با حیایی بغض آلود گفت: بلد نیستم پوست بکنم. همیشه حاج محمدعلی برام دون می‎کرد…

پدرم تازه فوت کرده بود. با هزار بدبختی مادرم را راضی کردم و آوردم خانه مان که تنها نماند.

اناری را برداشتم و تو ظرف جلوی مادرم گذاشتم. 

نخورد. نگاه کرد نخورد.

گفتم: مامان چیزی شده؟ چرا نمی‎خوری؟!

با حیایی بغض آلود گفت: بلد نیستم پوست بکنم. همیشه حاج محمدعلی برام دون می‎کرد…

پ.ن.۱: این داستان واقعی ست/ کسی برام تعریف کرده.

پ.ن.۲: معلومه این حاج خانم هیچ وقت بدون شوهرش میوه نمی‎خورده.

منبع: وبلاگ قاب هیاهو