خاطره سردار باقرزاده از تفحص یک شهید
چند ماه پیش کشاورزی بین القرنه و العُزَیر داشت با تراکتور نو زمینش را شخم میزد. میگفت یکهو دیدم که تراکتور از کار افتاد، آمدم پایین و هرکاری کردم روشن نشد. خلاصه مأیوس شدم و گفتم هیچی دیگه خراب شده است.
جملات بالا بخشی از خاطره سردارسیدمحمدباقرزاده است. سردار باقرزاده میگوید: چند ماه پیش کشاورزی بین القرنه و العُزَیر داشت با تراکتور نو زمینش را شخم میزد. میگفت یکهو دیدم که تراکتور از کار افتاد، آمدم پایین و هر کاری کردم روشن نشد. خلاصه مأیوس شدم و گفتم هیچی دیگه خراب شده است. چند قدمی فاصله گرفتم و جلو رفتم. دیدم بخشی از پیکر شهیدی از خاک بیرون آمده است. میگفت جمع و جورش کردم و آوردم کنار زمین گذاشتم. تماس گرفتم با کنسولگری ایران در بصره که بعد بچهها از آنجا تماس گرفتند و به هر حال خبر دادند و رفتند پیکر را گرفتند. شهید پاسداری بود از تربت حیدریه. کشاورز دوباره سوار تراکتور میشود و استارت میزند و دستگاه روشن میشود.میگفت پیکر را که از سر راه برداشتم گذاشتم کنار تراکتور روشن شد.
گفتم خب این تراکتور جسم بیجانی است. البته عالم همه عالم شعور است.ولی خب این جسم بی جان حاضر نشد برود روی این شهید و استخوانهایش را خرد کند . اما یک سوال دارم این مظلومیت امام حسین (ع) چه بود که آن اسبها به خود اجازه دادند بر روی پیکر حسین زهرا بتازند و این پیکر را در هم بشکنند.
و صل الله علیک یا اباعبدالله ....
ارسال نظر