پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- محبوبه قربانی- مجاهدی از یک خانواده مقاوم و ایثارگر که پدر این خانواده مدت زیادی از جوانی‌اش را در جبهه‌های دفاع مقدس گذراند و امروز یکی از جانبازان کشورمان به شمار می‌رود. مادر محمد نیز شیرزنی است که می‌گوید: خدایا قربانی که از طرف همه خانواده بود را قبول کن. بهتر از این نداشتم که در راه حضرت زینب(س) بدهم.

مدتی از اربعین شهید حمیدی می‌گذرد که برای دیدار با خانواده او به منزل پدری‌اش می‌رویم. هنوز بنر شهادت محمد بالای در منزل نصب است و اتاق خانه با عکس‌های بزرگ و کوچک محمد زینت گرفته‌اند. در گوشه اتاق تختی به چشم می‌خورد و یک دستگاه اکسیژن! از احوال پدر می‌پرسم. در جواب می‌شنوم که جانباز شیمیایی است و این دستگاه اکسیژن متعلق به اوست. یادگاری جانبازی‌ پدر از عملیات والفجر 8 است. او برای‌مان تعریف می‌‌‌کند در دوران جنگ یک ماه از شش ماه دوران نقاهتش گذشته بود که به واسطه خوابی دوباره به جبهه دعوت می‌شود. در خواب امام خمینی به او می‌گوید: چرا خوابیده‌ای؟ نمی‌توانی آب هم دست رزمندگان بدهی؟ بلند شو برو... ولایت پذیری و عشق او به امام و مقتدای زمانش باعث شد تا با همان جسم زخمی‌اش راهی جبهه شود تا جایی که پسرش حسین 16 ساله را نیز با خود همراه می‌کند. حسین هم مجروحیتی را از حلبچه به سوغات می‌آورد.

به هرحال سر حرف را از محمد باز می‌‌کنیم و دلتنگی خانواده آغاز می‌شود. اما ذوق و شوقی در صدای‌شان نهفته است که با غرور و افتخار از شهیدشان حرف می‌زنند. شهید حمیدی تعلقی به این دنیا نداشت. نه ازدواج و نه فرزندی که بعد از سال‌ها خدا به او عطا کرده بود قدم‌هایش را در راه جهاد نلرزاند بلکه هر بار مقتدرانه و عاشق‌تر از بار قبلی برای دفاع از حرم رهسپار می‌شد.

یک خانواده انقلابی

حمید حمیدی پدر شهید متولد 1320 است که با گلستان بهرامی مادر محمد در سال 1339ازدواج می‌کند. حاج حمید ماجرای آشنایی و شروع زندگی ساده‌شان را اینطور تعریف می‌کند: پدرم برای آموزش قرآن مرا به مکتب فرستاد. منزل ما با مکتب مسافت زیادی داشت به همین دلیل شب‌ها به منزل آقای بهرامی می‌رفتم. دختر خانواده را برایم خواستگاری کردند. زندگی را در قزوین آغاز کردیم. در کفش ملی استخدام شدم و به تهران آمدیم. ادامه زندگی را از منزل عمه در تهران شروع کردیم و خدا فرزند دختری را به ما عطا کرد. بعد از چند سال یک خانه 45 متری خریدیم. حاصل زندگی مان سه دختر و دو پسر است.

مادر شهید هم از حضورشان در تظاهرات انقلابی می‌گوید: محمد را باردار بودم اما از تظاهرات انقلاب غافل نشدم. اعلامیه‌ها را از زیر درخت بر می‌داشتم و به همسرم می‌دادم تا پخش کند. بعد از انقلاب هم در زمان جنگ به تنهایی خانه را اداره می‌کردم. خیاطی، آشپزی و... برای رزمندگان انجام می‌دادم.

از مادر در مورد محمد سؤال می‌کنیم. اینکه چه نظری در خصوص شهادت دردانه‌اش دارد و او رو به آسمان می‌گوید: خدایا روزی به من هدیه‌ای دادی که ذوق کردم و یک روز آن را گرفتی و باز ذوق کردم. این قربانی که از طرف همه خانواده بود را قبول کن. بهتر از این نداشتم که در راه حضرت زینب(س) بدهم. خودش بهترین بود...

اخلاق شهید

مادر شهید در ادامه از خلقیات پسر شهید می‌‌گوید: محمد بسیار مهربان، صبور، آرام و رازنگهدار بود. 9 ساله بود که در کلاس قرآن ثبت‌نام کرد. مادر دوستش را دیدم گفت خیالت راحت با پسرم قرآن می‌آموزند. خیلی خلاق، بی‌باک، پرجنب و جوش و نترس بود. کنجکاوی محمد در وسایل برقی و هوش و استعدادش قابل توجه بود. یک رادیوی کوچک درست کرده بود و موجش را انداخته بود روی رادیو. عاشورای 93 نذری پخته بودند و برایمان آورده بود. گفت مادر مرا ببخش و حلال کن. شاید سال آخر نذری باشد!

خواهر شهید هم وارد گفت‌و‌گوی‌مان می‌شود و خاطره‌ای از برادر تعریف می‌کند: یک بار سیزده بدر به باغی رفته بودیم. در یک باغ پرنده‌ای کوچک از لانه‌اش در بالای درخت پایین افتاده بود. درخت خیلی بلند بود. محمد پرنده را دستش گرفت تا داخل لانه‌اش بگذارد. به محمد گفتم چکار می‌کنی؟ گفت می‌خواهم ببرمش تا مادرش نگران نشود. ما را چند ساعت در آن باغ نگه داشت تا مطمئن شود مادر پرنده می‌آید یا نه.

ازدواج شهید حمیدی

مادر شهید از ازدواج محمد خاطره‌ها دارد. او می‌‌گوید: پسرم تمایلی به ازدواج نداشت می‌گفت نمی‌خواهم خانواده‌ام به سختی بیفتند اما با اصرار ما برادرش دختری را که می‌شناخت به محمد پیشنهاد داد. همان دیدار اول محمد از موقعیت، مأموریت‌های طولانی مدت و سختی کارش با دختر و خانواده‌اش صحبت کرد و آنها همه شرایط را قبول کردند. عروس مهریه‌اش را یک شاخه نبات و یک جلد کلام الله انتخاب کرده بود. خودمان 72 سکه به نیت 72 تن و 14 سکه به نیت 14 معصوم اضافه کردیم. سال 85 شب میلاد امام حسن(ع) با مراسمی بسیار ساده عقد کردند. هفت سال بچه‌دار نشدند. محمد می‌گفت مادر من شهید می‌شوم نمی‌خواهم زن و بچه را بی‌سرپرست بگذارم. گویا خواب دیده بود چون یک روز بعد از برگشت از سوریه به من گفت: حضرت زینب (س) خواسته‌اند تا از خودم یادگاری بگذارم و خود خانم هدیه‌اش را داده است. خدا به آنها یک پسر به نام محمد طاها عطا کرد. اما این اتفاق هم قدمش را برای دفاع نلرزاند.

رهسپار شام

وقتی شهید حمیدی به سوریه می‌رود، لقب ابوزینب به ایشان داده می‌شود. پدر خانواده در این خصوص می‌گوید: ابوزینب نام یکی از مجاهدان عرب زبانی بود که دوستی زیادی با پسرم داشت. بعد از شهادت این سردار عرب زبان، به پسرم لقب ابوزینب داده بودند. پسرم دفعه اول که رفت سوریه پشتش ترکش خورد و مجروح شد. سه ماه بعد برای بار دوم اعزام شد. این بار از ناحیه پا مجروح شده بود. از یک سمت تیر خورده بود و از سمت دیگر خارج شده بود.

مادر نیز در ادامه حرف‌های همسرش با بغض می‌گوید: محمدم تا 27 خرداد 93 استراحت کرد و برای بار سوم تصمیم به رفتن گرفت. تازه بخیه پایش را کشیده بودند. گفت مادر می‌خواهم بروم. سه بار این جمله را تکرار کرد. خواب حضرت زینب را دیده بود که چرا ما را رها کردی؟ گله حضرت زینب کافی بود تا خانواده را راضی کند. گفتم خدا به همراهت. من و پدر کسالت داشتیم به همین خاطر بلند شدیم تا از زیر قرآن او را رد کنیم این موضوع خیلی عذابمان می‌دهد. در دل با خود می‌گویم ‌ای کاش مثل علی اکبر امام حسین او را گلاب پاش و شانه به موهایش می‌زدم.

فصل شهادت

پدر شهید با بیان اینکه محمد ماه رمضان به دنیا آمد، ماه رمضان عقد کرد و ماه رمضان با زبان روزه شهید شد، نحوه شهادت پسرش را اینطور تعریف می‌کند: مسئول محمد می‌گوید قرار نبود ایشان را رهسپار عملیات کنیم اما آنقدر دست‌های مرا بوسید تا با خواهش و التماس اذن رفتن گرفت. محمد قبل از سحر بلند شد نماز شبش را خواند. سحری خورد، غسل شهادت کرد، زیارت عاشورا و جامعه کبیره را خواند و بعد از نماز صبح همراه دو نفر از دوستانش برای بازبینی مقرراهی شدند. اما در راه به کمین دشمن برخورد کرده و به شهادت رسیدند.

خواهر شهید ادامه می‌دهد: رفته بودیم از پای عمل کرده مادر عکس بگیریم و منتظر نوبت بودیم. ناگهان همسرم آمد دنبالمان تا ما را به خانه برگرداند. شهادت محمد را به من خبر داد. در ماشین به خواهرم خبر شهادت محمد را گفتم. مادر را نیز اینطور آماده کردیم: مگر نمی‌گویی سر و جانم فدایت یا حسین، حالا وقت آن است ثابت کنی، بچه‌ات فدای خواهرش حضرت زینب شده. بی‌درنگ مادر گفت: تمام زندگی‌ام فدای این خاندان. قبل از اینکه به پدر چیزی بگوییم با گریه و ناله‌های مادر متوجه شهادت محمد شد. خواهر ادامه داد: محمد و محمدها هدیه قدم‌های آقا امام زمان... محمد می‌گفت می‌خواهم بروم افتخار بچه‌ام باشم. امروز محمد مایه افتخار همه شد.

رؤیای مادرانه

مادر شهید رؤیایی را برای‌مان تعریف می‌کند که نشان از رابطه عمیق قلبی مادرانه‌اش با محمد دارد. او می‌گوید:در مجروحیت فرزند دیگرم حسین خواب دیدم. دو خانم در خواب آمدند گفتند بیا برویم ملاقات حسین. گفتم نمی‌آیم. گفتند چرا؟ گفتم چون مادر وهب چیزی که در راه خدا دادیم انتظار برگشتش را نداریم. در مجروحیت محمد نیز خواب دیدم منزل دخترم مهمان هستم. چندین خانم با چادر مشکی ایستاده بودند. یکی از آنها قد بلندتر بود که لباس سبز و سفید پوشیده بود. آن خانم را از سر تا پا بوسیدم. وقتی خواستم پهلویش را ببوسم یکدفعه آهی کشید! محمد بعد از دو ماه مجروحیت مرخص شد. با آتل و عصا آمد. گفتم چرا با عصایی؟ گفت پایم پیچ خورده. گفتم بگو تیر خورده. در خواب حضرت زهرا(س) مرا آماده کرد. هیچ مجروحیتی به مجروحیت مادر نمی‌رسد...

در پایان دیدارمان خواهر شهید فیلمی از محمد نشان می‌دهد که همه وجودمان را سرشار غرور می‌کند. در این فیلم شهید محمد حمیدی نردبانی می‌گذارد و پرچم قرمز رنگ یا زینب کبری را در دست گرفته و بالای گنبد طلایی حضرت زینب(س) نصب می‌کند. با یک دست ستون پرچم را گرفته و دست دیگر محمد بر فراز آسمان بلند است. فریادش با این جملات طنین‌انداز آسمان دمشق می‌شود و همچون پتکی بر سر دشمنان فرود می‌آید:

اللهم صل علی محمد(ص) و آل محمد(ص)

و بر زینب که دختر پیامبر است

و بر دختر علی کرار

و به دختر زهرا(س) دختر اطهار

ما سپاه حیدری

حسینی هستیم، شکست نمی‌خوریم

لبیک یا زینب...

دلنوشته مهدی سلحشور از اقوام شهید در خصوص شهید مهدی حمیدی

یک وجه اشتراکی بین همه رفقای شهیدم در دفاع مقدس بود که هیچوقت فراموش نمی‌کنم. آن وجه اشتراک چیزی نبود جز بریدن از دنیا و تعلقاتش. هیچ وقت فکر نکردم این وجه اشتراک تاریخ مصرف داشته باشد و شهادت محمد دوباره این را برایم ثابت کرد. بریدن از دنیا و تعلقات آن شاه کلید پرواز به آن بالا بالاهاست. یعنی بالاترین مرحله کمال (که فرمود؛ فوق کل برّ برُّ حتّی یقتل الرّجل فی سبیل الله...)