقبالم آمد. با فرانسوی دست و پا شکسته ای به او گفتم: «من قراری دارم و فکر می کنم ایشان برای ناهار اینجا را انتخاب کرده اند». در حالی که به فهرستی که در دستش بود نگاه می کرد، از من پرسید: «می توانم نام ایشان را بپرسم؟» با کمی مِن و مِن گفتم: «بله... خب، ژولیت بینوش...» با تعجب سرش را بلند کرد، چشمانش را ریز کرد و با لحنی نیمه طنز و نیمه سوالی پرسید: «کی؟» با صدایی بلندتر گفتم: «خانم ژولیت بینوش».
سرش را تکان داد و با نگاهی که از آن می شد استنباط کرد که فکر می کند دچار توهم شده ام دستش را به حالت راهنمایی به سمت گوشه ای از کافی بلند کرد، در حالی که مشغول گذشتن از پیشخوان کافه بودم، حس می کردم تمام مشتریان پشت پیشخوان و گارسون ها با نیشخند مشغول نگاه کردن به یک فرد انگلیسی هستند که یا دیوانه است یا گول خورده و فکر کرده با ژولیت بینوش قرار گذاشته است.
در 20 دقیقه بعدی جو برای من خیلی سنگین بود، سعی می کردم خودم را با موبایلم سرگرم کنم و چند کلمه ای هم یادداشت کردم، اما نگاه سنگین تمام حاضران را روی خودم حس می کردم و آرزو می کردم که او زودتر از راه برسد، اما میهمانم بیشتر از 20 دقیقه تاخیر داشت. در حالی که خودم هم دچار تردید شده بودم، ناگهان از صدای همهمه داخل کافه فهمیدم که او از راه رسیده است.
ژولیت بینوش، بازیگر ستایش شده فیلم های بسیار مطرحی مانند «بیمار انگلیسی»، «شکلات»، «سه رنگ: آبی» و بسیاری دیگر با یک سویی شرت ساده و بدون هیچ آرایشی سر میز آمد، با لبخندی مهربان چندین بار به خاطر تاخیرش از من عذرخواهی کرد و سپس پرسید: «چیزی سفارش دادید؟» و سپس سرپیشخدمت را با اشاره فراخواند، من با خوشحالی و غرور به سرپیشخدمت نگاه کردم و بینوش هم برای خودش «استیک با تازه ترین سبزیجات» را سفارش داد.
بینوش به سادگیِ رفتار شهرت دارد و خیلی ساده از سنش صحبت می کند، او حالا 53 ساله است و بالاترین دستمزد را در میان بازیگران سینمای فرانسه دریافت می کند و می توان گفت که جدا از ژرار دوپاردیو، شناخته شده ترین بازیگر فرانسوی در جهان هم هست. با این حال ساده زندگی می کند، مثلا با مترو این سو و آن سو می رود، با خنده می گوید: «اجازه می دهم مردم کمی تعجب کنند...».
او که فرزند یک مادر مهاجر لهستانی است، خودش را نه یکی از آن پاریسی های کلاسیک اهل هنر بلکه یک فرانسوی کاملا فرانسوی ارزیابی می کند. اما در عین حال و با وجود تمام کارهای معمولی که انجام می دهد، هنوز احساس راحتی ندارد و می گوید خیلی اوقات نگرانی شدیدی از این که در یک قفس قرار گرفته دارد.
شاید برای همین است که اقدامات جدیدی می کند و به تجربه های جدید دست می زند. برای اثبات این موضوع که از کلیشه ها دور است، برای مثال شروع به آموختن آوازخواندن کرده، که یکی از مجموعه اقدامات پرسر و صدایی است که بر ای تجربه های جدید به دنبال آن رفته است. او تمرین آواز می کند تا در فیلم جدیدش نقش باربارا (مونیک آندره سرف، خواننده مشهور فرانسه و دوست ژاک برل) را بازی کند.
بینوش با خنده تعریف می کند که در گذشته، هر زمان که شروع به خواندن می کرد، افراد، به ویژه دو فرزندش، فریاد می کشیدند: «نه، بسه، نخوان...»، آنها به طور کلی او را متقاعد کرده بودند که آوازخواندن را متوقف کند، چرا که استعدادی در آن ندارد. اما حالا این کار را انجام داده است و مربی آوازش اصرار دارد که او خوب می تواند یاد بگیرد.
از او پرسیدم: «می ترسی اتفاقی که برای فیلم فلورانس فاستر جنکیز افتاد، برای تو هم بیفتد؟»
از این یادآوری من خنده اش گرفت ولی بعد با لحنی جدی گفت: «امیدوارم این فیلم، فیلم خوب و موفقی شود، باید بگویم که امیدوارم دوستان خوب زیادی دور و برم داشته باشم تا کمکم کنند، اما فقط برای همین یک فیلم نیست که مشغول تمرین هستم، کلا فکر می کنم برای آدمی مثل من کمی خجالت آور باشد که نتواند آواز بخواند...».
من اینجا هستم که درباره یک کار شگفت انگیز دیگر در این اواخر، یعنی Skack Bay صحبت کنیم. شاید بشود گفت توصیف این فیلم در یک جمله سخت است، در مجموع این فیلم شمال فرانسوی، معمایی و جنایی، پر از رمز و راز، همراه با سبک تاریخی و البته اسلپ استیک است (و تازه کمی هم مایه هیا خون آشامی در خود دارد).
بینوش بازی درخشانی در نقش یک عمه بورژوا با کلاه های عجیب امپرسیونیستی و احساسات تند به اپرا، که به تعطیلات در پاس دی کالیز در مقطع قبل از جنگ جهانی اول رفته، دارد. او و خانواده برادرش با برخی از جمع کنندگان صدف که در ساحل زندگی می کنند، درگیر می شوند. وضعیت بدتر می شود و بینوش نیمه دوم فیلم را در پانسمان و بانداژ می گذارند. فیلم گاه تکان دهنده و گاه عجیب خنده دار است. این دومین فیلم بینوش در سال های اخیر با کارگردان نسبتا جوان برونو دیمنت است.
فیلم قبلی این دو نسبت به فیلم جدیدشان خیلی معمولی و کلاسیک است؛ براساس زندگی نامه کامیل کلودل، مجسمه ساز مشهور و البته معشوق رودین که برای بیشتر از 30 سال در یک بیمارستان روانی بستری بود. بینوش می گوید آن فیلم از لحاظ ساختاری شاید فیلمی معمول بوده اما برای او بازی در آن نقش یک چالش تمام عیار بوده که در برخی لحظات تا مرز شکنجه هم می رسیده است. با خنده می گوید: «واقعا امیدوارم دفعه بعد دیمنت از من برای بازی در یک فیلم کمدی دعوت کند».
بینوش آشکارا فلسفه را دوست دارد و در این زمینه بسیار مطالعه کرده است و البته نوشته هایی هم درباره فلسفه دارد، چند جمله مشهور از او در میان جملات مصطلح و معمول فرانسوی ها جای گرفته از جمله «اگر از خارج وجود خودت نقد نشوی، نمی توانی خیلی دور بروی» و البته جمله محبوب «برای خلق کردن، میل و نیاز به توصیف باید بیشتر از میزان ترس و هراس باشد...». جالب است که بینوش می گوید این جمله را در جوانی نوشته است.
در ادامه این بحث می گوید: «ما همیشه خودمان را محدود می کنیم... زمانی که 14 ساله بودم، یک مشکل بزرگ داشتم. نقاشی را دوست داشتم و همچنین تئاتر را، سردرگم بودم و فکر می کردم باید یکی را انتخاب کنم، مادرم دوستی داشت که نقاش بود. مشکلم را به او گفتم. برایم طرحی کشید که روی آن امضا شده بود: «ژولیت: تصمیم بگیر که همه کارها را انجام بدهی!» این جمله همیشه در ذهن من باقی مانده است».
در مجموع می توان گفت او در رسیدن به این هدف و در جاه طلبی هایش موفق بوده است. او در بیش از 60 فیلم حضور داشته که از فیلم هایی چون «سبکی تحمل ناپذیر هستی» (نقش او در این فیلم از سوی خوانندگان گاردین این گونه توصیف شده است: «تقریبا کم دیالوگ، با خندیدن های خاص اما گاه خسته کننده و مقدار باورنکردنی و بی نظیری از حس معصومیت و گناهکاری همزمان) تا فیلمی چون «گودزیلا» متفاوت بوده است. او همچنان به نقاشی ادامه می دهد، کتابی از پرتره های کارگردانانش را همراه شعرهای کوتاهی درباره آنها منتشر کرده است.
سال 2008، در 44 سالگی- که به هر حال برای یک شروع، سن بالایی محسوب می شود- یک نمایش حرکات موزون را که توسط اکرم خان طراحی شده بود، در تئاتر ملی انگلستان اجرا کرد. او از لحاظ سیاسی هم فعال بوده است، به ویژه برای حمایت از آزادی های هنری و روزنامه نگاری، در چند سال اخیر هم تجربه هایی متفاوت مانند اجرای نمایش آنتیگونه سوفوکل (که در لندن و نیویورک تمام بلیت های آن پیش فروش شد) تا آواز خواندن و نوازندگی داشته باشد.
در دهه های 20 و 30 زندگی اش، بینوش واقعا یک فوق ستاره مورد توجه و به نوعی الهه الهام بخش هر کارگردان معروفی در اروپا بود. از او می پرسم آیا حالا و در سن بالاتر احساس آزادی بیشتری نسبت به زمانی که جوانتر بود و الهام بخش کارگردانان فراوان و به خصوص بسیار بیشتر زیر ذره بین، دارد یا نه و آیا بالا رفتن سنش نگرانش نمی کند؟
«خب، طبیعی است که از آن الهام بخشی لذت ببری، وقتی چنین حالی داشته باشی بخشی از روند شکل گیری و خلق و خلاقیت می شوی و لذت ساختن را حس می کنی، حب این در 20 سالگی خیلی مهم است، اما در 50 سالگی چیزهای دیگری اولویت می یابند، مرگ این که تو همزمان با سنت بزرگ نشوی و در همان دوره متوقف شوی...»
بینوش بازیگری را از سنین پایین شروع کرده است عمده انگیزه اش هم این بوده که موافقت پدر و مادرش را برای تماشای کارهایش بگیرد و آنها را با هم در یک مکان قرار دهد. مادر او یک بازیگر و استاد درام و پدرش هم زمانی استاد پانتومیمی بود، این دو وقتی بینوش چهارساله بود، از هم جدا شدند و دخترشان را به مدرسه شبانه روزی فرستادند.
از او می پرسیم: «یعنی بازیگری را انتخاب کردی تا آنها را خوشحال کنی و ببینی که از تو راضی هستند؟»
با کمی مکث می گوید: «من همیشه منتظر کنار هم قرار گرفتن دوباره آنها بودم، دلم می خواست هر دو آنها من را تایید و به من افتخار کنند. اما بالاخره زمانی فرا می رسد که از این انتظار کشیدن و تلاش کردن دست بر می داری، جایی در زندگی ام بود که تلاش کردن برای جلب رضایت آنها و خوشحال کردنشان را متوقف کردم...».
از او می پرسم مادرش که در تمام زندگی یک بازیگر و کارگردان تجربه گر و پرتلاش بوده، از موفقیت ناگهانی دخترش که در اولین فیلمش برای ژان لوک گدار بازی کرده است، شگفت زده نشده؟ «خب به نظرم احساسات او درباره کار من احساسات مختلف و حتی متناقضی بودند، شاید او هم خوشحال بود و هم شگفت زده و هم نگران.
چند بار تکرار می کند تا به این جمله هایش دقت کنم: «من یک فرد مضطرب نیستم. وسواسی هم نیستم». می گوید که همیشه سعی می کند فقط یک یا دو بار فیلم هایش را ببیند، بعد هم می گوید وقتی تصادفا فیلم های اول و قدیمی خودش را می بیند، چیزی که بیشتر توجهش را جلب می کند، این است که صدایش به طور خاص در طول سال ها بسیار تغییر کرده است: «باید بگویم این تغییر را درک نمی کنم. انگار این صدا در بدن من نبود. چیزی درباره ساختار آن برایم حل نشده است».
نقطه عطف کارنامه هنری او در زمان فیلمبرداری فیلم مشهور و ستایش شده «عشاق پف نوف» (1991) رقم خورد، فیلمی ساخته لئو کاراکس، کارگردان متفاوت و معترض سینمای فرانسه که همچنین نامزد بینوش در آن مقطع هم بود. فیلمبرداری این فیلم سه سال ادامه یافت و در این مدت رابطه این دو هم با حواشی فراوانی همراه شد.
بینوش به یاد می آورد: «پایان فیلم این گونه بود که مرده بودم و او روی پل ایستاده بود و با خودش فکر می کرد آیا اصلا من را دوست داشت؟... این سوالی بود که در رابطه ما همیشه وجود داشت و موجب تردید دوطرفه بود. البته من تجربه غریبی در این فیلم داشتم، وقتی در زمان فیلمبرداری نزدیک بود غرق شوم...» او یک لحظه خاص را در زیر آب به یاد می آورد. می گوید: «نمی دانستم زنده می مانم یا نه، لحظه ای که برای هوا به سمت بالا شنا کردم، چیزی درون من ساخته شد، پس از آن لحظه، تصمیم گرفتم زندگی کنم بدون این که عذاب بکشم. واقعا زندگی کنم، بدون هیچ مشکلی زندگی کنم».
یعنی تا آن زمان این انتخاب را نداشت؟
«شاید آن لحظه یک نقطه مهم بود، زمانی که متوجه می شوی زندگی برای پیشرفت است نه ایستادن، حرکت کردن رو به جلو و از طریق چیزها، باید آماده تغییر باشی و شناختن چیزهای جدید. زندگی یعنی عشق، دوست داشتن و دوست داشته شدن...».
رسانه ها مدعی هستند رابطه او با کاراکس وقتی که پایان فیلمنامه را خواند، از بین رفت. بینوش می گوید کاراکس پایان را به خاطر او تغییر داده. به چیزی شادتر، اما این هم باعث نشده که او کاراکس را ترک نکند. پس از اینکه کاراکس را ترک کرد، از آندره هاله، غواص و موج نورد فیلم «عشاق پف نوف»، صاحب پسری شد به نام رافائل (که در حال حاضر 22 ساله است). پدر دخترش هانا که حالا 17 ساله است، بنو ملمو، همبازی او در فیلم Les Enfants du Siecle 1999 است.
وی در سال های اخیر با بازیگر آمریکایی، پاتریک مولدوین و بازیگر- کارگردان آرژانتینی سانتیاگو آمیگورنا، کارگردانش در فیل «چند روز در ماه سپتامبر» (2007) در رابطه بوده است. شایع است که او با حمایت دادگاه ها از زندگی خصوصی خود در مقابل پاپاراتزی ها محافظت می کند.
«خب من همیشه عشق در زندگی ام بوده، اما خب معلوم است که شما هیچ وقت نمی توانید بفهمید با کی...» هیچ وقت «دقیقا، هیچ وقت....»
چنین ادعایی در زمانه کنونی عجیب است، اما شاید موضوع مهم تر میل به دوست داشته شدن و شاید هم میل به توجه است، جمله معروف ژان مورو، بازیگر مشهور سینمای فرانسه در دهه 60 را به یادش می آورم که درباره بازیگران گفته بود: «آنها باید عاشق باشند، آنها عاشق عاشق شدن هستند...».
با خنده گفت: «بله، من چند باری با ژان صحبت کرده ام و از صحبت با او لذت بردم، یک بار به من درباره عشق گفت: «من هرگز به چمن سبز نه نمی گفتم. جمله اش زیبا بود. اما من این طور نیستم. من اغلب به چمن های سبز نه گفته ام. برای خودم، برای احساسم، برای ریشه ام...».
با او درباره شیوه هایی که کارگردانان مختلف سال ها برای کنترل او استفاده کردند، صحبت کردم و پرسیدم آیا در مقابل این تلاش کارگردان ها مقاومت می کرده یا نه، جالب است که می گوید در میان کارگردانان، کارگردانان زن تمایل بیشتری برای کنترل بازیگران (و کلا کنترل همه عوامل) داشته اند.
برونو دمنت به وضوح این آزادی را در فیلم جدیدش به وی داده، هر چند بینوش می گوید او همانند سایر کارگردانان مرد «از خنده من متنفر است...».
از او می پرسم: «خب شاید به همین دلیل است که شما را در بیشتر زمان فیلم بانداژ کرده است». از این حرف من خنده اش می گیرد و با صدای بلند برای لحظاتی می خندد.
به عنوان آخرین سوال می پرسم آیا فیلم Slack Bay می تواند سرفصل جدیدی از سینمای طنز و به ویژه اسلپ استیک در کارنامه او باشد؟ می گوید: «کی می دونه؟ من آماده هر ماجراجویی هستم». در اینجا اشاره می کند که زمان کلاس آوازش است و با من خداحافظی می کند تا سراغ تجربه های جدید برود.
ترجمه: امیر صدری
منبع: سینه اسکوپ
ارسال نظر