روایتی از ۲۷ بار جراحی در ۳۱ سال جانبازی
رضا جعفری منش پسر شهید در میگوید: پدرم ۲۷ بار عمل شد. این اواخر دیگر بیهوشش نمیکردند. خطرش بالا بود. حتی عمل قطع پایش بیهوشی نداشت. تشنج هم زیاد میشد.
به گزارش پارس به نقل از تسنیم، شهید «محمد جعفریمنش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد. وقت و بیوقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کمکم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد و در نهایت بعد از تحمل 31 سال رنج جانبازی در مرداد ماه سال 93 به شهادت رسید.
خانواده شهید جعفری منش در نشستی صمیمی با خبرنگاران تسنیم با اشاره به روزهای حماسه و مقاومت شهید در نخستین سالگرد شهادت او به روایت خاطراتی از او پرداختند. مرضیه اصفهانی همسر شهید میگویند: یک روز پنجشنبه بود که از پیش ما رفت. سهشنبه به ما زنگ زد و گفت: «من را حلال کنید.» در خانه از این حرفها میزد اما هیچوقت به این صورت جدی نبود. به او گفتم: «این چه حرفی است میزنی؟» گفت: «اینبار جدی است.» همان شب بود که به کما رفت. پنجشنبه همان هفته، ظهر حوالی ساعت 12 به شهادت رسید.
رضا جعفری منش پسر شهید با اشاره به سختیهایی که پدرش در دوران جانبازی کشید میگوید: 27 بار عمل شد. این اواخر دیگر بیهوشش نمیکردند. خطرش بالا بود. حتی عمل قطع پایش بیهوشی نداشت. تشنج زیاد میشد. حتی در بیمارستان همین سری آخر چندین بار تشنج شد. به خاطر ترکش سرش تیک عصبی هم داشت.
او ادامه میدهد: هرکس مشکلی داشت به خانهمان میآمد میگفت: «آقا محمد! حاجتی دارم دعا کنید» پدرم هم به مادرم میگفت: «تسبیح مرا بیاورید.» همانجا 500 صلوات میفرستاد و آن فرد هم حاجتش را میگرفت. حتی بعد از شهادتش چند نفر آمدند گفتند ما حاجتمان را از ایشان گرفتهایم. بعضی از آنها حتی ما را هم نمیشناختند. بالای مزار پدرم آمده و این موضوع را میگفتند.
زهرا جعفری منش دختر شهید هم به ذکر خاطرهای از آخرین روزهای حیات شهید جعفری منش اشاره میکند و میگوید: یکی از روزهای آخر عمر پدرم. در امتحانات من بود که برق همه خانه رفته بود. ساعت حدود هشت و نیم شب بود. بادهای شدیدی آمده بود و برق قطع بود. ترانس برق کوچه به مشکل خورده بود. یک چراغ فقط در خانه داشتیم که من داشتم با آن درس میخواندم. پدرم یک آمپولی داشت باید که تحت هر شرایطی برایش تزریق میکردیم. من میخواستم درس بخوانم چراغ را از من گرفتند تا آمپول بزنند. نورش هم به قدری نبود که کار راه بیندازد در همین وضعیت بود که یکهو برق اتاق پدرم روشن شد. خیلی عجیب بود فقط برق اتاق پدرم آمده بود. حتی کوچه را نگاه کردم همه کوچه تاریک بود اما اتاق پدرم روشن بود. من تعجب کرده بودم. سرم را زدیم. دارویش را خورد غذایش را هم دادیم. بعد که تمام شد و خواست بخوابد برق اتاق او هم رفت و چراغ خاموش شد.
ارسال نظر