به گزارش از پارس به نقل از خبرگزاری خبرآنلاین، او گفته:«یک شب طولانی که من پیش پرویز مشکاتیان بودم (و هنوز هم‌خانه نشده بودیم)، آن قدر از پدرش برایم گفت که بی‌آنکه او را ببینم، شیفته‌اش شدم. آن شب تا نزدیکی‌های صبح، سخن فقط از پدر پرویز بود؛ وقتی به خانه رسیدم تلفن زنگ زد و آن طرف خط صدای آشفته پرویز، مرا نگران کرد.خبر فوت پدرش را به او داده بودند و من این سوی خط شوکه بودم و هاج و واج.»

به گفته‌ی علیزاده، فردای آن روز پرویز به نیشابور سفر کرد و من تصمیم گرفتم بی‌آنکه به او بگویم عازم نیشابور شوم. وقتی پرویز مرا پشت در خانه‌شان «در نیشابور»‌ دید، بسیار شوکه شد. یک شب از مراسم خاکسپاری پدرش گذشته بود. پرویز تاری را که در خانه داشت به من داد و شبانه رفتیم سرِ مزار پدرش. تا نزدیکی‌های صبح، ساز زدیم. در آسمان شب، مهتاب زیبایی می‌درخشید و ما سرشار از احساس، در کنار مزار مردی بودیم که روحش - تا این حد - به ما نزدیک بود. هنوز هم خاطره آن شب با تمام جزئیات‌، در ذهنم مانده. حتی در ذهن خانواده پرویز (هم مانده بود)، وقتی که برای مراسم خاکسپاری‌اش دوباره به نیشابور و به همان خانه رفتم. من هرگز در عمرم تصور نکردم مشکاتیان بزرگ (پدر پرویز) را ندیده‌ام. تصویری که پرویز در ذهن من از پدرش ساخته بود،برای همیشه مثل خودش در خاطرم باقی ماند.