ریاضیش خیلی خوب بود.

 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد

 به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.

 نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید."

برگشت و همه را جمع کرد. گفت:

 "آماده شوید همین روزها راه می افتیم".

 پرسیدیم "امام؟" گفت

"دعامان کردند."

ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست.

سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید.

دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.

یکی می پرسید

 "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

داشت منطقه را برای مقدم پور،  فرمان ده جدید، توضیح می داد.

مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود.

 سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.

 دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.

هدیه به روح بلند شهید دکتر چمران