به گزارش پارس به نقل از فارس، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را دربرمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا، از نظرتان می‌گذرد.

* سیلی آب‌دار

همت‌الله پادیاب  بیان می‌کند: پسرش توی یکی از عملیات‌ها شهید شده بود، اینکه چه کسی برود و خبر شهادت را به پدرش که او هم اتفاقاً آن روزها در جبهه بود، بدهد بحث بود، گفتن خبرهای این جوری، آن هم به نزدیک ترین فرد، آن قدرها هم که آدم فکر می‌کند، راحت نیست.

وی می‎افزاید: بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن، قرعه به‎نام من افتاد، باید یک جورایی زمینه‌سازی می‌کردم، پیِ این بودم از کجا شروع کنم که پدر بیچاره از خبر شهادت جگرگوشه‌اش پس نیفتد، طبق معمولِ این شرایط، تنها چیزی که به یاری آدم می‌آید، «دروغ مصلحتی» است.

پادیاب خاطرنشان می‌کند: چشم دوخته بودم به این طرف و آن طرف که پدر شهید را ببینم، پدر بیچاره داشت از مسیری رد می‌شد، جلویش سبز شدم، بعد از سلام و احوال پرسی، رو به او کردم و گفتم: «حاجی! راستش خبری می‌خواهم بهتان بدهم، بچه‌ها از آن جلو جلوها خبر آوردند که پسرت مجروح شده، حالش الحمدلله خوب است و زیاد جای نگرانی نیست.»

وی ادامه می‌دهد: تا به پیرمرد گفتم پسرت مجروح شده، یک قدم جلوتر آمد، تا حدی که تنها به اندازه یک بینی از هم فاصله داشتیم، تمام قد، جلوی روم ایستاد و یک زیرگوشی آب‌دار و جانانه نثار صورتم کرد، بعد هم با عصبانیت هرچه تمام گفت: «بچه من مجروح شده؟» ضربه سیلی‌اش آنقدر محکم بود که نزدیک بود بیفتم زمین، اصلاً انتظارش را نداشتم، آن‌هم جلوی روی بچه‌ها، من هم که دیگر کنترل خودم را از دست داده بودم، آرام دستی به صورتم که مطمئناً سرخ شده بود، کشیدم و با قاطعیت رو به او گفتم: «حالا که این‌طوری شد، بگذار راستش را بهتان بگویم، آقازاده جنابعالی شهید شدند، نه مجروح، ما را باش که نخواستیم ناراحت‌تان کنیم.»

* شیرجه سرکاری

ابوالحسن( مجید) کلایی بیان می‌کند: سال 1364، گردان «واحد ادوات لشکر ویژه 25 کربلا» در پایگاه «28 صفر اندیمشک» مستقر بود، با چند تا از همشهری‌های بهشهری توی این واحد بودیم، مردادماه بود، گرمای اندیمشک بیداد می‌کرد، از فرط گرما، دنبال بهانه کوچکی می‌گشتیم که با آن، خودمان را خنک کنیم تا این که خبر خوشی از گردان رسید: «از فردا می‌توانید بعدازظهرها به‌مدت سه ساعت، از استخر شهر استفاده کنید.»

وی می‎افزاید: استخر نرفته، تصور شنا زیر آفتاب داغ اندیمشک، خنکی را به جان ما آورده بود، چشم به راه بودیم که شب، روز بشود، فردای آن روز، یک ساعت قبل از سه، دسته جمعی راه افتادیم به طرف استخر، وارد استخر شدیم، نصفِ بچه‌ها شنا بلد نبودند و توی همان عمق کم برای خودشان آب بازی می‌کردند، من هم جزو همین دسته بودم، با حسرت به بچه‌هایی که با مهارتِ هرچه‎تمام، در عمق زیاد آب شنا می‌کردند و از بالای «دایو» سه متری شیرجه می‌زدند، نگاه می‌کردم.

کلایی اظهار می‌کند: آن روز غلام‎حسن اصغرپور هم توی جمع ما بود، غلام‎حسن از بچه‌های شوخ‌طبعی بود که با بودنش، احساس خوبی به همه ما دست می‌داد، با شوخی‌ها و کارهای بانمکش نمی‌گذاشت، تلخیِ غربت جنوب به ما فشار بیاورد، یادم هست همان مرحله که به جبهه اعزام شده بودیم، دو عدد زیرپوش و یک شورت، سهمیه لباس به ما داده بودند، شورت هم از آن شورت‌هایی که دو تا آدم توش جا می‌شد، به‎دلیل همین، در بین بچه‌ها معروف بود به: «شورت چاه‎کنی»، حالا تصور کنید، غلام‎حسن با آن چاقی و قد کوتاه و با شورت چاه‎کنی‎اش، دارد واسه خودش شنا می‌کند، واقعاً صحنه خنده‌داری شده بود.

وی خاطرنشان می‌کند: در گیر و دار شنا کردن بچه‌های گردان ادوات، نقشه‌ای به ذهنم رسید، با غلام‌حسن در میان گذاشتم، غلام‌حسن هم همانطور که انتظارش را داشتم، فوراً با آن موافقت کرد، لبه بیرونی استخر ایستادم و رو به بچه‌هایی که داشتند شنا می‌کردند، گفتم: «بچه‌ها! غلام‌حسن اصغرپور یکی از قهرمانان شیرجه ایران است، اگر اجازه بدهید و قبول کنید، برود از روی دایوِ سه متری برای‎تان شیرجه حرفه‎ای بزند، همه سرها به‎طرف غلام‌حسن چرخیده شد، وقتی به هیکل چاق غلام‌حسن با آن شورت چاه‌کنی‌اش نگاه کردند، به تنها چیزی که نمی‌آمد، همین شیرجه‌زن حرفه‌ای و قهرمان شیرجه ایران بود.

کلایی تصریح می‌کند: بچه‌ها تندِ تند از استخر بیرون آمدند و دور تا دور لبه استخر نشستند تا تماشاگر شیرجه غلام‌حسن باشند، من به همراه یکی از بچه‌ها، غلام‌حسن را تا دایو سه متری بدرقه کردیم، غلام‌حسن هم وقتی راه می‌آمد، طبق نقشه قبلی، سینه‌هایش را ستبر کرده بود  و به قول بچه‌ها، «بادی در غبغب انداخته بود»، با قدم‌های شمرده شمرده، راه دایو را پیش گرفتیم، به بالای صفحه دایو رسیدیم، قبل از شیرجه زدن، شروع کردیم به ماساژ بازو، پا و کتف‌های غلام‌حسن، لحظه نفس‌گیری برای بچه‌هایی بود که از آن پایین داشتند به ما سه نفر نگاه می‌کردند، نفس توی سینه‌ها حبس شده بود، بعد از کلی ماساژ، غلام‌حسن آمد لبه صفحه دایو و ژستی از یک شیرجه‌زن حرفه‌ای به خود گرفت، بعد از چند ثانیه چشم دوختن به داخل استخر و آن ارتفاع سه متری، در نقش آدم‌های وحشت‌زده پا به فرار گذاشت، این قدر سرعت غلام‌حسن زیاد بود که پله‌ها را دو تا یکی طی می‌کرد، آخر سر هم آمد توی عمق یک متری استخر و آنجا مثل بچه‌ها شروع کرد به بازی کردن، همه بچه‌هایی که با ولع منتظر شیرجه زدن غلام‌حسن بودند، تعجب کردند و وقتی فهمیدند همه این‌ها سرکاری بود، شروع به خندیدن کردند، استخر اندیمشک پر شده بود از قهقهه رزمنده‌های گردان ادوات.

* دست روی دیوار!

امیر خانلو بیان می‌کند: اوایل سال 61 بود، یکی از جاهایی که در مازندران به بچه‌های بسیجی، آموزش قبل از اعزام به جبهه می‌دادند، پادگان «شصت‌کلا» گرگان بود، مازندران و گلستان هنوز از هم جدا نشده بودند، آن وقت‌ها منافق‌ها و چریک‌های فدایی به‌صورت پراکنده توی دل جنگل‌های شمال بودند و گاهی اوقات دست به کارهای خراب‌کاری می‌زدند.

وی می‎افزاید: اوایل جنگ، بیشتر اعزام مازندرانی‌ها و خلاصه شمالی‌ها هم به کردستان بود، مربی آموزش تاکتیک بودم، تاکتیک هم که معلوم است، کارش یاد دادن انواع خیزها هنگام انفجار نارنجک و خمپاره، رزم انفرادی، ایست، بازرسی و ... بود.

خانلو ادامه می‌دهد: وسط یا پایان دوره 45 روزه آموزشی، یکی‌یکی بچه‌ها را به دل جنگل می‌فرستادیم تا هرچی تئوری یاد گرفتند، آنجا پیاده کنند، بعد هم از دور می‌پاییدیم که ببینیم چند مرده حلاجند.

وی اظهار می‌کند: نوبت نگهبانی یکی از بچه‌های کلاس بود، پست نگهبانی را از دوست هم‌کلاسی‌اش تحویل گرفت، اسلحه به‌دست، رفت به دل جنگل، شب بود، داشت نگهبانی می‌داد که یکهو، سر و صدای آمدن یکی از دور پیدا شد، خودش را جمع و جور کرد که به او فرمان اسم رمز و ایست بدهد، درست همان چیزی که توی کلاس تاکتیک، هنگام برخورد با افراد ناشناس، آموزش دیده بود، صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد، در آن تاریکی، چشم چشم را نمی‌دید، فقط می‌شد از صدا فهمید، او دارد از کدام سمت می‌آید، فرمان‌ها را محکم، یکی‌یکی داد، اما کو گوش شنوا؟ عکس‌العمل که نشان نداد، به او مشکوک شد، رفت نزدیکش، با صدای بلند گفت: «اگر تکان بخوری، شلیک می‌کنم، بعد هم اسلحه را به سمتش گرفت، مرد، مال روستای نزدیک پادگان بود، کارش چوپانی و چوب‌داری بود، بیچاره چوپان، بی‌خبر از همه چیز، از ترس می‌لرزید، گوشش تا حالا، فرمان رمز شب و ایست نشنیده بود.

خانلو خاطرنشان می‌کند: رزمنده بسیجیِ تازه‌آموزش‌دیده، وقتی دید او حرف نمی‌زند و فقط تکان می‌خورد، گمان کرد که منافق است، خودش هم یک کم ترس به جانش افتاد، رو به چوپان گفت: «ببین! اینقدر تکان نخور، می‌زنمت، بنشینی هم می‌زنمت.» چوپان که دید هر کاری بخواهد بکند، او می‌زند، گفت: «پس چه‌کار کنم؟ تکان که می‌گویی نخورم، نباید که بنشینم، پس چی‌کار کنم؟»

وی می‎گوید: بسیجی به مغزش فشار می‌آورد تا هر چی را توی کلاس تاکتیک، از مربی‌اش یاد گرفته به‌خاطر بیاورد، یادش آمد که در این موقعیت باید بگوید: «دستت را بگذار روی دیوار!» برای همین گفت: «یالّا، دستت را بگذار روی دیوار!» تازه یادش آمد، اینجا جنگل است و به جز دار و درخت از چیزی خبری نیست، وقتی متوجه گافش، شد، گفت: «دیوار نه، دستت را بگذار روی سرت و بعد هم عقب‌گرد!»

خانلو ادامه می‌دهد: چوپان که نمی‌دانست، عقب‌گرد دیگر چه صیغه‌ای است، با زبانی که داشت از ترس بند می‌آمد، گفت: «نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم؟ به‌خدا متوجه منظورت نمی‌شوم.» بسیجی گفت: «همین‌طور که دستات رو سرت هست، پشتت را برگردان به من و همین‌طور، یواش‌یواش بیا عقب!»

وی بیان می‌کند: چوپان بیچاره، مو به مو فرمان رزمنده بسیجی را انجام می‌داد، حواسش به این بود که یک‌وقت اشتباهی نکند و بسیجیِ عصبانی، انگشتش به‌طرف ماشه اسلحه نرود؛ خلاصه، حسابی مراقب کارهایش بود.

خانلو می‎افزاید: تو تاریکی جنگل، رو به عقب می‌آمد که یکهو، پایش خورد به سنگی، کلوخی یا تنه افتاده درختی، بعد هم نقش بر زمین شد، بسیجی فکر کرد چوپان خیز رفته و پشت درخت، جان‌پناهی برای خودش گرفته و حالا می‌خواهد تلافی کند، اسلحه را به‌طرف جایی که چوپان آنجا خیز رفت، گرفت، بعد هم چند تیر به نزدیکی‌های او شلیک کرد.

وی بیان می‌کند: تا صدای تیراندازی را شنیدیم، به همراه مربی‌های دیگر از ساختمان پریدیم بیرون، به‌طرف صدا رفتیم، به صحنه رسیدیم، بیچاره چوپان، غش‌کرده، ولو روی زمین بود، ماجرا از این قرار بود که بعد از این که بسیجی، به نزدیکی‌های چوپان، تیر شلیک کرد، او از ترس، بی‌هوش روی زمین افتاد، بسیجی هم مثل اجل با تفنگش بالا سر روستاییِ بخت‌برگشته ایستاده بود و منتظر که ما سر برسیم.