نقدي بر فيلم «در دنياي تو ساعت چند است؟»/ دنياي خاطره ساعت ندارد
عاشقانه ساده، دلنشين و نوستالژيک «در دنياي تو ساعت چند است؟» در سينماي اين روزهاي ايران حکم کيميا را دارد.
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- احمد صبريان- «در دنياي تو ساعت چند است؟» فيلم نامه اي کم نقص دارد و کارگردان داستانش را با تمرکز بر جزئيات پيش مي برد.عاشقانه اي نوستالژيک که هر سکانس آن در خدمت پيشبرد داستان و آشکار کردن زواياي پنهان عشقي ناگفته است . گلي(ليلا حاتمي) پس از بيست سال زندگي در فرانسه به يک باره تصميم مي گيرد به زادگاهش رشت سفر کند و در همراهي با فرهاد (علي مصفا) به گشت و گذار در گذشتۀ پر خاطره اش مي پردازد . همه مردم شهر از دلدادگي فرهاد به گلي باخبرند اما او فرهاد را به خاطر نمي آورد. فرهادعاشق پيشه و صبور، دست به هر کاري مي زند تا براي گلي غريبه نباشد. يادآوري وبازخواني خاطرات حسرت آميزگلي درخانه پدري اش، آخرين تصاوير ذهني وي از شهر ، خانه ، مادر، دوستان ،همسايگان و همکلاسي ها در اين درام عاشقانه نقشي تاثيرگذار و پيش برنده دارد .فضاي ابري وبارش موسمي ،آسمان گرفته شمال، کافه قديمي، آکاردئون نواز دوره گرد، ،فيلم هاي هشت ميليمتري، تصنيف هاي قديمي وفلاش بک هاي فرهاد از حضورش در خانه گلي اين عاشقانه خاطره آميز و دنياي شاعرانه را کامل مي کند.
مرور حسرت ها و آرزوهاي يک نسل
يزدانيان که در عرصه مطبوعات براي اهالي سينما منتقدي نام آشنا ست در نخستين تجربه کارگرداني اش با ترکيبي از معماري، زبان و فرهنگ گيلاني حسرت ها و آرزوهاي عاشقانه را از نسلي به نسلي مرور مي کند و فيلمش را در فضايي پيش مي برد که ساخته و پرداختۀ ذهن فرهاد است؛جايي بين گيلان و فرانسه؛ کودکي و اکنون و واقعيت و خيال. فيلم شبيه آلبوم هاي قديمي دوران کودکي ،فيلم هاي رنگ و رو رفتۀ خانوادگي و خاطرات عشق هاي مدرسه اي است . کارگردان براي تصوير کردن عشق نافرجام فرهاد به گلي توامان از نماهاي چشم نواز و قاب بندي هايي از کوچه هاي نم زده و ديوارهاي کهنه و رنگ و رو رفته رشت بهره مي گيرد و روايتش را باتلفيق هنرمندانه فضاي سرخوشانه و حسرت بار داستان پيش مي برد. وي باتمرکز بر عتيقه جات و يادکردن از ديالوگ جاودانه (بلا روزگاريه عاشقيت) در فيلم «سوته دلان » مخاطب را بارها به سينماي علي حاتمي ارجاع مي دهد. همچنين سکانس هايي که گلي لباس هاي پدرش را پوشيده و با کت و کلاه و عصا بر بالکن و حياط خانه پدري به مرور خاطراتش مي پردازد تماشاگر را به فضاي عاشقانه و نوستالژيک « درخت گلابي» داريوش مهرجويي مي کشاند. يزدانيان در سکانس پاياني يکي از بهترين سکانس هاي عاشقانه سينماي ايران را رقم مي زند.فرهاداحساس خستگى مى کند وبه گلي مي گويد: «بايد يه خرده بيفتم اين جا تا اين اسبا نيومدن» و روى ميز دراز مي کشد. گلي نيز بالبخندي مي گويد:«بخواب ديوونه، بخواب!». فرهاد که اينک به احساس صميميتى رسيده که مدت ها در پي بيانش از جانب گلي بوده است چشمانش را بر هم مي گذارد وبا خنده به گلي مي گويد: «مى ارزيد».
يک حس دلنشين وصف نشدني
دريکي از سکانس هاي به ياد ماندني«در دنياي تو ساعت چند است» همزمان با سوگ گلي (ليلا حاتمي) در اندوه درگذشت مادر، آسمان باريدن مي گيرد.
دوربين سرشاخه هاي يک درخت کهنسال را قاب گرفته وبه گلي مي رسد که تنها بر سر مزار مادرش به سوگ مي گريد .فيلم تا حد زيادي متکي بر ديالوگ هاي هوشمندانه و بازي هاي باور پذير است. علي مصفا حضوري باورپذير دارد و بازي طنازانه و تحسين برانگيزشدرخاطر مي ماند. ليلا حاتمي نيز همچون هميشه گرم و باورپذير است. قاب هاي زيبا و تامل برانگيز همايون پايور خيره کننده است ، موسيقي مسحورکننده کريستف رضاعي نيز با روح شاعرانه فيلم همخواني زيادي دارد وترکيبي باشکوه از موسيقي کلاسيک و موسيقي محلي است.دکوپاژ، فضاسازي و طراحي هويت مند صحنه و لباس و ميزانسن هاي فکر شده ايرج رامين فر و تدوين موزون فردين صاحب زماني همگي در خدمت قصه لطيف و شاعرانۀ اثر است .
عاشقانه ساده، دلنشين و نوستالژيک «در دنياي تو ساعت چند است؟» در سينماي اين روزهاي ايران حکم کيميا را دارد. پس از تماشاي فيلم از سينما که بيرون مي آيي حس خوبي داري و غرق در گذشته هاي تلخ وشيرين ات مي شوي و درست مثل فرهاد با خودت مي گويي :"مي ارزيد..."
ديالوگي ماندگار از فيلم
فرهاد (علي مصفا):همه عمر ترسيدم.هميشه حواسم پرت بود. امّا نه از تو. هميشه حواسم جمعِ تو بود گُلي. اسمِ تو آرومم مي کرد. تو« الف »بودي؛ من« ي». «گيله گُلِ ابتهاج»؛« فرهادِ يروان».سليقه تو رو يادمه. هرچي رو تو دوست داشتي دوست داشتم. اون روز رو يادمه که خانوم معلّم پرسيد هرکي از چي تو زمستون خوشش مياد. همايون خُله گفت از شيرِ سرد. لاله گفت از دماغِ هويجي آدم برفي. آندره گفت از برف. ياسمن گفت از هيچ چيش. ناهيد گفت از سرماخوردن. علي گفت از صداي برف. من گفتم از تعطيلي مدرسه به خاطر برف. تو گفتي «از بوي پوست پرتقال سوخته روي بخاري وسط روز برفي» مي دونستم تو يه چيزي مي گي که شبيه بقيه نيست. تو با بقيه فرق داشتي گُلي.
ارسال نظر