از صفحه اجتماعي عمار ذابحی
پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود
باریکِلاااا ، باریكِلااااا......!!
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود.
هر روز شهید می آوردند ....
پیرمرد ، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت .
روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد،
شهیدی نظرش را جلب کرد ؛
کمی بالای سر شهید نشست
رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت :
باریکِلاااا ، باریكِلااااا
و بلند شد و به كارش ادامه داد .
یك نفر كه شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد.
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت كردن نداشت.
همان یك نفر ، سماجت كرد تا ببیند قضیه ی باریكلا گفتنهای پیرمد چه بوده است.
پیرمرد با همان آرامش گفت : پسرم بود ...
به یاد پدران شهدا که همچون المومن كالجبل الراسخ بودند
ارسال نظر