بچه را لا پنبه گذاشتند  آن قدر ضعيف بود كه تا بيست روز صداش در نمي آمد . شير بمكد. براي ماندنش نذر امام حسين كردند. به ش گفتند « غلامِ حسين.»بايد نذرشان را ادا مي كردند. غلام حسين دو ساله بود كه رفتند كربلا.

سال آخر دبيرستان بود  شب با مهمان غريبه اي رفت خانه شام به ش داد و حسابي پذيرايي كرد. مي گفت :ازشهرستان آمده. فاميلي تهران نداره. فردا صبح اداره ي ثبت كار داره. مي ره دلش نمي آمد كسي گوشه ي خيابان بخوابد.

سرباز كه بود،  دو ماه صبح ها تاظهر آب نمي خورد. نماز نخوانده هم نمي خوابيد. مي خواست يادش نرود كه دوماه پيش يك شب نمازش قضا شده بود.

جلسه داشتيم .  بعضي ها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نمي شناختم ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت . فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت « وقتي به برادرا مي گيم ساعت نه اين جا باشن، يعني نه و يك دقيقه نشه.»

اوج گرماي اهواز بود.  بلند شد، دريچه كولر اتاقش رابست. گفت: به ياد بسيجي هايي كه زير آفتاب گرم مي جنگند.

فرمان ده يكي از لشكرهاي ارتش بود. طرح هاي حسن را كه مي ديد.مي گفت« اين باقري انگار چند سال دانشكده ي افسري بوده.طرح هاش كلاسيكه.حرف نداره.»

مثل هميشه صبح زود نرفت.  ناخن هاي نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازي كرد. مي گفت « ببين پدر سوخته چه قدر شيرين شده. خودشو لوس مي كنه .» يكي دوبار رفت بيرون،دوباره برگشت . چند تا كاست داد و گفت « حرف هاي خوبي داره. گوش كن، حوصله ات سر نمي ره.» هميشه مي گفتم « به دوستات بگو اگه شهيد شدي، من اولين نفري باشم كه باخبر مي شم.» از صبح اخبار گوش نكرده بودم . دوستم تلفن كرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهيد شدند.اسم مجيد بقايي رو هم گفتن.نفر اول را نشنيدم كيه .» نخواستم باور كنم نفر اول غلام حسين است.

هدیه به روح بلتد شهید غلامحیسن افشردی (حسن باقری)