درباره کاريزما و تأثيرگذاري شهيد چمران
داستان کوتاه زندگي مردي که عاشق چمران بود/ ممدسياه، يک لاتِ بامرام+ تصاوير
البته مثل اغلب گنده لات هاي قديم، از يک مرامي هم پيروي مي کرد؛ مثلا اهلِ دعواي تک به تک نبود و معمولا گذشت مي کرد.
پايگاه خبري تحليلي «پارس»-جواد نوائيان رودسري- براي کساني که با ديدگاه صرفاً مادي به دنيا مي نگرند، شناخت شهيد دکتر مصطفي چمران، آسان نيست. «سه طلاقه کردن دنيا» و «وداع» با «مظاهر جلال و جبروت»، تنها از عهده انساني ساخته است که از خود عبور کرده و «مَنيَّت» را پشت سر نهاده باشد. انساني که او را، جز لقاي پروردگار و واثق شدن به الطاف جاوداني حضرت دوست، خيال ديگري در سر نيست. بنده اي که جايگاه خويش را در نظام خلقت مي شناسد و بر مهرباني و لطف خداوندگارش آگاه است که:«وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَني آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى کَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلا»(اسراء-70) شهيد چمران، با چنين شناختي، گام در مسير پر فراز و نشيب مبارزه در راه حق گذاشت و شهادت را پذيرا شد.
از «انتصاريه» تا «برکلي»
هجرت؛ مقدمه اي براي عروج
اين موفقيت ها، براي چمران، دستيابي به ثروت و رفاه را در پي داشت؛ اما اين آسودگي و رفاه قادر نبود روح ناآرام او را اقناع کند. به همين دليل، شهيد چمران، پس از آشنايي با امام موسي صدر و مبارزات او در لبنان، آسايش و رفاهي را که در پرتوي نبوغ و تلاش خود به دست آورده بود، رها کرد و به لبنان رفت. او در لبنان، به همکاري با امام موسي صدر، حمايت از شيعيان مظلوم لبنان و نيز آوارگان فلسطيني پرداخت. دکتر چمران، در اين برهه، به چريکي مبارز تبديل شده بود که براي رهايي ستمديدگان سر از پا نمي شناخت. او گمشده خويش را در کوران مبارزه و سختي ، در ياري زجرکشيدگاني که زير سقف آسمان، فريادرسي جز خدا نداشتند و در همراهي رادمرداني که براي دفاع از حقوق محرومان جهاد مي کردند، يافته بود. تجربه لبنان، شخصيت چمران را آبديده تر کرد. او در لحظه لحظه مبارزه و در معرکه نبرد، خود را به پروردگار نزديک تر مي ديد. احساسي وراي توصيف، روح مبارزِ انديشمندي، چون شهيد چمران را، صيقل مي داد و به مقام بندگي باري تعالي نزديک تر مي کرد؛ همان احساسي که او درباره اش نوشته است: «خدايا! اکنون احساس مي کنم که در دريايي از درد غوطه مي خورم، در دنيايي از غم و حسرت غرق شده ام، به حدي که اگر آسمان ها و زمين را و همه ثروت وجود را، به من ارزاني داري، به سهولت رد مي کنم و اگر همه عالم را عليه من آتش کني و آسماني از عذاب بر سرم بريزي و زير کوه هاي غم و درد مرا شکنجه کني، حتي آخ نگويم، کوچک ترين گله اي نکنم، کمترين ناراحتي به خود راه ندهم، فقط به شرط آن که ذکر خود را، ياد خود را و زيبايي خود را از من نگيري و مرا در همان حال به دست بلا بسپاري، به شرط آن که بدانم اين بلا از محبوب به من رسيده است تا احساس لذت کنم.»
در بحبوحه انقلاب
با آغاز انقلاب اسلامي ايران، شهيد چمران به حمايت از آن پرداخت. او در صدد بود با تعدادي از مبارزان لبناني، براي کمک به انقلابيون، راهي ايران شود که انقلاب اسلامي پيروز شد. شهيد چمران به ايران آمد. دوستان لبناني اش اصرار داشتند به لبنان بازگردد، اما نياز انقلاب اسلامي به امثال او و فرمان امام(ره)، باعث شد در ايران بماند. او که پس از 23 سال به ميهن بازگشته بود، تمام تجربه ها و توانايي هاي خود را در اختيار انقلاب نوپاي اسلامي قرار داد. او به دليل آشنايي با فنون نظامي و جنگ هاي چريکي، از سوي امام(ره)، به عنوان وزير دفاع منصوب شد و در وقايعي مانند حمله ضدانقلاب به پاوه، در کنار مبارزان و مجاهدان معدود شهر ايستاد و تا يک قدمي شهادت پيش رفت. شهيد چمران، نماينده مردم تهران در نخستين دوره مجلس شوراي اسلامي بود؛ با اين حال، با آغاز جنگ تحميلي، عنوان و سِمَت را رها کرد و به جبهه هاي جنوب شتافت. او ستاد جنگ هاي نامنظم را، در اهواز، تأسيس کرد. اين ستاد موفق شد با آموزش نيروهاي مردمي و استفاده از توان مهندسي و رزمي مبارزاني که توسط شهيد چمران سازماندهي شده بودند، سد محکمي در برابر دشمن بعثي ايجاد کند. او در هر عملياتي، پيشاپيش نيروها حرکت مي کرد، دلاورانه مي جنگيد و به ياري رزمندگان محاصره شده مي شتافت. اين شجاعت و درايت، شهيد چمران را به فرمانده اي دوست داشتني تبديل کرد. او در نبرد معروف «سوسنگرد»، زماني که براي نجات تعدادي از رزمندگان، به خيل عظيم نيروهاي دشمن حمله برده بود، مجروح شد؛ اما اين جراحت، از عزم او براي پايداري و مبارزه در راه حق، نکاست.
آخرين لحظات يک مبارز
سحرگاه روز 31 خردادماه 1360، «رستمي»، فرمانده منطقه «دهلاويه»، به شهادت رسيد. چمران، که از شهادت «رستمي» به شدت اندوهگين بود، همراه با فرمانده جديد، راهي منطقه شد. او با همه خداحافظي کرده بود، با تک تک يارانش؛ حتي آنان را که خواب بودند هم بوسيده بود. شايد مي دانست لحظه اي که سال ها در انتظارش بوده، نزديک است. خودروي حامل چمران، با سرعت به سمت دهلاويه پيش مي رفت. در همين لحظات بود که او، بر روي کاغذي که به همراه داشت، نوشت: «اي حيات با تو وداع مي کنم؛ با همه زيبايي هايت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوه ها وآسمان ها ودرياها وصحراها، با همه وجود، وداع مي کنم. با قلبي سوزان وغم آلود، به سوي خداي خود مي روم و از همه چيز، چشم مي پوشم. اي پاهاي من! مي دانم شما چابکيد؛ مي دانم که در همه مسابقه ها، گوي سبقت از رقيبان ربوده ايد؛ مي دانم فداکاريد؛ مي دانم که به فرمان من، به سوي شهادت، صاعقه وار، به حرکت درمي آييد، اما من آرزويي بزرگ تر دارم؛ من مي خواهم که شما، به بلندي طبع بلندم به حرکت درآييد؛ به قدرت اراده آهنينم، محکم باشيد؛ به سرعت تصميمات و طرح هايم سريع باشيد؛ اين پيکر کوچک، ولي سنگين آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليت ها را، به سرعت، به هر نقطه دلخواه برسانيد. در اين لحظات آخر عمر، آبروي مرا حفظ کنيد. شما سال هاي دراز به من خدمت کرده ايد؛ از شما مي خواهم، که اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ادا کنيد. اي پاهاي من! سريع و توانا باشيد. اي دست هاي من! قوي ودقيق باشيد. اي چشمان من! تيزبين وهوشيار باشيد اي قلب من! اين لحظات آخرين را تحمل کن. اي نفس! مرا ضعيف و ذليل مگذار؛ تا چند لحظه بيشتر، با قدرت و اراده، صبور و توانا باش. به شما قول مي دهم که پس از چند لحظه، همه شما در استراحتي عميق و ابدي، آرامش خود را براي هميشه بيابيد و تلافي اين عمر خسته کننده و اين لحظات سنگين و سخت را دريافت کنيد. من، چند لحظه بعد به شما آرامش مي دهم.» چمران، با همان آرامش، به محل شهادت خود رسيد و دقايقي بعد، خمپاره اي به نزديکي او اصابت کرد و وي را به آرزوي ديرينش رساند.
مثل چمران بميريد
حضرت امام خميني(ره)، طي سخناني، درباره شهيد چمران فرمودند:«تعليم بگيريد از اين حوادثى که در دنيا واقع مىشود. شماها چند سال ديگر نيستيد در اين عالم، چمران هم نيست؛ چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در اين دنيا شرف را بيمه کرد و در آن دنيا هم رحمت خدا را بيمه کرد؛ ما و شما هم خواهيم رفت. مثل چمران بميريد.»
فرازي از پيام حضرت امام (ره) در پي شهادت دکتر چمران
چمران عزيز با عقيده پاک خالص غير وابسته به دسته جات و گروه هاى سياسى و عقيده به هدف بزرگ الهى، جهاد را در راه آن از آغاز زندگى شروع و با آن ختم کرد. او در حيات با نور معرفت و پيوستگى به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازى زيست و با سرافرازى شهيد شد و به حق رسيد .(صحيفه امام؛ج14؛ص478)
درباره کاريزما و تأثيرگذاري شهيد چمران
آذر صدارت- «من ممکن است نتوانم تاريکي را از بين ببرم، ولي با همين روشنايي کوچکم، فرق بين ظلمت و نور و حق و باطل را نشان مي دهم». چمران، براي من با اين جمله شروع شد. چمرانِ بزرگ، چمرانِ عارف، چمرانِ شجاع براي بيشتر هم نسلانِ من، جوانانِ دهه شصت، با تابلوي نقاشيِ «شمع» و اين يادداشت که: «کسي که به دنبالِ نور است، اين نور هر چقدر کوچک باشد، در قلبِ او بزرگ خواهد بود»، متولد شد. بعدها اين تصوير زيبا از نقاش آن شمع و شاعر آن شعر، با مستند «سردار عشق» که روايتگر ابعاد مختلف وجود شهيد چمران از نگاه اطرافيانش بود، معنا گرفت و با کتاب «چمران به روايت همسر»، که حرف هاي غاده چمران درباره جزئيات شنيدني و جذاب شخصيت همسرش بود، کامل شد. يک شخصيتِ کاريزماتيک که در عينِ جديت و تدبير و اقتدار، حاميِ فقرا و يتيمان است و در کنار اخذ مدرک دکتراي فيزيک پلاسما از دانشگاه برکلي آمريکا، نقاش، نويسنده، شاعر و عارف هم هست. يک چريکِ شجاع که با تواضع به همکارِ بي حجابش، روسري هديه مي کند و يک فرمانده دلير و نترس که زيرِ آتش دشمن، حواسش به گل هاي روييده بر کنار جاده هم هست. اصلا انگار همين تفاوت ها، همين جمع اضداد در وجود دکتر چمران بود که تبديلش کرد به يکي از جذاب ترين و ماندگارترين شخصيت هاي تاريخ معاصر سرزمينمان. کسي که با حسرت، زندگي زيبا و متفاوتش را مرور مي کرديم و يک عکس کوچک از چهره آرام و لبخند دلنشينش، توي کيف و لاي کتاب هايمان پيدا مي شد. مردي که موقع جنگيدن، جلوي نيروها بود و وقتِ غذا خوردن، ته صف. مرد کامل و موفقي که در همه زمينه هاي مادي و معنوي، سرآمد و الگو بود. مرد متفاوتي که زندگي اش را وقف خدمت و مبارزه و عاشقي کرد. مردي که دوست داشت شمع باشد، بسوزد، نور بدهد و نمونه اي از حق در برابر باطل و مقاومت در مقابل ظلم باشد. يا به قولِ همسرش: «مرد صالحي که يک روز قدم زد در اين سرزمين به خلوص»! پرونده امروز زندگي سلام، به بهانه سالروز شهادت عارف شهيد، دکتر مصطفي چمران، اداي ديني است به چمرانِ نازنين. کسي که در تمامِ اين سال ها، ياد، نام، منش و راهش، مثلِ نورِ لرزان شمعي کوچک، تفاوت ظلمت و روشني را در زندگي نشانمان داد. چمراني که چون شمع سوخت تا دنيا را براي اطرافيانش روشن کند. تمرکز ما در پرونده امروز روي همين جنبه از زندگي اوست؛ يعني تاثيرگذاري روي ديگران.
نگاهي به تاثير شخصيت شهيدچمران بر تحول روحي اطرافيانش/ جليل پاکوتاه، اسي پلنگ و ديگران!
همه مان جسته گريخته، روايت ها و خاطراتي درباره تاثيرگذاري شخصيت شهيدچمران بر جامعه گسترده پيرامونش، شنيده و خوانده ايم. گنده لات ها، ژيگول ها و کفتربازهايي که در مواجهه و ارتباط با چمران، آهسته آهسته و به شکلي باورنکردني، تغيير کردند، عوض شدند، زير و رو شدند و عاقبت به شهادت رسيدند. قطعا ريشه همه اين تاثيرگذاري ها، ريشه اين جذابيت و کاريزما، اتصال عميق و هميشگي چمران به سرچشمه لايزال رحمت و برکت؛ به منبع فيض و معنويت بوده است. شهيد چمران فقط از هم قطاران و همفکران خود استفاده نمي کرد. توجه به آدم هايي که گرد او آمدند گوياي اين است که اين مرد بزرگ نگاه ساده اي به آدم ها نداشت. او آدم هايي با اعتقادات و رفتارهاي متفاوت نسبت به خود را گرد خود جمع مي کرد و از فضاي جبهه و توانايي هاي خودش استفاده مي کرد تا ظرفيت هاي اين آدم ها را رشد دهد و منشاء تحول آن ها باشد. تحول در معناي واقعي اش مجموعه اي از تغييرات بزرگ است که عنصر انتخاب در آن نقش دارد. انتخاب هم که مح صول آگاهي است و در کنار شوري که چمران عارف به اطرافيان مي داد مکمل شعور مي شد و آدم هايي که شايد توسط ديگران به خاطر گذشته شان دفع مي شدند توسط چمران هم جذب مي شدند هم رشد مي کردند. در اين بين فقط و فقط جنگ مسئله چمران نبود بلکه رشد اين آدم ها در بستر دفاع مقدس هم برايش موضوعيت داشته. براي اين که بيشتر با ابعاد موضوع آشنا شويد گفت وگوهاي پرونده امروز را مطالعه کنيد.
موتورسواران چمران!
سردار حسن شاه حسيني، از همرزمان شهيد چمران است که حوالي سال هاي 58 تا 60، از کاخ نخست وزيري تا کردستان و اهواز، دکتر چمران را همراهي کرده است. او که اين روزها شصت و چند ساله است و از دود و سر و صداي تهران به باغ هاي اطراف پناه برده، درباره آن روزها مي گويد: «اولين برخورد من با شهيدچمران، برمي گردد به ابتداي سال 58. زماني که نيروهاي مردمي براي کمک هاي فکري و اجرايي در کاخ نخست وزيري مستقر شده بودند و دکترچمران به نخست وزيري آمد و با توجه به روحيه مردمي و خاکي و متواضعي که داشت، بلافاصله همراه و هماهنگ شديم.»
تشکيل ستاد جنگ هاي نامنظم
شهيد چمران اعتقاد داشت ايران در شرايط دشوار و پيچيده اي قرار گرفته است که بايد آمادگي هر بحراني را داشته باشد و همه مردم بايد در حل اين بحران هاي ملي، نقش داشته باشند. از همين رو، با استفاده از تجربيات خودش، مهارت ارتشي هاي آموزش ديده، براي علاقه مندان، دوره هاي آموزش جنگ هاي چريکي ترتيب داد و جرقه ستاد جنگ هاي نامنظم از آن جا زده شد. جنگ هاي نامنظم، يعني شناسايي ها و درگيري هاي کوچه به کوچه و نفر به نفر، توسط گروه هاي ده نفره به رهبريِ يک سرگروه. گروه هايي که دوره هاي آموزشي تکاوري را مي گذراندند و روش هاي جنگ در کوهستان، صحرا، دريا و فضاي شهري را ياد مي گرفتند. اين گروه ها، از سازمان نظام که تحت سيستم تيپ، لشکر، گردان و گروهان دسته بندي مي شدند، پيروي نمي کردند و با حرکاتِ ايذايي، يک جنگِ رواني با دشمن راه مي انداختند و وقتي دشمن خسته و ضعيف مي شد، از نيروهاي منظم کمک مي گرفتند. در واقع اسمش جنگِ نامنظم بود اما از نظمِ بسيار پيچيده اي پيروي مي کرد و به هوش، تمرکز، توان فيزيکي و شجاعتِ بالايي نياز داشت.
از تک چرخ در خيابان ها تا شناسايي در جبهه
پس از درگيري هاي کردستان، ما به همراه دکتر چمران که حالا ديگر وزير دفاع هم بود، اولين نيروهايي بوديم که به اميديه اهواز رفتيم و در دانشگاه جندي شاپور سابق و چمران فعلي، مستقر شديم. آن جا بود که به خاطر شرايط خاص منطقه، ايده پيوستن گروهي موتور سوار به ستاد جنگ هاي نامنظم که آن روزها گروه چمران نام داشت، مطرح شد. ماجرا از اينجا شروع شد که ما بايد براي شناسايي منطقه و مسلط شدن روي جزئيات برنامه و تجهيزات دشمن، نيروهايي را با وسيله نقليه مي فرستاديم. منتها از آنجا که خودروهاي بزرگ خيلي توي چشم بودند و احتمال ديده شدن و لو رفتن زياد بود، در يک جلسه اي ايده استفاده از موتور و موتورسوارانِ ماهر براي گشت و شناسايي مطرح شد. از آنجا که برادر من، اسماعيل شاه حسيني، آن زمان داور بين المللي مسابقات موتورسواري بود و با اغلب موتورسواران تهران و شهرستان ها آشنا بود، گفتم: من مي توانم گروهي از بهترين موتورسواران را جفت و جور کنم، ولي حواستان باشد که همه اين ها معمولا با موتور دنبال دختربازي و ايجاد سروصدا و پرش و تک چرخ و کارهاي خطرناک هستند و با اين فضاها ناآشنا. همان موقع چمران پاسخ داد که: «عزيزجان! راندن و دفع کردن که هنر نيست، جذب کردن و ساختن هنر است. ضمن اين که همه مردم ايران، از هر صنف و در هر لباس و با هر خلق و خويي، حق دارند در دفاع از سرزمينشان شريک باشند». اين طوري ها بود که داوطلب گيري در محله تهرانپارس، شروع شد.
جليل پاکوتاه و اسي پلنگ و عمويادگار مي آيند!
هنوز چيزي نگذشته بود که تعداد زيادي موتورسوارِ لات و خلاف که همه از شرها و نترس هاي شهر بودند و اسامي مستعار عجيب داشتند، به دليل روحيه شان که اهل هيجان و زد و خورد بودند، جمع شدند. بچه هايي که بدن هاي همه شان، از زخم هاي بدجوش خورده و قديمي چاقو پاره پاره و با نقش و نگارهاي خالکوبي، خاص و متفاوت شده بود. از بين اين بچه ها، جليل نقاد ملقب به جليل پاکوتاه را يادم مي آيد که حسابي عشق موتور بود و حتي حالا که جانباز شده و نيمي از بدنش فلج است، مغازه تعمير موتور سيکلت دارد. يا اسي پلنگ و عمويادگار و سهراب کفترباز و عادل تُرکه!
يک آدم متفاوت در يک فضاي متفاوت
اين ها، وقتي با دکترچمران در فضا و حال و هواي جبهه روبه رو و آشنا شدند؛ وقتي ديدند همه آنچه در فضاي امن شهر مهم است، اينجا بي اهميت مي شود؛ وقتي آرامش و مرگ آگاهيِ چمران را ديدند، وقتي ايثار، فداکاري، از خودگذشتگي، ادب و عرفان چمران را حس کردند، واقعا متحول شدند. يادم است همه شان غسل کردند، سرها را به نشانه آماده شدن براي قرباني دادن تراشيدند و توبه کردند و با شجاعت براي گشت هاي شناسايي و جنگ هاي ايذايي مي رفتند و عاقبت، اغلبشان شهيد شدند. دکتر چمران آدمي بود که به لحاظ اخلاق و رفتار، کم نظير بود. مثلا هيچکس عصبانيتش را نديده بود؛ اوجِ عصبانيت ايشان، به کار بردن کلمه «عزيزجان» بود. بسيار متواضع بود، عاقل و آينده نگر بود، بداخلاق ترين آدم ها در برابر هيبت و ادب چمران کم مي آوردند و قلدرترين ها در مقابل محبت چمران، نرم مي شدند.
و....شهادت!
من مرخصي بودم که دکترچمران شهيد شد. جنازه دکتر را خودم در فرودگاه مهرآباد تحويل گرفتم و به پزشکي قانوني بردم و شبانه غسل داديم. وقت خاکسپاري هم، خودم رفتم توي قبر و پيکر مطهر ايشان را درون خاک گذاشتم. از دست دادن چمران يکي از تلخ ترين لحظات زندگي ام بود ولي همه مان آرام بوديم چون مي دانستيم اصل، زنده ماندن و از دست نرفتن حق و اسلام است».
داستان کوتاه زندگي مردي که عاشق چمران بود/ ممدسياه، يک لاتِ بامرام
محمدتقي خزاعي، برادر شهيد محمدصادق خزاعي است که جزو تيم ويژه آبي-خاکي چمران بود و در شهريور سال ۶۰، به فاصله چند ماه از شهادت دکتر، شهيد شد. او درباره زندگي و شهادت برادرش محمدصادق مي گويد: «محمد در خانواده اي مرفه و شلوغ به دنيا آمد. بچه سوم خانواده بود، با قدي بلند و هيکلي ورزيده و هوشي سرشار. منتها کلا آدم ناراحت و ناسازگاري بود. درس نخواند، پي کار و مهارتي نرفت و تا ۲۵ سالگي، عمرش به رفيق بازي، دعوا، درگيري، زد و خورد و زندان گذشت. يکي از عادت هاي محمد اين بود که هميشه يک تيزي به مچ پايش مي بست و يک پنجه بوکس بالاي آرنجش داشت و از آنجا که قد و قواره درشتي داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمي در دعواهاي گروهي داشت. آن سال ها منزل پدري مان احمدآباد بود ولي پاتوق محمد که به ممدسياه معروف بود، کوهسنگي و طبرسي و قهوه خانه عرب بود. يادم است در جريان اعتراضات مردمي انقلاب اسلامي، که مردم ريختند و کلانتري کوهسنگي را به آتش کشيدند، محمد مي خنديد که: «خدا رو شکر! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوخت». البته مثل اغلب گنده لات هاي قديم، از يک مرامي هم پيروي مي کرد؛ مثلا اهلِ دعواي تک به تک نبود و معمولا گذشت مي کرد. يا روي ناموس محل حساس بود و اعتقاد داشت ناموس محل، ناموس من است. يا سال هاي اول پيروزي انقلاب، با توجه به قدرتش، براي کل محل نان و نفت و... مي گرفت و کار مردم را راه مي انداخت.
وقتي چمران لبخند مي زند
گذشت و جنگ شروع شد و عباس، برادر بزرگ ترمان که نخبه و آدم حسابي بود به جبهه رفت. ارديبهشت سال شصت، محمد رفت اهواز ديدن عباس. خودش تعريف مي کرد که همين طور دم در مقر، منتظر ايستاده بودم که يک جيپ جلوي پايم ترمز کرد و مرد مقتدر اما متواضعي که بعدها فهميدم دکتر چمران است، پياده شد و نگاهي انداخت و سلامي کرد و گفت: اينجا چيکار مي کني؟ گفتم براي ديدن برادرم اومدم. پرسيد: دوست داري بجنگي؟ سرم را زير انداختم و جواب دادم: دوست دارم ولي بعيده بذارن. چمران خنديد و به همراهش سپرد که مرا راهنمايي کند. من هم که عاشق هيجان و زد و خورد، سر از پا نمي شناختم. شب، وارد سنگري شديم که انگار همه خلاف ها از مشهد و اصفهان و کردستان و تهران، آنجا جمع شده بودند. همان شب، از همه مان که حدود پنجاه نفر مي شديم، خواستند برويم توي آب و عرض رودخانه کارون را با وجود جزر و مد شديدي که داشت، طي کنيم. از بين همه، من و ده نفر ديگر موفق شديم و اين شد هسته اوليه تيم ويژه آبي-خاکي چمران.
يک پايان عجيب
يادم است محمد از ابتداي ارديبهشت تا آخر خرداد شصت، ديگر از چمران جدا نشد و پا به پاي چمران، آموزش ديد و شناسايي رفت و عمليات کرد و حسابي عوض شد. فقط يک بار در حد يک روز مرخصي آمد و همان يک روز هم به تعريف و تمجيد از شخصيت لوطي و مشتي و باحال چمران گذشت. بعد از شهادت دکتر، يک هفته آمد مشهد. حالش حسابي گرفته بود و تمام يک هفته را به اداي نماز و روزه هاي قضا و زيارت امام رضا(ع) و نمازشب و حلاليت طلبيدن از بچه محل ها و طرف دعواها گذراند. شبانه روز اشک مي ريخت و اظهار ندامت مي کرد. حوالي شهريور بود که پيکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. دست و پاهايش قطع و قلبش منفجر شده بود. شايد شنيده باشيد که اغلب لات هايي که متحول مي شدند، نگرانِ ديده شدنِ خالکوبي ها و جاي زخم چاقوکشي هايشان بودند. محمد هم همين طور بود ولي جوري شهيد شد که ديگر هيچکس با ديدن بدنش، پي به گذشته اش نمي بُرد. وسايلش را که آوردند، يادداشت هايش درباره چمران، خيلي خواندني بود. دست نوشته هايي سوزناک درباره مردي که شور و شعور، جديت و تواضع، اقتدار و مهرباني را با هم آميخته بود و با اعتماد به محمد و محمدها، از يک سري لاتِ چاقوکش، چنين انسان هايي ساخت».
گوشه هايي از مناجات شهيد چمران با خداي خود
* هميشه مي خواستم که شمع باشم، بسوزم، نور بدهم و نمونه اي از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. مي خواستم هميشه مظهر فداکاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. مي خواستم در درياي فقر غوطه بخورم و دست نياز به سوي کسي دراز نکنم. مي خواستم زمين و آسمان را با فداکاري و پايداري خود بلرزانم. مي خواستم ميزان حق و باطل باشم و دروغگويان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. مي خواستم آنچنان نمونه اي در برابر مردم به وجود آورم که هيچ حجتي براي چپ و راست نماند، طريق مستقيم روشن و صريح و معلوم باشد و راه فرار براي کسي نماند.
* خدايا مي داني که در زندگي پرتلاطم خود، لحظه اي تو را فراموش نکردم. همه جا به طرفداري حق قيام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرايطي دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگويي ها و ناسزاهاي آنها ابا نکردم. در آن روزگاري که طرفداري از اسلام به ارتجاع و به قهقراگري تعبير مي شد و کمتر کسي جرأت مي کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتي در سرزمين کفر، علم اسلام را بر مي افراشتم و با تبليغ منطقي و قوي خود، همه مخالفين را وادار به احترام مي کردم و تو اي خداي بزرگ! خوب مي داني که اين فقط بر اساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود و هيچ محرک ديگري جز تو نمي توانست داشته باشد.
* خدايا! تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم. تو مرا آه کردي که از سينه بينوايان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فرياد کردي که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمايم. تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي و در کوير فقر و حرمان تنهايي سوزاندي. خدايا! تو پوچي لذات زودگذر را عيان نمودي، تو ناپايداري روزگار را نشان دادي و لذت مبارزه را چشاندي و ارزش شهادت را آموختي.
برگرفته از کتاب «بينش و نيايش» شهيد چمران
خداوند روحش را قرین رحمت کند
او به قله آرزوهایش رسید ، اما حقیقتا" حیف که از میان ما رفت
تکاوران او در کمال شجاعت و تکنیک جنگهای نامنظم ، واقعا" اعجوبه بودند و من شخصا" اگر با آنها مدتی زندگی نمیکردم اوصافشان را نمیتوانستم باور کنم ، در جبهه قصرشیرین چه رشادتها ، و چه کارهای خارق العاده که من از این مردان داغدار چمران ، آنجا ندیدم !!
پس از شهادتش بسیاری از تکاوران تیم او را در واحدهای رزمی حساس ارتش که مواضع آنها در مناطق بسیار خطرناک قرار داشت ، مستقر نمودند ، بخصوص در غرب کشور .
مطصفای بزرگ کجا رفتی ؟ عزیز جان ...